حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

داستانها دوستانم بوده اند 7

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۵ ق.ظ

این یکی هم سفارشی نوشتی است که ارزش به یکی درهم و دینار ندارد اما از آنجا که دوستم است می آورمش

بنجی

زن با همان چشمهای خواب زده همیشگی و با دهانی که به  تلخی اش عادت کرده است درمحوطه فضای سبز اطراف خانه اش در حال قدم زدن است . با همه همسایه ها خوش مشرب است از وقتی تابلوهای ورود حیوانات خانگی ممنوع را در چمن ها زده اند، خوش مشرب تر هم شده است. به جز بنجی سگ چشم سیاه و پشمالوی کوچولویش کسی  با او بیرون نمی آید،کسی برای با او بودن التماس نمی کند،کسی به او نیاز ندارد.دختر و پسرش هم به او نیاز ندارند، نه دور سفره نشستنی در کار است، نه  درد دل کردنی و نه  مشورتی ونه حتی گله و شکایتی. حتی وقتی پسر، با خواهرش به خاطر دیرآمدن به خانه گلاویز است به او برای پادرمیانی نیاز ندارند. زن جوان تر از آن است که بچه ها را درک نکند اما نه آن قدر جوان که بچه ها درکش کنند.

نیم ساعتی هست که ساعت ملاقات تمام شده است، زن از شلوغی دور و بر هم تختی اش کلافه نیست.از تنهایی خودش هم! آنها ملاقات کنندگان را بین خودشان تقسیم کرده اند، وقتی نگهبان بیمارستان انبوه برادرها و خاله ها و دایی ها را از اتاق بیرون می کند تازه موقع شنیدن داستان هر کدام است:

این زن داداش آخریم خیلی قبولم داره، منم خیلی دوستش دارم، امروز که هر سه تا داداش هام رو کنار خانوم هاشون دیدم خیلی کیف کردم، دور همی هامون خیلی لذت بخشه!

زن دهان تلخ همیشگی اش را می مکد و با خودش می گوید :"چه جوونای سرخوشی، چقدر به هم شبیه اند "

هم تختی، ادامه می دهد:

به مادرم سخت گذشت تا چهارتاییمون بزرگ شدیم همه قد و نیم قد ....عوضش به ما خیلی خوش گذشت!

دهان تلخ را با آب لیوان کنار تختش نم می زند ومی گوید : دختر تو چند تا زندایی داری؟ چرا تمام نمی شوند یک هفته است زندایی ها و خاله هایت تمام نشده اند!

خندید و گفت خدا را شکر کن زنعموها و عمه ام خبر نشده اند! البته این زندایی ها و خاله  ها نصفشون مال منن نصفشون مال همسرم!

زن، پتو را روی سرش می کشد و به چشم های "بنجی" فکر می کند. که تلفنش چرت او را پاره می کند.گوشی را پیدا می کند و سعی می کند صدایش را صاف کند، سلام نسرین جان، چطوری ؟ خوبی؟ رفتی استخر؟ منم خوبم. امشب؟

امشب خونه خواهرم هستم. فردا؟ فردا مهمون دارم شمام بیایین خوشحال میشم. صدام؟ خوب کمی گلو درد دارم! قربانت بچه ها رو ببوس!

زن باز سعی می کند با چشمهای بنجی خواب را صدا کند که دوباره تلفنش زنگ می خورد....

از حال و روز خود به هیچ کس نگفته است. همیشه روزگار همین طور بوده است کسانی بوده اند که دوستش داشته اند، ولی چاره ای برای تنهایی اش نبوده اند مثل پدرش که  امروز مرتب زنگ می زند و گویا از ناخوشی دختر بوبرده باشد اصرار دارد که در تعطیلات آخر هفته او را ببیند، و کسانی هم بوده اند که دوستش نداشته اند یا او اینطور فکر می کرده و بودن در کنار آنها به  تشریفات طی شده است....

تنها یک دوست با وفا، بی توقع، مطیع. برای زن مانده است، دوستی که دوستیش پشت و رو ندارد...آخ که چه دل تنگش شده است

 

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">