حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

اولین سحر گذشت

شهابی رصدم نکرد

بی فروغ توی تاریکی فسنجان بادام را سحری خوردیم و واعظ گفت دنیت و بخور بخوابش دل آدم را میزند و لذت  دنیا هم حتی مال از دنیا بریده هاست

  • سویدا

دیشب با فامیلهای آمریکایی خداحافظی مجدد کردیم ...این خلاف آمد عادت بود که پذیرفته بودیم آنها آن ور ما این ور .....و از خلاف آمد عادت بطلب

امروز صبح خدا را شکر اولین سحری را رفتیم روی آنتن زنده .....این خلاف آمد عادت بود که این ساعت قورمه سبزی جانیافتاده خوزدیم.....و ز خلاف آمد عادت بطلب کام که من

هر روز خواهم خواست که بین سحری و نماز چیزکی بنویسم بلکم مختصر باشد و نپیچیده .....و زخلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

حالم حال خوشحال بچه پولدار اکباتان نشین یا شمرون زاده ای است که ساکن اروپاست و دغدغه هایی به زیبایی آنچلینا جولی دارد و دیگر اعصابش برای هیچ بحث کردنی با هیچ اصلاح طلب و دگر اندیشی دچار سابش نمی شود چون به صلح کل رسیده است نه فراتر از آن از ساختمان امپایر استیت انگار بهتر می تواند دعای افتتاح بخواند....و با عبا شکلاتی ها بهتر می تواند چای بنوشد و ....

بعد نوشت

وقت خوش شد و با قلم سارا عرفانی هم قدم امیرمحمد اژدری شدم در ناکجاآبادها و کجاناآبادهای شهر و دیار و کشورم در اردوهای جهادی  (در کتاب شمرون کناردون)

مثل او حرص خوردم سرگشته و دونده و  پریشان طوری که هر چه می کنی کارها بیشترو بیشتر از آنیست که فکر کتی روزی بالاخره به مقصدی و به آبادی ای می رسی

بالاخره چاره ی این همه دویدن و نرسیدن آن شد که مثل خیلی ماشینهای اردوهای جهادی دیگر  ماشین بچه شمرونی که هرگز میسرش نمی شد با هواپیما اردوی جهادی کناردون را برود چپ کند و دلبند مردم جانش را به جانستان امانت بدهد 

شاید وفتی که "او"  بیاید اردوهای چهادی با هواپیما برگزار شوند

خدا از دغدغه مندها این روزها جانشان را امانت قبول می کند....

  • سویدا

رفتیم مهمانی 

جهار پنج تا حانواده بودیم و همه شوهرهایمان پسر عمو بودند  همه خوش مشرب با اینکه مشرب فکری هر کدام از قله ی کوه جداگانه ای بود

هم صحبتی لذت بخشی بود

هم بانکداری غیر متمرکز و رمز ارز ها رمز گشایی شد

هم پولدار نشدن شوهرهایمان 

هم داستان ازدواجهایمان

خوش گذشت 

اما آحرش بعد از این همه شنیدن داستان های عشقی 

بعد از در مسیر این همه عشق قرار گرفتن نفهمیدم عشق چیست و ارزش چشم و ابرو و تکلم و تعقل در مجک زدن عشق چیست

با اینکه باز هم رازهایی که صورت سوالشان هم برایم پیدا نشد ماند توی عمق خاطرم

فهمیدم انگار ان پسر عموی محجوب همسرم که روزگار همسریابی  این طور می گفت که دوست دارد همسرش یکی مثل من باشد حالا یکی بهتر از من را پیدا کرده و دارد بعد از گذشتن این همه سال ماجرا را سبک سنگین می کند و نتیجه می گیرد عچب گذشته ها چیزها قشنگ تر بودند یا چشمهای گذشته ما ن را از دست داده ایم؟

و به نظرت من دیگر آن آدم سابق می شوم؟

خوشحالم از حس ارزشمندی ای که خودم برای خودم فراچنگ آوردم این خودپسندی پیجیده را جه کنم؟

حالا بیا و با خودت مرور کن که آخرین شب جمعه شعبان است و بنا بود شعبانیه و کمیل را بخوانی

باشد خوش خیلی گذشت 

نا خوانده نقش مقصود از کارکاه هستی

  • سویدا

امروز حسابی منفی بودم.صبحم رو با کودتا علیه بزرگترهای خانواده شروع کردم. آماج انتقادات  اجتماعی اقتصادی قرارشون دادم‌.گفتم پدرنادرها باید عین بذر برن توی خاک فداکاری تا بچه ها جوونه بزنن و درخت بشن. به پدرزنی که دست دامادش رو نگرفته بود و حتی بارجهاز و باد توقعات زیاده خواهانه دخترش رو هم روی دوش داماد انداخته بود انتقاد کردم  وبعد به پدر و مادرهای خودمون که از نظر من در اون ساعت به فکر بچه هاشون که نیستن هیچ مدام کل بر اونها هستند

