حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

داستانها دوستانم بوده اند2

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۵ ق.ظ

داستان دیگری که از داستان دونی من بیرون کشیده اند خودم نخواسته ام در این باره بنویسم:

چهارده(درباره یک فضای غیر صمیمی برای گفتگو در مورد مهر و عشق است!)

خانه حاج اسدالله کاشانی امروز حسابی شلوغ است. حاج اسدالله بالاخره بعد از یک سال در به روی خواستگار سمج ته­‌تاقاری­اش باز کرد. از صبح حاج انسیه مشغول رفت و آمد است. سفارش میوه و شیرینی، سرکشی به شام، تلفن به خان داداش­هایی که همیشه در این­جور مواقع وظیفه خودشان می­دانند، از هر شهری که هست خودشان را برسانند، نظارت بر اتوی لباس­ها، مشغول کردن نوه‌ها و...

دل تو دل حاج انسیه نیست! سه تا دختر شوهر داده، اما سر هیچکدام به اندازه این یکی حرص و جوش نخورده است. از بابت خواستگار دخترش دل­نگران نیست، چراکه پانزده سال است که می­شناسدش، برادر عروس بزرگش است. همان عروسش که از دخترهایش به او نزدیک‌تر است، نگران دست خالی خواستگار هم نیست، که جوان با­عرضه و پردل و جراتی است، اما از یک طرف باید جواب پیغام­های این و آن را بدهد:

«انسی این دخترت، پری نیست که به زور دیپلم گرفت و نشست تا یکی پیداشه بدیش بره‌‌ها»

«خواهر بده بستون عاقبت نداره، هرکی از هر خونه‌ای یه دختر داده و یکی گرفته، پشیمونه! پس فردا اگه پسرت با زنش اختلاف پیدا کنه، این پسره هم با نرگس دعواش می‌شه­ها؛ از ما گفتن»

«کنکور دکترا هم که رتبه‌اش خوب شده، می­خوای بدیش به اینا! اولین دکتر فامیلمون رو بذار بفرستیم خارج مامان! دختر دایی حسین، فقط شوهرش دکتره داره تو آلمان برا خودش می‌گرده، نرگس از اون چی کم داره؟»

و از یک طرف هم با اشک­های نرگس، دخترش، طرف است:

«مامان این حرف­ها از ما بعیده! این­هایی که می­گی هیچ­کدوم دلیل نمی­شه من که نمی‌فهمم علت مخالفت تو و بابا چیه؟»

بالاخره دسته­ کوچک خواستگارها، که از فرط بی‌کسی دایی و زندایی­شان را هم از تهران به تیم بی­تعدادشان ضمیمه کرده­اند، با پراید جوش آورده از راه می‌رسد! احمد چهره­اش را به زحمت از پس سبد گل به حضار نشان می‌دهد و بعد از یک سلام رسا، با تردستی، سبد گل را به دست حاج انسیه می‌سپارد. شیرین زبانیش گل می­کند و روی مبل دم در می­نشیند و می­گوید: «طلب­کارها دم در می­شینند!»

جلسه ساکت و سنگین است، دایی داماد از گرمای کاشان می­گوید و بعد دست به دست سلسله حرف­های بی­ربط از صدر تا ذیل مجلس، جهت خالی نبودن عریضه جابه‌جا می­شود.

نوبت که به زن­دایی داماد می­رسد سینه­ای صاف می­کند و می­گوید: «برای شادی روح مادر احمد آقا صلوات»

با این صلوات چشم احمد و سمیه، خواهرش، تر می­شود.

-          «خوب حاج آقا، امروز اومدیم ایشالا دست این دو تا جوون رو بذاریم تو دست هم»

-          «حاج آقا! ماشالا نرگس خانوم تحصیل‌کرده، احمد آقا تحصیل‌کرده. پارسال که مادرشون بود یه صحبت­هایی شد و خلاصه قسمت نبود، امسال خوب اوضاع ایشالا بهتره»

حاج اسدالله به گرمی جواب زن­دایی داماد را می­دهد: «بله، امان از قسمت! انگار خدابیامرز مادر احمدآقا یه دعایی کرده بود که از پارسال تا حالا هرکی در این خونه رو زده، یه جوری قسمت نشده»

احمد چیزی زیرلب به دایی­اش می­گوید و دایی احمد سر حرف می­آید که: «اگه موافق باشین، این دوتا آخرین حرفاشونو بزنن»

بین خواهرهای عروس پچ‌پچ می­شود که «بس نبود این قدر رفت دم خوابگاه نرگس؟»

***

حرف­های عروس و داماد یک ربع بیشتر طول نمی­کشد و برمی­گردند به جلسه. با اشاره احمد، دایی­اش می‌گوید: «اگه موافق باشید بریم سر بحث مهریه؟»

دایی کوچک­تر عروس می­گوید: «شما صورت نوشتین؟» خانواده داماد به هم نگاه می‌کنند و جواب منفی می‌دهند.

