حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

مامان

پنجشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۷، ۰۸:۴۴ ق.ظ

توی عکس خنده سرخوشانه ای دارد. اما حرص زیاد می خورد.ما چهار تا را تنبون به تنبون به دنیا آورده بود . با تنها شیر آب داخل حیاط و با هم خانه ای های نامحرم. بدون حمام داخل خانه

ما همگی دهه شصت به دنیا آمدیم زیر ایوان رو به قروپاشی خانه ای که ارثیه مادرم نبود!‌ حاصل ضرب قناعت و انگشتان آرتروز گرفته اش بود که از پنج سالگی یه خفت یه خفت قالی باقته بود به اضافه انصاف پدر بیکار و تنگدست خمس بده و اهل حساب و کتابی که روا نمی داشت قالی ای که دخترهایش توی خانه اش بافته اند خرج نان و دوغ روزهای تابستان بشود یا آبگوشت روزهای زمستان.

مادرم از یک قرن پیش آمده بود اما به یک قرن بعد چشم دوخته بود. سر و وضع زندگیشان در مقایسه با زنانی که توی شهرستانهای کوچکتر از این زندگی کرده اند بسیار محقرانه تر بود. تا سال هزار و سیصد و شصت که زن بابای من شده بود توی خانه پدری یخچال تلوزیون و حتی لامپ برق نداشتند. برای همین زندگیشان از راه نانوایی کردن خودشان بزچرانی خودشان ماست کیسه انداختن خودشان و گوشت ذخیره کردن خودشان به روشهای قدیمی می گذشت. برای همین یک تابستان آزگار می آمد و می رفت و گوشت نمی خوردند!

قالی می بافتند و بز می چراندند. مادرم ده ساله بود که مادرش را از دست داد. . و خواهر بزرگترش هم ازدواج کرد و از آن روستای بی همه امکانات راهی شهر شد!

وقتی خانه به کلی خالی شد از وجود خاله هایم که به هر حال توی یتیمی و بی مادری برای مادرم چاره ای بودند، پدربزرگم مادرم را به زور فرستاد شهر که به صورت گردشی مهمان سه خواهرش باشد. ظاهرا بهانه کرده بود نان ندارم بدهم اما در واقع او هم آینده را نگاه می کرد که این دختر و دست رنجش باید حفظ شود. برای همین مادرم وقتی زن بابایم می شد اندوخته ای داشت که کمتر دختری از طبقه متوسط مردم چنین اندوخته ای داشتند. حال آنکه به طبقه بندی باشد مادرم در اصل متعلق به ضعیف ترین طبقات اجتماع بود. 

پدرم فراش مدرسه شده بود به سفارش پدرش که روحانی صاحب نفوذی بود و این طوری است که نسب من می رسد به رانت خواران مسلمان ساکن روستاهای اطراف دشت کوهپایه اصفهان....

پدری داشتم مثل خودم ساده با چشمهایی که عین چشمهای ترسیده و تردید دیده ی توی کارتونها همیشه پر از مویرگهای خونریزی کرده بود...

مادرم ما را هر چهار تای ما را و آن دوتایی را که از بارش رفتند خودش دست تنها بزرگ کرد و همراه با بزرگ کردن ما توی شرایطی که هم سن و سالهایمان خانه های مستقل با شیر آب توی ساختمان و آب گرم داشتند...قالی هم می بافت . و این وسط به خاطر این که یگ قالی هفتاد تومنی را تمام کرده بود پدر متشرعش که هرگز ادعای عالم بودن نداشت و پامنبری آن یکی پدربزرگم به حساب می آمد او را واجب الحج تشخیص داد و پتو برداشت برد شبانه توی صف حج اسم نوشت حالا کی است؟ زمستان شصت و پنج در اوج موشگ بارانهای شهرهای ایران

مادرم سال شصت و شش نوبتش شد که به حج برود. حالا بیست و پنج شش ساله است و من را دارد سه ساله و داداشم را نه ماهه و باید ما را بگذارد برود و پدرم اصلا دوست ندارد مادرم را تنهایی راهی کند و توان این را هم ندارد که جلوی حکم بایستد...