گگفتم هرگز آمادگی مادری کردن و پدری کردن برای نسل قبلی رو نداشته ام گفتم توقعاتشون حد یقف نداره گفتم بین خریدن چیزی برای مادرم و خریدن دوچرخه برای پسرم نباید مجبور به انتخاب باشم

گفتم و از بازگو شدن حرفهام نترسیدم

از به دید بیگانه دیده شدن نترسیدم

اما چیزی که سالهاست کشف کرده ام دوباره مکشوفم شد...نسل قبلی خیلی خسته است قدرتهایش به کلی ته کشیده ...نه درست و با درایت فکمی کند و نه درست اصلا می بیند 

نسل قبلی نادان شده و دیگر چیزی را خوب نمی بیند او فقط به سرشت انسانی خودش برگشته میخواهد بمکد

فهمیدم نباید این همه ناراحتی می کردم

اما کرده بودم

اینها به اضافه ی وضعیت یله و بیکار و بی مسیولیت و مهمانوار م در شهرستان و رها کردن همه ی خویشتن داریها و اسیر بی اعتنایی ها شدن و.....و بعد پنجه در پنجه رییس جمهور ایالات سیاه کرده ی آمریکا انداختن با این خیال خام که اگر نامش باراک حسین اوباما باشد نمش به م و آرمانهای ملتهبمان پس داده خواهد شد

یک طوفان تمام عیار و بسیار سرد از افسردگی در من به راه انداخت

خصوصا که جیغ هایم پسر ترسوی وسواس زده ام را کشت و مادرشوهرم را سرخورده کرد و گلویم را آزرد و چشمم را حسابی در زیارت اهل قبور خیس کرد

حالا وسط این همه منفی میخواهم فریاد بزنم 

من آرزوی هزار و صد و هشتاد ساله ام را هنوز در سینه دارم

خودم تا مناره های جمکران را دیدم برایش تولدت مبارک خواندم

اگر دنیا جز چریدن هضم کردن دفع کردن و سوزاندن انرژیهای حاصله در راه حیال کردن....دست به سوی صخره های صعب تر یازیدن و پا در حلقه های طناب نوردیدن است

اگر آرزو نه انقدر شخصی است که هر روز بتوانی مثل آویز آینه ماشینت عوضش کنی و نه آنقدر کوچک است که  بتوانی زیر نور شدیدش چشمی به خواب زندگی حیوانی گرم کنی و نه دورنمای روزهای گذشته اثری از حتی یک قدم نزدیکتر شدنت به آرزو دارند

چطور دوام میآوری؟

جز با خود آرزو

 

  • سویدا

گفتید اعتماد به غرب بد است و این هم اوکراین که تنها مانده است

 چرا مدام این جمله را تکرار می کنید ؟ و خدا را شکر که جهان دنبال جنگ جهانی بعدی نیست  که اگر برای اوکراین نان ندارد برای جهان آرامش که دارد...

خود شما که مثلا الهام بخش و حامی مردم یمن هستید چه گلی به سرشان زده اید در این هشت سال؟

هنوز هم که هنوز است منتظرید غربی ها محکوم کنند غربی ها گرسنه مرگی یمنی ها را چاره کنند غربی ها ...

اعتراضتان به این است که پوشش رسانه ای ده روز جنگ اوکراین از هشت سال جنگ یمن دو برابر بیشتر بوده است

آخر بفرمایید بالاخره شما اعتماد و اتکا و توکلتان به غرب هست یا نیست؟

اگر شما قدرت رسانه ای ندارید قدرت اقتصادی ندارید که حداقل جلوی بیست ملیون گرسنه مرگی راا بگیرید....اگر شما حتی دستتان به دهن خودتان نمی رسد و بوقهای رسانه ایتان را گوش مردم خودتان کنار گذاشته اند اگر طوری شده که مسلمان شدن الکی یک جاسوسه برای شما اهمیتش از خیلی چیزها بیشتر است بدانید و آگاه باشید که شما هم جزو عیالات ایالات متحده هستید و امام زمانتان بایدن است و باقی صحبتها نسیه است

برای فردایی که شما قوی شوید و خودتان اقتصاد داشته باشید و اعتماد به شما داشته باشند و ذهن و فکر شان را دست رسانه های شما بدهند و ...