سمیه لب باز می­کند که: «خب می‌تونیم از الگوی صورت قباله من یا خواهرای نرگس خانوم بنویسیم دیگه!»

ناگهان احمد خطاب به خواهرش می­گوید: «الگوهای بهتر از شما هم داریم!»

سمیه با نگرانی لب می­گزد، دل­شوره از همه­ حرکاتش می‌بارد. چقدر با احمد بحث کرده بود که «تو رو خدا جلوی حاج اسدالله و دایی­های نرگس منبر نرو، این­ها خودشون همه این آیات و روایات رو از برند. هیچ­کی جلوی حاج اسدالله حرف نمی­زنه، چه برسه به اینکه سخنرانی و ارشاد هم بخواد بکنه. هرکی بدش نیاد، شوهر من که خودش هیچ رو حرف باباش حرف نمی­زنه بدش میاد...» اما احمد جسورتر و محکم‌تر از این حرفاست!

احمد بالاخره لب باز می­کند: «می­دونم حرف زدن در محضر حاجی و خان­دایی ممکنه حمل بر جسارت بشه، اما دلم می‌خواست حضرات از نیت ما خبردار بشن. بعدش دیگه تصمیم با بزرگان! من و نرگس خانوم با هم حرف زدیم، نمی­خوام مهریه­ای تعیین کنم که در توانم نباشه عندالمطالبه بپردازم، من با نرگس خانوم هم حرف زدم، مشکلی نداشتند که ما به نیابت ۱۴ معصوم، ۱۴ سکه طلا تعیین کنیم که ایشالا با فروختن سهم‌الارثم از باغ مامان خدابیامرزم، سر عقد نقدا تقدیمشون می‌کنم.»

حاج اسدالله برافروخته می­شود و از جلسه بیرون می­رود، پشت سرش محمد، برادر بزرگ عروس و داماد احمد اینا!

حاج انسیه و سمیه، دلواپس و عصبی ذکر می­گویند!

دایی بزرگ عروس به حرف میاد که: «ببین احمد آقا، ما مخلص ۱۴ معصوم هم هستیم، اما میشه به من جواب بدی که فردا خونه‌دار و ماشین‌دار و زندگی‌دار میشی یا نه؟ سهم خواهرزاده من توی زندگی شما چی می‌شه؟ فردا زد و شما زدی زیر زندگی و...»

دایی کوچک عروس توی حرف برادرش می­دود تا لحن تند او را جبران کند: «آقای جاودانی! ما هم اهل مسجد و منبر هستیم، اما شما حواست به مقتضیات زمانه نیست، زمانی که پدیده‌هایی به اسم بیمه و بیمه عمر و چک و اعتبار اسنادی وارد اقتصاد ما شد، قضیه این حدیثی که مورد تاکید شما هست هم فرق کرد! شما الان ممکنه نداشته باشی، ولی بالاخره قرار نیست همین­جور دست خالی بمونی. الان دیگه هر زنی باید خونه تو قباله‌اش باشه، سکه هم کمتر از یه تعدادی که باهاش زن بتونه به تنهایی در عزت زندگی کنه، معنی نداره.»

پدر احمد که متوجه صحبت­ها نبود گفت: «آقای یوسفیان، من که نمی‌فهمم شما چی می‌گین! از طرف من صد تا بذارین روی اون چهارده‌تا»

لبخند و نگاه معنی داری بین حضار مبادله شد و خواهرهای عروس هم در حالی که به سمیه چپ چپ نگاه می‌کردند، به پچ پج افتادند، سمیه می­خواست از خودش رفع اتهام کند، به دایی کوچک عروس رو کرد و گفت: «آقای یوسفیان همون تعداد سکه قباله منو بنویسین!»