مادرم می رود حج آن سال خونین برگزار می شود و مادرم می آید و همین طور که دارد به آینده نگاه می کند سوغاتی من را  می دهد!‌تنها عروسکی که دوران بجگی داشتم را!

و باز هم و باز هم باردار می شود رمق از تنش می رود...جنگ است همه چیز کوپنی است حقوق پدرم ناچیز است. شجاعت جبهه رفتن هم ندارد و الا مادرم حرفی ندارد او را بفرستد...

مادرم توی صف کوپنها می ایستد مادرم تمام خریدهای خانه را می کند حاضر نیست ریالی گرانتر خریدن چیزی را برخودش ببخشد اگر بداند با نیم ساعت پیاده روی و عرق ریزی می تواند چیزی را ارزانتر گیر بیاورد اصلا درمورد رنجی که باید متحمل بشود با خودش چون و چرا نمی کند....هیچ یاد ندارم از سوپریها و قصابی های محل خرید کرده باشد!

توی همه این بحبوحه ها درس هم می خواند همیشه آرزوی سواد و علم داشته و توی روستا به او اجازه نداده بودند سر کلاس سپاه دانشی ها بنشیند ...آخر بزغاله ها را جه گسی می چراند؟

مادرم امتحانات نهایی پنجم دبستان را با من همزمان داد....توی درسها قرار بود کمکش کنم که نکردم...بچه بازیگوشی بودم و مادر مغروری بود!

توی ریاضی مبحث کسرها کمیتش می لنگید و حق هم داشت معلمشان خودش هم این بحث را نمی دانست! آخر بعضی روزها من هم سر کلاس مادرم می نشستم!

اما به هر حال مادرم  از امتحان نهایی سراسری ریاضی پنجم دبستان با سردرد به خانه آمد آن روزها از شدت خطرناکی ایوان و اتاقهای خانه ای که توی آن زندگی را شروع کرده بودم با رفت و آمدها و کوششهای مادرم ...ساختمان سرایداری مدرسه ای را که پدرم آبدارچی اش بود به ما داده بودند...یادم نمی رود مادرم از امتحان ریاضی برگشت و جواب سوالها را با من چک کرد..بارم نمره ها را هم حفظ بود همین که فهمید ده نمره جواب داده است خیالش راحت شد و کف اتاق دراز کشید...تا با سردردش چند ساعتی سر کند!

دلم خیلی برایش تنگ شده برای این دستهای گرم و ماهر و پر از زندگی...مادرم از وسط چه بحبوحه هایی حامل بمب انرژی و زندگی بود. جنگ خانه خرابی...پدرم که درکش نمی کرد و ما....ما زبان نفهمهایی که به هر حال غیر از این که فرزند آنها بودیم فرزند روزگار هم بودیم و مادرم نمی خواست از روزگار عقب باشیم.. برای همین در شرایطی که دخترها و پسرهای خیلی طبقه شان از ما بالاتر برای آینده شان برنامه ای نداشتند و سر از راه و روش بعضا غلط پدر و مادر خودشان توی زندگی در می آوردند مادر من  با همین پنج کلاس سواد و کتابهایی که خوانده بود از همان بچگیهای ما می دانست که ما باید برویم دانشگاه ...باید برویم درس بخوانیم...مادرم حتی من را که آنروز توی محله سنتی شهرمان کسی دخترش را دانشگاه نمی فرستاد آن هم شهر غریب یا اصرار وادار کزد که رشته مورد علاقه ام را در هر شهری که قبول می شوم انتخاب کنم!

یا للعجب دختر سرایدار مدرسه و دانشگاه آن هم در شهر غریب!

چه کسی می تواند قدر مادر به این روشنی را بداند؟

و الان که خودم مادر شده ام 

با تمام وجود درک می کنم که هر چقدر اضافه کاری بکنم در این سمت شامخ مادری به گرد پای مادر خودم هم نمی رسم...

مادری که تازه پنحاه سالش شده بود وقتی از دنیا می رفت...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">