داستانها دوستانم بوده اند 8
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ
اصفهانیم و قلک شناس!
این داستانم را اصلا دوست ندارم
قلک
«پدرم به هر کدام از پسرها تکه زمینی بخشید، اما برای من و خواهرم چیزی باقی نگذاشت، به مادرم سپرده بود که اگر مولود هم مثل کوکب روانه خانه بخت شد، از برادرهایم برای تهیه جهیزیه کمک بگیرد.»
در جلسه یادبود پدر همه چیز با مجلس ختم مادر فرق میکرد. آنجا بوی گلاب و عود میآمد، اما اینجا همه چیز بوی ادکلن میداد،صندلیهای مجلس یادبود، پردههای مخمل سن، شمعها و تاج گلها، عکسهای بابا روی سن، دستمالها، اعلامیههای ترحیم و ....حتی لحن تسلیت گفتنها!
بوی ادکلن مرا میبرد به جلسههای خواستگاری... همین بوی آزار دهنده بود که همه آن جلسات را به هم میریخت. قصه غریبی بود که هربار تا چشمم به چشم آقازاده خواستگار میافتاد، بوی ادکلن لبخندش، حالم را به هم میزد. همان لبخند کشداری که میگفت واای دختره چه چاقه!
آن بوی پرافاده، بعد از جلسه انحصار وراثت در دفتر وکیل پدر، برای همیشه مشام من را رها کرد. ما مفلس شده بودیم؛ پدر مدتی قبل از مرگش همه چیزش را از دست داده بود. خانه هم در رهن بانک بود و به زودی به تصرف بانک در میآمد.
وقتی شوهر خواهرم سوئیچ و مدارک ماشینم را گرفت تا چکهایی را که برای مراسم یادبود کشیده بود پاس کند، بوی تند دیگری دماغم را آزار داد؛ بوی بی پناهی و ناامنی، بوی یتیمی و تنهایی. ماشین هدیه دکترایم بود و تنها یادگاری پدر.
همیشه فکر میکردم، چقدر نگرانیهای مادر، مادی است. فرق من با خواهرم چه بود؟ خب او ازدواج کرده بود و من نکرده بودم و به همین خاطر مادر مدام از پدر میخواست زمینی، خانهای چیزی به نام من کند، پدر اما به همه داراییاش نیاز داشت، چون همیشه همه سرمایهاش در گردش بود، حتی اموال نا منقولش هم در بانکهای مختلف وثیقه وام میشدند و برای همین حوصله نداشت، چیزی به نام غیر خودش باشد.
من سی و پنج ساله میشدم. با مدرک دکتری ادبیات در جیبم! بیشتر این سالها را پشت کنکورهای مختلف و در دانشگاههای مختلف و در جرگه دوستان و کلاسهای نویسندگی و هنرپیشگی گذرانده بودم. چند باری هم دنبال کار گشته بودم، گاهی کاری پیدا میکردم، اما هر کاری دردسری داشت؛ چند ماهی در محیط خشک و مردانه کارخانهای، مدیر مکاتبات بودم، آن هم جاده کرج و ملارد! یک سال هم پیام نور تدریس کردم با حقالتدریس ناچیز که پول کفش و لباسم هم از آن تأمین نمیشد. یک سال هم در یک دبیرستان غیرانتفاعی تدریس کردم با آن مدیر بداخلاق و سختگیرش،...هیچ کجا هم از استخدام و بیمه صحبتی نبود.
گاهی از خواب بیدار میشدم و خودم را نویسنده جوانی میدیدم که نیازی ندارد منت ناشران را بکشد، میدانستم هرگاه چیزی بنویسم روی پشتیبانی پدر میتوانم حساب کنم. و هر شب بافکر اینکه فردا نوشتن رمانم را شروع خواهم کرد به خواب میرفتم.
امروز، اما از وقتی چشم بازکردهام وارد دنیای سرد و غریبی شدهام. دیشب را در اتاق آیدا، خواهرزادهی هفده سالهام گذراندم. من بقیه عمرم را باید با خواهر و شوهر خواهر زندگی کنم؟!
عمداً دیر از خواب بیدار می شوم، آنها پایین مشغول صبحانهاند.
- خوب خوابیدی آیدا؟
- نه، اصلاً! خورخور خاله نسرین کچلم کرد. از فردا شب باید ببریدش اتاق خودتون مامان.
-یواش؛ صداتو می شنوهها! اتاق پایین رو براش آماده میکنم. بابا میتونه وسایلش رو ببره زیر پله.
شوهر خواهرم درحالیکه کیفش را بر میدارد چیزهایی میگوید که نمیشنوم.
خواهرم میگوید:
- خدای نسرین هم بزرگه. بتول خانوم نبود؟ توی شهر به اون کوچیکی...وقتی پدر و مادرش فوت کردند، قالیبافت و قالیبافت تا آخرش خدا یه مرد زن مرده را سر راهش قرارداد. اقلا الان دیگه منت خواهر و برادرش رو نمی کشه، از تنهایی هم در اومده.
-شوهر خواهرم گفت: صد رحمت به بتول خانوم. حداقل پدرش دو تا اتاق کاهگلی براش گذاشته بود، پدر تو چی گذاشته؟
آیدا انگار بخواهد حرف را عوض کند با خندهای که قورت میداد گفت:
خاله نسرین یه فرق اساسی دیگهام با بتول خانوم داره....
و سهتایی زدند زیر خنده....
همیشه چاقی بزرگترین مصیبت زندگی من بود. اما چند روزی بود که آوارگی و بیکسی رتبه اول مصائب شده بود. بغض سنگینی گلویم را فشار میداد، روز اول و شنیدن آن حرفهای سنگین... باکسی مقایسه میشدم که اسم و فامیل خودش را به زور میتوانست بنویسد، تازه سه هیچ از او کم آورده بودم.
یاد مولود افتادم. همان دختر پر شر و شوری که در بازرگانی خارجی کارخانه کار میکرد. دخترک ساده شهرستانی گاهی برایم درد دل میکرد، میگفت دلم نمیخواست ازدواج کنم به هوای درس و دانشگاه آمدم تهران، پدرم به هر کدام از پسرها تکه زمینی بخشید، اما برای من و خواهرم چیزی باقی نگذاشت، به مادرم سپرده بود که اگر مولود هم مثل کوکب روانه خانه بخت شد از برادرهایم برای تهیه جهیزیه کمک بگیرد.
صبح بود و من مدام یاد کسانی میافتادم که تا آن سن تنها از روی ادب با آنها گاهی هم کلام شده بودم....حالا احساس میکردم به آنها نزدیکم....آه سرد و اشک گرم و یاد از مامان...مامان همیشه برای من جوش میزد...
- ۹۴/۰۸/۱۸