نرگس، بالاخره خودش به حرف آمد و جلسه ساکت شد: «می‌دونم رسم نیست من حرف بزنم، اما وقتی ما دوست داریم مهریه‌مون ۱۴ تا سکه باشه، باید چی کار کنیم؟ خوب ما هم دوست داریم هم خدا رو راضی کنیم، هم بزرگترایی که ما رو دوست دارند.» و رو کرد به پدرش که روی مبل راهرو و روبری در اتاق پذیرایی نشسته بود، بعد سکوت کرد.

احمد رو به دایی کوچک­تر نرگس کرد و گفت: «سعید آقا فرمایش شما در مورد مقتضیات زمان خیلی متینه، خدا رو شکر که دغدغه­های من رو هم می­فهمید و از اون حدیث خبر دارین که از قرار دادن مهریه دروغین که قابل پرداخت نباشه با چه تعبیری منع می­کنه. من حرفم ناقص موند.» رو کرد به دایی بزرگ­تر نرگس و ادامه داد: «حسن آقا، خاله­ من پارسال تو ۵۰ سالگی بیوه شد، از شوهرش فقط یه خونه قدیمی مونده که جون می‌ده واسه کوبیدن و ساختن! خاله‌ام زن دوم شوهرش بود، شوهر خاله­ام بچه­دار نمی­شد، زن اولش طلاق می­گیره، خاله‌ ما هم که تو جوونی با دو تا بچه کوچیک بیوه شده بود، زنش می­شه، حالا داداشای شوهر خاله­ام اومدن خاله منو با دختر پسر دانشجو از خونه بیرون کنند که ما سهم‌الارث داداشمون رو می‌خوایم! حالا جالب این­ است که مهریه خاله من به قیمت امروز طلا، از تموم اون خونه بیشتر می­شه! به خاله­ام گفته­ام شرعا خدابیامرز به تو بدهکاره و تا مهریه­ات رو از روی اموالش برنداری، کسی ارثی نداره! مهریه، به شرطی که داداشای شوهر خاله­ام نخوان قانون رو پیش بکشن و به شرع پای­بند باشن، خاله من رو با دو تا بچه دانشجو از آوارگی نجات می­ده.»

حسن آقا گل از گلش شکفت و گفت: «بفرما! شاهد از غیب رسید!»

احمد ادامه داد: «ولی من یه پیشنهاد دقیق­تر دارم که اگه مردم، مهریه­ خانومم از کل ماترکم بیشتر نشه! پرداختن و نپرداختنش هم دست وارثام نباشه!» و از روی شیطنت خندید. بعد رو کرد به دایی سعید: «سعید آقا بد نیست بدونین توی غرب، زن و شوهر موقع عقد می­تونند، قراردادی ببندند که موقع جدایی هر کدوم، متقابلا، نصف اموال اون یکی رو تصاحب کنند و این قرارداد برای زن غربی، یک مهریه مایه مباهاته! من می­گم قبل از عقد یه قرارداد تنظیم کنیم که مهریه خانوم را هر لحظه با همه­ اموال بنده تعیین کنیم. یعنی هر وقت خانومم مهریه‌اش رو مطالبه کنه؛ نه نصف اموالم، که همه اموال منقول و نامنقول من مال ایشون باشه.»

چشم‌های احمد از شدت اخلاص درخشید و ساکت شد، انگار منتظر بود تا واکنش جمع را بسنجد.

پری، خواهربزرگ عروس بالاخره سکوت را شکست: «احمد آقا این چیزا این جا باب نیست و ما هم نمی‌تونیم خلاف رسم فامیل عمل کنیم، سرعقد، موقعی که مهریه رو اعلام می‌کنن، می‌خواین وایسین قرارداد رو توضیح بدین؟»

همهمه­ای درگرفت، بالاخره، زن­دایی احمد رفت جلو و آرام با احمد صحبت کرد و بهش گفت: «تو عقایدت رو گفتی، اصل، تفاهم شما دوتاست، دیگه مقاومت نکن، بیا این صورت مهریه سمیه رو کپی گرفته­ام بده به سعیدآقا، بنویسه و امضا کنین که تا شب نشده باید برگردیم تهران!»

احمد آرام کاغذ را گرفت و بالای آن یادداشت کرد: حالا که فامیل سرعقد از روی مهریه عیار دلدار ما را می‌سنجند، بنویسید هزاران سکه!

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">