حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

اثر رهنمودهای شیخ یونس برکت

سه شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ق.ظ

به نام خدا...امروز پنجم بهمن ماه شروع دوباره

شخصیت  اصلی رمانم آمده بود دم در خانه کلنگی قصه ام سلامی بکند و با برق چشمهایش حالی به حالی ام بکند، طبیعتا به او نتوانستم بگویم که من دارم شکست خوردن را در انتشار تو تجربه می کنم. دعوتش کردم به یک لوکیشن جدید، با هم گپی بزنیم. شخصیت با من چیزی نمی خورد که از ابهتش کم نشود.

 در لوکیشن جدید رفتیم توی ایوان آجرنمای یک دبیرستان دخترانه که شخصیت آنجا خاطراتی داشت و صحبتهایمان را ادامه دادیم.

لبخندی بر لب و نگاه به افق باز این سوال را پرسید که اصلا چرا می خواهی بنویسی؟ گفتم دل خون

مجبور بود سری تکان بدهد که یعنی گرفتم

این بار پرسید چه را می خواهی بنویسی

گفتم خون دل و با لحن جدید گفتم که معنی جدیدی بدهد

بعد شخصیت چرخید پشتش را داد به پشت صحنه و رویش را داد به من و لبخند مشروحی به لب آورد و کاری کرد امتداد نگاهش را دنبال کنم و من فراموش نکردم که سایه مژگانش را که گوشه چشمش را هاشور زده بود، به دلم بسپارم. در  آسمان دبیرستان دخترانه کبوترهایی پرواز می کردند که خبر از وجود همسایه کفتر باز در نزدیکی ها می داد.

بعد تصمیم گرفت مهمترین حرف کل داستانش را برایم بزند، که طبیعتا به علت فنون داستان نویسی نمی توانم  حرفش را همین جوری قلمبه و یه هویی  بازگو کنم اما مایلم بدانید که در آن تراس نیمه بهاری من و او خیلی با هم بحث کردیم.

عجله عجیبی داشت که پایان کارش در قصه را بداند . بهش گفتم من که عجله ای ندارم پایان کار قصه  زندگی خودم را بدانم. بلکه فراز و نشیبهای زندگی ام که کم هم نبوده اند، چندان توجه مرا در زندگی به خودش جلب نکرده است. برگشت گفت ای بسا سرگذشت خودت را در یک رمان سیصد و سیزده صفحه ای می خواندی آنقدر برایت جالب می شد که کتاب را حتی توی دستشویی هم از دست نمی گذاشتی و یک نفس تمامش را می خواندی.

حالا چرا گفته بود سیصد و سیزده ؟ این اخلاقش را می شناختم حرف عادیش بدون استعاره نمی گذشت! صنایع ادبی به کار میبرد و کنایات بی ادبی !

بعد هم نتیجه خودخواهانه ای گرفت: گفت من بیشتر از تو وجود دارم.برای اینکه من شخصیتی هستم که تو آفریده ای ولی تو شخصی هستی که ...

پریدم توی حرفش و نگذاشتم جمله ملال انگیزش را با این عبارت که ...دیگری تو را آفریده، تمام کند. از کلمه دیگر و دیگری بدم می آید.

تصمیم گرفتم با او یکی شوم  و زندگی و وجودم را در کتاب بریزم. نه که کتابم بشود همه زندگیم ...بالاتر: وجودم بشود کتابم

نا گفته پیدا ست استعمال لغاتی چون خون دل و وجود علی رغم مهم بودن به جز مشغول کردن سر کاری نمی کنند مگر وقتی دست و پا و اندام خواننده در مواجهه واقعی با کتاب در گیر شوند و نه فقط سرش! طفل معصوم  خواننده

برای این یکی شدن عوض شخصیت پردازی یک چند درباره خودم بگویم.

من همانم که:

از عشق تو من مرغم باور نداری قدقد

این جمله زیبا و موجز که هر بار میشنوم موهای تنم را سیخ می کند، این مانیفست انسان شناسی این آیه کبری تواضع این تعریف من است.

"عجب مختصر و مفید، همین یه جمله باید کار نویسنده ای صاحب سبک باشه! یه فرمالیست کلاسیک یا یه رئالیست فولکولوریک..".اینها را داشتم به شخصیت می گفتم

"همه چقد خوبن! چقد خوب شد که گفت باور نداری...چیز دیگه ای نگفت...مثلا نگفت قبول نداری....جمله کلا توی فرم ادبیه ولی محتوا به طرز عجیبی پرده های ادب رو می دره....وای که چه خوبه!"

