حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

رفتم به خانه مادرم..خانه بچگیها...

همه جا شعر باریده بود. توی خانه اش، روی بالشش و لحاف جهیزیه اش خوابیدم و خودم را در آغوشش احساس کردم. بود همان دور و برها بود. و داشت از دیدن نوه های قشنگش کیف می کرد و از شعر خواندن دختر کوچولوی برادر بزرگم دلش ضعف می رفت: تپلو ام تپلو....صورتم مثل هلو....

همان دور و برها می پلکید مواظب بود سیمانهای بنایی برادر کوچکترم خوب آب بخورند، و برای موفقیت فیلم برادر وسطی نذر می کرد. و قد و بالای نوه اولش را سیل می کرد .که وقتی داشت از پیش ما می رفت این تنها نوه اش سه سال بیشتر نداشت! مادرم همه جا بود همه جا زیارتگاه او بود و دور همی شادمان به دعای او شور گرفته بود. مادرم بود وقتی ساعت ده شب به خانه برادر وسطی زنگ می زدیم و بچه هایش گریه می کردند و او هنوز به خانه برنگشته بود...آن وقت دل مادرم شور تنهایی مادر بچه ها را می زد و باز هم نذر می کرد که فیلمش بگیرد و کارش کم بشود و بیشتر به خانمش یاری بدهد....

مادرم هست ....انگشت که روی سنگ قبرش می کشی احساسش می کنی همان طور که او توی هر  شادی و شوریدگی احساسمان می کند. 

با این تریپ جدید مادر - دختری هم خیلی صفا می شود کرد! اصلا احساس می کنم مادرم آن طرف دارد شعر می گوید ....از بس شعر تر می انگیزد بودن در هوای او!

سر قبر او کلاه بافتنی برادر کوچکتر را از سرش برداشتم و موهایش را پریشان کردم و به مادرش گفتم حالا که تو رفته ای آن طرف برای خودت دیوان شعر بیرون می دهی سفارش این بچهکت را هم بکن که می خواهد دانشمند بشود!

رفتم خانه بچگیهایم. اینبار  به جای ساختن سازه های گلی ، با برادر کوچکترم پایه های تمدنی  جهانی  را ریختیم که پول در آن ---دیگر بود و اقتصاد دیگر بود ....آن وقت بیشتر از آنکه حالیم شود بانک دشمن بشریت بوده و روزولت بزرگترین خدمتش به آمریکا کشتن موقتی بانک بوده و مهار کردن قدرت فدرال رزرو بوده ...بیشتر از آنکه در گل مالی کردن کریپتو کارنسی و عمل آوردن ملات پول-طلا با این برادر ، عرق بریزیم ...بیشتر از آنکه حالیم شود در طرحی برای فردا باید پول را بنشانیم سر جایش...بیشتر از این که حالیم شود که نظام زکات عجب چیز با شکوه و الهام بخشی است ....بیشتر از همه این چیزها که عین شعرهای مادرم مستی آور بود 

حالیم شد که رنگ چشمهای برادر کوچکتر عسلی است! فکر کن! بیست و نه سال است این برادر را دارم و تا الان نفهمیده بودم!

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">