آن وقت امام زمانتان مهدی موعود خواهد شد 

واقعیت خودتان را بدانید و برای رسیدن به حقیقت خودتان نقشه ی راه داشته باشید

شما نه تنها اعتماد به غرب ندارید که اعتماد به نقس هم ندارید

شما را باید نجات بدهند

  • سویدا

سلام

بشریت سلام

جامعه سلام

تاریخ سلام

ای همه ی آرمان ها و راههای رفته و نرفته ی بشری سلام

ای انقلابهای خاکستر شده  و ای بهارهای پاییز شده ی بشری سلام

باراک اوباما ، مارکس خمینی کبیر چمران عزیز قاسم سلیمانی، چگوارا ، گاندی فیدل کاسترو سلام

ای کشاورزانی که عشق زیبایی خوشبختی و زندگی را مثل علوفه ای که درو می کنید لمس می کنید

ای صنعتگرانی که تخیلات برجسته را به واقعیت تبدیل می کنید 

ای دانشمندانی که سیاهی ها را کنار می زنید

ای قدرت طلبانی که جهان را می خورید

ای سفیانی 

و ای حضرت حجت

من

 شما را شاهد می گیرم

که هرچند کوتاه زیستم 

در اندیشه از شما دور نبودم...

و هرچند زندگیم تکراری بود از تکرارهای دیگر ....رو نوشتی بود از زندگیهای دیگر ....من هم بودم در تارک طناب زمانه در پود پادشاهی تاریخ بودم 

و همه چیز را تجربه کردم 

و برای رسیدن به روزهای خوش تاریخ سخت مشتاقم

  • سویدا

بزرگتر شده ام 

و برای داشتن دستان بزرگتری دارم 

و دارم می فهمم در آستانه چهل که برای استغفار چه قشرهای عظیمی از چرک بر بدن دارم

و این داشتنی اشک انگیزتر از آن است که دستاورد چهل سال زندگیت باشد

ولی خوب شد نمردیم و دانستم برای چه باید استغفار کنم برای کدام کفرها کدام ناشکری ها کدام غر زدنها به همسر به بچه ها

آره انگار بزرگتر شده ام که دیگر وقتی دل زنداداش از دستم می گیرد اعتراض نمی کنم بلکه حیلی ساکت یک گوشه توی آفتاب لقمه ی پشیمانی ام را گاز می زنم تا زنگ بخورد تا کلاس درس جدید شروع بشود تا باز هم بزرگتر بشوم که دنیا دیدنی زیاد دارد و برای دیدن باید قد کشید و برای قد کشیدن باید خورد حتی اگر جز اندوه غذایی دم دست نباشد

اندوه خودش دم نوش بودن است و بودن خودش غنیمتی است

حالا که بزرگتر شده ام از همسرم حلالیت می طلبم و بابت کفران نعمت او کفاره می دهم

حالا یک ماه توبه وقت دارم که ببخشید کنم بابت ندیدن این همه خوبی و دنبال بقیه اش گشتن و دوقورت و نیم باقی داشتن

  • سویدا

زنده بودن یعنی گسستن ولو برای لحظه ای از آنچه اقتضای تمتع توست ..یعنی اندکی از من به در آمدن اندکی دیگری شدن زندگی فقط لحظاتی است که سر در لاک خودت آخور خودت نگران خانه و کاشانه خودت بچه های خودت و حتی دغدغه مند دغدغه های زیبایی که افتخار کرده بودی دغدغه مندشان هستییییییی نباشی

زندگییت کم..آه چه کم بوده است  حتی اگر سی و هشت دفتر را سیاه کرده باشی و امروز صبح دفتر سی وو نهم را به دستت داده باشند

  • سویدا

الم یان للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله  و ما نزل من الحق؟

وقتی یک تکه ی کوجک از دندانم شکست دندانهایی که همیشه راجع به جنس خوبشان حرف زده بودم به من گفتند که این آغاز یک پایان است

همین تکه کوچک با گیر انداختن لقمه ها کاری می کند که اشتها مثل بادکنک سوزن خورده ناپدید شود ...اشتها، دیوی که یک عمر در بندش بودم کنار می رود و حقیقتی لو می رود ...ماده چیز پوچ و کم مایه ای است ...با هیچ برابری می کند و این همه دعوا که معاویه را جلوی علی و یزید را جلوی حسین و بدبختی را جلوی سعادت من به دشمنی واداشته بود همه به خاطر فاش نشدن یک راز است رازی که بس که در بلندگو ها گفته اندش به یک جمله ی کلیشه ای تبدیل شده است: مادیات مهم نیستند