شخصیت هم عین فیلمها زل زد توی قیافه ام و به صورت کلیشه ای گفت : حالت خوبه؟

سر حال بودم پس براش تعریف کردم:

" تاکسی توی ترافیک گیر کرده .به دختر بچه هشت ساله صندلی عقب به مادرش گفت حوصله ام سر رفته باید بذاری برات یه قصه تعریف کنم.بعد شروع کرد که : هستی دختر بد خطی بوده و کلمات مشقاش از این که بد ریخت بودن تو دفترش ناراحت میشن و تصمیم میگیرن از تو دفترش فرار کنن بعد وارد مغز دوستش میشن و سر از انشای اون در میارن و شبیه بودن انشای دوستش با املای هستی سرفصل دعوا میشه و ....ترافیک تموم شد و قصه هه تموم نشد عوضش راننده چرت خوبی زد ..." یادم نیست شخصیت چه واکنشی نشان داد چون باید توی بحر قریحه ی فلسفه مندی می رفتم که فیزیک کلمه را توی معنایش تحلیل برده بود تا کلمات  بتوانند از  املای دختر وارد مغز دوستش بشوند. به قول شخصیت حکیمانه "زندگی در پیش رو" با کلمات همه کاری می توان کرد.

این ها را تعریف کردم که ضمنش گفته باشم کف کردگی یا جوگیری یکی از مختصات حقیر هست.  روزهایی هم هست که عین یکی از قهرمانهای رمان ژرمینال به در و دیوار می گم "بالدرداش"  که معنیش یک  فحشی تو مایه های "جفنگ عوضی" هست. خصوصا وقتهایی که تلوزیون یک برنامه جدی داشته باشد ... خلاصه عین شعله های تنظیم نشده ی جوشکارها یک دفعه تنوره میکشم و خاکستر میکنم ...

کمی که فکر کردنم طول کشید برای این که شخصیت را به حرف بگیرم ادامه دادم:

" بابام بد عادت کرده بود به گیر دادنای مادرم ...بدها...

من ساده هم فکر میکردم مامانم که رفت باید کسی جانشینش بشه که اصلا گیر نده! تا بابام خوشبخت باشه

نگو بابا به خاطر ضعفهاش خیلیم حظ می کرده از این سلب اختیاری که مامانم ازش میکرده ولی ناجوانمردانه ادای مردای غرور شکسته رو در میاورده جلوی ما

طببیعت بابام هم مثل مال خودم  تعریفی نداره! "

شخصیت لبخند دندان نما ولی ظریفی به لب آورد و با این که عینکی نبود، لازم شد یک لحظه عینکش را روی صورت تنظیم کند تا دقیق تر روی من مطالعه کند، بعد با خنده ای که طعم خربزه می داد گفت: "خدا خفه ات کنه...آدم این جوری درباره باباش حرف نمی زنه...به بهانه ی شخصیت پردازی در داستان اونم پرداختن شخصیت نویسنده نه نوشته شده ها!....شخصیت منو این طوری نپردازیا!!"

بعد من رو به خواننده کردم و گفتم "حالا که با من آشنا شدین بریم سراغ شخصیتهای قصه...بی ادبی نباشه  از خودم نوشتم که پدرکشتیگی م رو نه ببخشید برادریم رو با واقعیت قصه ثابت کنم و بعدشم از خواننده  تقاضای ارث و میراث کنم! ملتفطی که ...قصه ها به خاطر واقعیت هاشون از خواننده ارث های مختلف می برند! باور کردن داستان یکی از آن ارثهاست. 

اینم بگم و برم سر قصه: با  نویسنده ای تماسی گرفته بودم  و پی دی اف نوشته هایم را برایش فرستاده بودم و در متن نامه به طرز مشمئز کننده ای ادای انسانهای متواضع را در آورده بودم و از جناب خواسته بودم "تورقی بفرماید" و بعدش هم راهنماییم کند و اگر لازم شد رک به من بگوید که دیگر ننویسم.

اما  جناب نویسنده زبل بود از طرح مطول  و جاه طلبانه قصه فهمید کسی که ادای انسانهای متواضع را در آورده است یک خودشیفته جاه طلب با ادعاهای جهانی  است و بس!

با این وجود، جناب  نویسنده بزرگوارانه ، لقمه ای  دستپخت بنده را تست فرمودو خیلی مهربانانه و با برشمردن محاسن فرضی شروع کرده و سرانجام از معایب واقعی پرده برداشت. و سپس راهنمایی ها .

