حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

971015روزانه نویسی

يكشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷، ۰۷:۰۰ ق.ظ
  • شب قبلش با ثریا به اغما رفته بودم...بحبوحه جنگ بود اما ما بورژواهای پاریس نشینی شده بودیم که چو پاریس نباشد تن من مباد....شب ژانویه مست کرده بودیم و با آرمانهای خودمان دست به گریبان بودیم.
  • وقتی هم که کار ثریا از اغما گذشت و به سوی مرگ پیشتر رفت مساله اساسی ما این بود که با این غم چه کنیم؟
  • همه ما خمینی ندیده ها همه ما گله داری موسا ندیده ها این درد را داریم...من پیش بینی می کنم روزی که مردم صاحب پیدا کنند اولین تحول شگرفی که توی حیاط روحشان اتفاق می افتد این است که دیگر چه کنم ندارند...از آن روز به بعد مردم هر وقت حادثه ای مصیبتی اندوهی پیش می آید می دانند به کدام بلندی بگریزند و در کدام پناهگاه پناه بگیرند...الان هیچ بغرنجتر از این نیست که وقتی اتوبوس دانشجوها وسط دانشگاه سر می خورد و اتفاق مهیبی رقم می زند نمی دانیم به کجای این شب تیره بیاویزیم...
  • وقتی مردم میانمار برهنه و سوخته و غارت زده پشت مرزهای مین گذاری شده ی یوگسلاوی به سکرات برزخ می افتند نمی دانیم کدام کوهها را گاز بزنیم
  • وقتی ملیونها زن و مرد و کودک یمنی از گرسنگی به احتضار می افتند نمی دانیم توی کدام خاک از خجالت فرو برویم....و این معنای حقیقی اغماست..حالا کی است ؟ روزی که چهل سال از عصای موسوی روح ا....موسوی گذشته و همه منتظرند زمین خوردن قوم موسی را ببینند از دریا گذشتن و چهل سال در بادیه سرگردانی کشیدن بسشان نبوده انگار...سالهای جنگ را این روزها همه دارند به زبان خودشان تصویر می کنند یکی از دست راست می زند به صجرای تنگه ابوغریب و کربلای چهار و کانال ماهی...آن یکی ها از دست چپ درباره خونمردگی های جنگ میگویند و همه و همه درد و زخم و آوارگی جنگ را بیان می کنند و به زبان خودشان از آن بیزاری می جویند حالا دیگر حتی ارمیای کوه نشین و جنگل نشین امیر خانی هم مستاصل ا ست و به پاراگلایدر پناه آورده است در این وانفسا ...آه در این وانفسا ی گرانی و بیدادگری قیمتها...
  • صبح که از خواب بیدار شدم تنها به مدد انفاس همان موسوی خمینی توانستم اغمای شب را اغمای به اعماق فرورونده شب را کنار بزنم
  • خمینی و انقلابش کاری با من کردند که از خودم نپرسم : خوب خوابیدی دیشب؟به جایش یک چیز دیگری ...خود موسوی خمینی گفت که از خودم بپرسم....یک چیز منحصرا و مطلقا  جدید ...یک ارتباط مستقیم توی امواج و سیمهای عالم هستی بین من و خود روح ا...موسوی خمیتی برفرار شد که از اغما بلند شدم یعنی اصلا به من گفت پاشو و من که تمام این چهل سال داشتم خیره خیره به این معجزه فکر می کردم و کم کم داشتم از دیدنش هم ناامیدد می شدم چه برسد به فهمیدنش (انقلاب را می گویم)به یکباره درک کردم...درک کردم حال مردمی را که همین الان زده اند یک ٰرژیم دوهزار و پانصد ساله را سرنگون کرده اند...همین الان به خاطرش خون داده اند و همین الان دارند از خواب و بیدارشان و از جوانهای توی گهواره شان می گذرند برای جنگ ...چنگ آواره کننده ....جنگ مهیب 