اما این لحظه ی ناب که درست برای تغییر کردن رقم خورده است که خواب شب را می تاراند که دکمه ی یواش را می زند تا این طور تند تند روز را شب کردن و شب را روز کردن متوقف شود تا سوراخی در لحافت پیدا  کنی که از آن به ستاره ها زل بزنی....یک ثانیه است اما شبت را می سازد حالا بگو صبح فردا چه کاره ای؟ به به می بینم که بیشتر بیدار مانده ای وضو هم دیدم که گرفتی . می شناسمت حتی وقتی صحبت از تغییر در میان باشد ؛ آن یازده رکعت   تجمل دور و درازی برای زندگی غیر مادی ات محسوب می شود....

حالا می نشینی تا چیزهای سنگینی در دلت رسوب کند....گفته اند قرار است از این به بعد شاهد ابتلا و مرگ و میر کودکان باشیم و گفته ای ای خدایی که صد و هفتاد سال از 400 سال عذاب را به بنی اسراییل بخشیدی بچه ها را به ما ببخش اما اینبار که دعا می کردی هیچ نشانه ای از طلبکاری در تو نبود هرچقدر عمیقتر غصه می خوردی تسلیم تر بودی سرت بالا بود و چشمت باز تا ببینی تا بشنوی فقط دهن را باز نکرده بودی که بگویی و غر بزنی و ببلعی .....داشتی نرم نرمک در خودت ذوب می شدی وقتی می گفتی الاهی که نمی دانم چه در چنته دارد مقادیرت برای مقدرات  بشریت: بچه ها را معاف کن که اگر گرفتاری آنها را می پسندیدی  به ما هدیه شان نمی کردی

  • سویدا

امروز روز خوبی بود خیلی کار داشتیم ولی سررشته از دست نرفت

محمد برای یک نخبه ی پرتلاش از همه جا مانده چهل تومن جور کرد با قرض گرفتن از مردم تا در مسکن ملی نام نویسی کند

نیت کردم در نیت خیرش مشارکت کنم.....

ما چهارتا بچه داریم که امروز هر جهارتایشان کارداشتند و ما از پسش برآمدیم

اول دومی را محمد برد مدرسه

بعد سومی را بردم پیش دبستانی

بعد چهارمی را بردم واکسن شش ماهگی

بعد محمد دومی را از مدرسه برگرداند

بعد اولی را برد عکس پرسنلی و کفش برایش گرفت بعد سومی را برگرداند از پیش دبستانیو 

هورا ما هیچکدامشان را جایی جانگذاشتیم.‌....

تازه از خون دلهایی که در ضیافت بحث سیاسی چتی خورده بودم دست مایه ای برای کتاب جدیدم پیدا کردم که هروقت سیاه مست و تراکتور و خاطره چاپ شدند ایشالا طرز تهیه رییس جمهور هم چاپ می شود و من حتما آن را تقدیم میکنم به همسرم زندایی ام و مادرم....یک تشکر کنایه آمیز هم از باراک اوباما خواهم کرد

در این کتاب قرار است از رضا امیرخانی بخواهم که وارد گود سیاست بشود پ کتاب بنویسد و نماینده مجلس بشود و بعد وزیر و بعد هم کاندیدای ریاست جمهوری

به او خواهم گفت که این کشور مشکلش این است که وجود ندارد

و تو که نفت را برملا کردی

تو خودت بیا و در این اسکلت متلاشی روح و انگیزه بدم...زنده اش کن 

که با همه ی مرگ بر آمریکاها که گفته ایم مرده ایران خودماست

به او خواهم گفت که همانطور که حالی من کرده ای انگیزه ی زنده کننده منافع است که در فقدان یک شخصیت حقوقی به اسم ایران .....کفتارها منافع زود گذر خودشان را ازنعش این موجودیت به نیش کشیده اند

تو گفتی مملکتی که در جویهایش جای آب نفت روان است زندگی را نمی چشد

حالا بیا توبیا.....تو از نو درستش کن برای اینکه به وجود بیاید ایدیولوژی به وفور هست اما مایه ای که بی آن فطیر است را تو بیا به هویتش بده

تو بیا به این ملک تمدن بده هویت بده اقتصاد بده

میخواهم به زندایی بگویم نفرتش را بفرستد خارج  اینجا کسی نیست که حتی اماج نفرتها قرارش بدهی

نه نه نفرتت را به قوه ی فعال نبدیل کن و بیا جلو

  • سویدا