اما بنده تمام مدت مشغول این بودم که از پشت تلفن روح نویسنده مهربان را سونوگرافی کنم! به هر حال موقعیت یکه ای بود و باید از آن برای سنجش اوضاع ادبیات کشور استفاده می کردم. متوجه شدم  کبد روحش چرب شده بود چون خیلی اصطلاحا "رو هم خوری" کرده بود، روحش "رو هم خوری" کرده بود...مثلا روی "چاه بابل " ، "ریشه های آسمان" را خورده بود....چاه و آسمان؟؟

یک عادت بد دیگری که دارم، - گفتم و قصه رو شروع کردم – این است که ..از نوشته های آفتاب خورده ی دیوار دستشویی های بین راهی که سمت نماز خونه رو نشونت میدن تا جملات دعای کمیل  همه رو می خوام بریزم توی دیگ...همون دیگی که شاعر میگه ...روزی تر و خشک ما بسوزد آتش که به زیر دیگ سوداست!  توجه فرمودین؟ دیگ سودا!

بعد نوشت آخرم هم این که داداشم  میگه اوهوی  وحشی! تو ننویس! که ماجراش مفصله و به کتکهایی که تو بچگی ازم خورده ......

  1. فصل اول قصه، خرداد 57، روستای بوزآباد:

یک روستای کویری  در چند فرسخی شهر کاشان داریم با خانه هایی نوعا بر فراز که حیاط هم کف است و پله ها به اتاقها راه می برند، در این لحظه دو خانه در دورنمای ماست. اولی که اعیانی تر است و سه طبقه و بهره خوبی از هنر معماری برده است، خانه اربابی است و دومی که دورتر است و فقط یک گوشه از در ورودیش برابر چشمان ماست، و باید از این دو کوچه عبور کنیم تا به جلویش برسیم، خانه ملای آبادی است که خرده مالک هم هست و آب و علف و بز و بزغاله ای برای خرجی خود و خانواده کم تعدادش دارد. آهان رسیدیم... اینجاست خانه درویش مندانه تر اما به هر حال آبرومندانه ملا.

در صفه ی  این خانه ، خانه ملا در آن  صبح زود ...حالا شایدهم بگویی خیلی هم زود نبود...ساعت هفت صبح در خرداد ماه ...زود به حساب می آید دیگر؟

 تو اون ساعت مرغه از روی تخمها پاشده بود و با دقتی که تکنیسین بیهوشی به دست جراح موقع بیرون کشیدن بچه از شکم مادر زل میزنه به تخمی که داشت با نوکهای جوجه ترک بر میداشت نگاه میکرد..

این تولد با صفا در اون صفای اول صبح روستای کویری جون میداد برای شروع قصه.

آمنه خانم با بیاه بیاه ناشیانه ای روی صفه ظاهر شد و دونه پاشید جلوی مرغه...مرغه با بی اعتنایی به آمنه نگاه کرد، لباسای آمنه پر بود از پرز قالی، روسریشم روی موهای شونه نکرده پف کرده بود، تنبان گشاد و پیرهن بلند پوست پیازی...این اصلا قیافه مناسبی برای سلام کردن به خواستگار نبود! اما کله صبحی، پسر خان با چشم و ابروی مشکی در حالی که رانت اطلاعاتیش درباره این که قراره داماد بشه دست بالا رو بهش داده بود، خندان و کت وشلوار کرده جلوش ظاهر شده بود، مادر و مادربزرگش هم بودند...پسر پر رو از همون پایین دست دراز کرده بود و گفته بود سلام آمنه خانوم ظرف دون رو بدین  من . خروسه  این پایین خیلی گشنشه...و ظرف رو از دستای یخ کرده آمنه گرفته بود و طوری بیاه بیاه کنان دون توی حیاط پاشیده بود که انگار روی سر عروس داماد نقل می پاشه ..در کسری از دقیقه حیاط شلوغ شده بود از مرغ و جوجه های تازه در اومده اش و بقیه مرغ و خروسها...

و مادر ومادربزرگ سعید، کفش در آورده وارد اتاق مهمان خانه آمنه اینها شده بودند...آمنه زود چادر سفید نمازش رو که بعد نماز به پله های دار قالی آویزون کرده بود سر کرد و از سماور گوشه اتاق سه تا چایی ریخت و به مهمون خونه برد. مدام توی دلش جوش میزد که مرغ و خروسای بی مزه توی کفش مهمون خرابکاری نکنن. آخه خیلی دستی بودن .....اهل خونه راهی باغ بودند...باغ از در پشتی خونه دیده میشد...چاره ای نبود که روی ایوون پشتی ظاهر بشه و اوهوی اوهوی همیشگی رو راه بندازه ...