...خلاصه مطلب این که  برای همین ها بود که  توی اداره بهتر بودم! کمتر سر از معمول اختلاطهایم با رویا و آزیتا و شبنم در آوردم...کمتر خودم را نخود آشهایی که برای من بار گذاشته نشده بود کردم و بیشتر روی کارم تمرکز کردم اما به وضوح حمله های افول حافظه و عقل را و لشکر مهیب فراموشی را در اتراقی نزدیکی سالهای میانی زندگی ام دیدم... و چه باک من بلد بودم همه چیز را بپذیرم !اما مادرم چه ...رقابتی که با او داشتم در مادری کردن چه؟ 

کار بد نبود توانستم قدمهایی بردارم و کمتر از همیشه  به خودم فحش دادم بابت کارمندی و پشت میز نشینی و نفت خواری و از پشت ویترینی که این آب باریکه فراهم می آورد خیابان را و مردو زن و جوان بی سر وسامان را با تاسف برانداز کردن....

شاید همین باعث شد که امروز بتوانم به برنامه کم کردن هفت کیلو از وزن اضافه خودم ایمان بیاورم و امیدوار بشوم و حتی موقع نهار حداقل به انداره یک لفمه حودم را کنترل کنم...بعد هم جواد و علی را آماده کردم به هوای خوراکی خریدن آوردمشان پارگ

توی کوچه ای که خانه های مخروبه قدیمی ای را به پارک وصل می کرد خانم سلیمی را دیدم و دلم از خوشجالی درخشید امیدوار بودم برای خودش کاری پیدا کرده باشد...صدایش کردم و نیم ساعتی با هم اختلاط کردیم ...وقتی شنیدم علی رغم بیکاری دارد بدهی هایش را می دهد کمی آرام تر شدم..یاد از پسته های پارسال یلدا کردو در دلم خوشحال شدم که از آن پسته ها به او داده ام...گفت خیلی  خودم را به خانه نشیتی زده ام  و تک و تو کرده ام که بدهی هایم را بدهم...گفت خیلی غرور دارم....و دلم باز مثل ‍زخمه های یک ساز قدیمی شروع کرد به کوک کردن این مضمون ...ببین همین تو همین توی خیرخواه دلسوز ببین جه ستمی در حق این زن کرده ای...ولی هر دو مثل دو تا آدم هم درد مثل دوتا زندانی همبند با هم اختلاط کردیم و من دیگر حواسم پیش بچه هایم نبود...

بعد افغانی ها رسیدند آن سه دختری که توی چشمهایشان دنیایی و توی صورتهای چرک و لباسهای کهنه شان دنیای دیگری موج می زد.... از همان دور که من را دیدند محبت از من طلب کردند....خاله بیا توی سرسره گیلی گیلیمون کن...و به من زور می گفت  آی به من زور می گفت که این محبت را در حقشان بکنم..از من کمی توجه می خواستند و من نمی خواستم بدهم..کمی سیب و خیار بهشان دادم که با اعتراض و کریه جواد همراه شد...نده بهشون تمومش می کنن و گریه های جواد این روزها با اعتصاب و قهر همراه است درست و حسابی اخلاق ته تاقاریهای لوس را به خودش گرفته است...به هر زجری بود بغل کشان آوردمش خانه و توی راه با عمه جان هم تصادفی دیداری تازه کردیم...و خانه و داد و قالها و دعواهای چند جانبه ...علی مدام در حال گریه بود و نمی خواست تفنگش را به بقیه بدهد از طرفی هم دوست نداشت تنهایی بازی کند و بالاخره دلم برایش سوخت چون اشک خوراکش شد وقتی بیخود و بیجهت تفنگش تمام شد....عمر مفیدش تمام شده بود! خیلی گریه خیلی داد و فریاد بین ما بزرگترها و بچه ها مبادله شد . فاطمه ای که تا رسیدم خانه به من مژده داد که هم نمازمو خوندم هم مشقامو نوشته ام هم سنتورمو تمرین کردم هم طناب زدم هم رختخوابارو جم کردم ....هم ! حالا توی ساعت دورهمی شب کارش به گریه و شیون کشیده بود یک کتک مفصل هم از اخم و تخم و خشونت لفظی من خورد که بیشتر از این نمی توانستم به سیگنالهای عصبی محیط واکنش نشان ندهم و این جور وقتها هم که قربانی همیشه فاطمه است...فاطمه ای که انگار توی دو سالگیش جایش گذاشته ام...انگار مثل قهرمانهای سریالهای این شبها، دو سه ساله که بوده فروخته امش....انگار به قول عمه اش نامادری اش هستم ....فاطمه ای که از او یک کوه توقع دارم ..توقعهایی که خودم از عهده انجامشان بر نمی آیم...فاطمه ای که هم بچه است هم مامان کوچولوی علی و جواد....علی ای که فقط می خواهیم به هر داد و اخمی هست گریه اش ر ا بند بیاوریم ....این روزها توی شل آب می لولیم!