راه زیادی نرفته بودن...اول امان داداش کوچیکترش برگشته بود و با دیدن سعید توی ایوون، آقا حاجی و حاج خانوم رو صدا زده بود.

..........................

مهمونا اصلا خجالت نکشیدن...کم و بیش خونه هر دختر داری از این بساطهای سرزده و یه هویی به پا میشد.ایران خانوم مادر بزرگ داماد، به جو مجلس اجازه نداد سنگین بشه...

استکان رو که توی نعلبکی گذاشت چادرش رو بیشتر روی قاب صورتش تنگ کرد و انگار از میان جماعت بی سوادها، فقط به استاد التفاط دارد رو کرد به پدر عروس و گفت:

ببین ملا احمد ما امروز اینجاییم که ببینیم چی میگی...

این سعیدم به خودم گفته که دختر شما رو چندباری موقع رد و بدل کردن نقشه قالی دیده و زیر نظر گرفته ...خودش بهم گفته دختر از این درشت تر هم پیدا میشه اما من سلوک  این دختر رو پسندیدم

ملا احمد و رقیه بیگم، مثل کسایی که توی میدان اولین ضربه رو از حریف خورده بودند، مثل منگها سر تکون می دادند

دیگه خودتم می دونی دخترهای اربابای ده های اطراف ، دخترهای شهری،  هم دانشگاهی های تهرانیش...زنش میشن کافیه اشاره کنه

ضربه دوم را ملا احمد به خیال خودش جا خالی داد چون قبل از این حرف مادربزرگ در آمده بود که "بعله برای آقا  سعید بهترین دخترها پیدا میشه ...چرا که نه"

اما ادامه حرف مادربزرگ، باعث شد که احساس کند سردیش کرده...بالاخره طبیعت ملایم و کسل کننده ای داشت این ملا احمد

سعید که دید  مرتب از خودی گل می خورد، با لحنی که حتی آمنه از توی ایوان متوجه ناراحتیش شد در آمد که شما همه توتها تونو تکوندین؟و برای اینکه کلمات سوالش آدرس شنونده را پیدا کنند رو کرد به ملا احمد.

ملا احمد از این پسر چهارشانه و چشم و ابرو مشکی خان بدی ندیده بود، ته قلبش دوستش داشت. گرچه سعید  جز ء  پا منبری ها نبود  اما  لوطی منشی و نجابتش که لابد به داییش(عموزاده ملا احمد) رفته بود کم چیزی نبود!  مثلا تعمیرات  مسجد بعد از سیل تیرماه، کلا به خرج خود این سعید آقای مشتی بود، حتی داوود خان پدرش، خبر هم نداشت!

ملا احمد در همین فکرها بود برای همین حرف توت را فراموش کرد و   در آمد که چه خبر از داوود خان؟

مدتی بود که داوود خان قالی های مردم آبادی را در تهران می فروخت، خودش میگفت بعضی دست و پنجه ها برای صادرات بافته اند...البته بعضی ها

خواننده عزیز من خودم بیست سالی هست که جزء صنف خواننده ها هستم، اگر منتظر بودی بگویم قالی باف بوده ام، باید بگویم  ریا نباشد بوده ام از پنج سالگی با همین انگشتهایی که الان روی کیبورد به پرواز درآمده میله های قفس چله قالی را با صبوری یک زندانی که میله های زندان را ... با رنگها و طرحها زدوده ام.

اما این را می گفتم که خواننده بوده ام و فرق نویسنده و خواننده اندازه فرق مرغی است که تخم مرغ را تولید می کند با پسر بچه ای که تخم مرغ را مصرف می کند و نیمرو را یک لقمه می کند

در مدت مدیدی که خواننده بوده ام دریافته ام که نباید الکی با کات کردنهای هنری خواننده را پیچاند.

برای همین با وجودی که زیبا رویان صحنه های بعدی دارند وارد می شوند همینقدر بگویم که ماجرای خواستگاری سعید ، پسر خان (یا همان ارباب که قبل از انقلاب سفید می گفتند)  از دختر ملا ی ده را در خرداد ماه 1357 داشته باشید تا بعد...خاطر جمع زودی این دو تا به هم می رسند و تعلیقهای فیلم فارسی در کار نیست!

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">