حالا کی است دوازده شب و فاطمه  بعد از عزاداریهایی که برای خوش نگذشتن و دعوا توی کنج سرد و دورافتاده ای از خانه بر پا کرده ، راه افتاده  کیف ببندد و یادش آمده  آکواریوم و شن های ریز دانه و درشت دانه لازم دارد که بتواند آزمایش علوم فردایش را پاس کند...محمد دود از سرش بلند شده است...آخر داشت می رود بخوابد.. اما می بینمش که می رود توی کوچه و با همسایه کامیوندار صحبت می کند و از ته ماشین او یک عالمه شن میآورد و سرحوصله شن ها را می شوید و از صافی های مختلف رد میکند و دانه بندیهای مختلف را جدا میکند و روی  کاغذهای یادداشت برداریش که به هوای کنکور آنها را تهیه کرده میریزدشان تا خشک شوند! و من و فاطمه چند کلمه از زبانمان استفاده می کنیم که از او تشکر کنیم! همین و همین!

تا سرانجام می رسیم به  برنامه لالا....با آب خوردنها و جیش رفتن های یکی در میان پسرها که واقعا عصبانی کننده است و بعد تعریف کردن داستان پلیسی علمی تخیلی ای درباره شیوع دادن عمدی یک بیماری جدید توسط دانشمندان بد و استفاده از دروغ سنج برای عملیات ضد اطلاعات و ....

قصه انقدری طولانی شد که جوااد و قاطمه بگذارند توی گاراژ و چند جمله ای صمیمانه با علی حرف بزنم...در گوشی و توی بغلم....غصه تمام شدن تفنگش را فراموش کرده بود و آرامتر بود...کلی ازش تعریف کردم  ...بهش گفتم تو رو بیشتر از بقیه دوست دارم و بعد یادم آمد این جمله درستی نیست گفتم تو رو پنجساله که دوست دارم و ولی جواد رو دو ساله! 

اما واقعیت این بود که رئیس مطلق خانه جواد بود...هر وقت قهر می کرد و رویش را به دیوار می گرفت من از وسط ظرف شستن محمد از وسط اخبار و مرضیه از وسط بافتنی می آمدند به دلداری...هر وقت کار بد می کرد همه مهربان دعوایش می کردند اصلا مگر کسی دعوایش می کرد؟

با این حال این گندی بود که من که ما همیشه می زدیم و شب قبل از خواب باید یک جوری رفعش می کردیم...

گفتمش که تو مهربانی و باید مواظب خواهر برادرت باشی....

با تمام این احوال روز کمتر اشتباهی بود...شکر و استغفار به خاطر اولا فاطمه که یکجایی خیلی تندی کردم بهش

بعد علی که شاهد تبعیضی بود که بین او و جواد قائل می شویم

بعد خود محمد که کم قدرش را می دانیم

و مرضیه که توی دردسر با ما بودن افتاده است.

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">