حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

امشب خیلی رک و بی رودرواسی یک چیزی را به خودم بگویم....آن سالهای پر شر و شور دانشگاه ...من بودم و قلبهایی که منتظر یک جرقه بودند که در تور دلبری من بیافتند و من باب احتراز از خودپسندی باید بگویم در تور بغل دستی هایم می افتادند و اصلا به من کاری ....(نه راستش امواج مغشوش زیادی در محیط دریافت می شد که خبر از این می داد که کاری به من هم داشتند با اینکه من کاری به کسی نداشتم.)...  البته قلبهای دوستان در آن دوران،  خیلی دست نخورده بود و برادران محترم خیلی ببعی بودند! صاف از دامن مادرهای گرامی به دانشگاه آمده بودند و داشتند گرفتار آفتهایی مثل من و بقیه هم قطارهای آتش پاره می شدند.....اینجا برای دخترم می نویسم که فکر نکند من دست پا چلفتی بودم ها ....می توانستم خیلیهایشان را لب چشمه ها ببرم و تشنه گی ها بدهم....اما انصاف به خرج دادم و دست از آن طعمه های لذیذ برداشتم و اصلا تیر و کمان دلبری را به آتش انداختم....

این تیر و کمان دلبری که می گویم خیلی انواع و اقسام دارد ها....قشنگی و طنازی یک مدلش است....نجابت و مسجد رفتن و بعد دعای کمیل با چشم پف کرده از گریه های عارفانه ، جلوی در برادران رژه رفتن یک مدلش است....درس خواندن و در صدر لیست نمرات درخشیدن یک مدلش است...فعالیت صنفی یک مدلش است.....یک مدلش هم این است که به عنوان نفوذی بسیج بروی توی انجمن اسلامی و با آقایان بحث سیاسی بکنی !!!!

اما من نکردم....زمینه شدیدا فراهم بود...طعمه ها با پای خودشان می آمدند اصلا...نه که فکر کنی دندان گیر نبودند ها...نه....مساله اینجا بود که جای چنگ و دندان  روی گوشتشان بود....خودشان و قلبهایشان صاحاب داشتند.....فلذا غلاف کردیم.....

اما این همه اش نبود.... جای چنگ و دندان یک سلطان قوی پنجه هم روی من  و قلب گرامی ام بود که نمی گذاشت....و نمی گذارد....

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار

فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی

این همه واقعیتی است که می خواستم بنویسم از وقتی نوشتنم گرفت....اما هنوز وقتش نشده....این جنین اماده سفر زاییده شدن نیست هنوز!

  • سویدا

سرماخوردم...یعنی سرما خورد ام! مرض به مغزم زد، مغزی که قبلا فلسفه غارتش کرده بود....بوی حلوای مرگ در دماغم پیچید....یعنی اول مزه ها صفر شدند بعد خاطرات اتفاق نیافتاده با آدمهای خیالی زنده شدند بعد خواب پرید بعد بیداری و سرانجام معنای زندگی .آن وقت بود که  جناب مرگ سردماغ به محضرمان شرفیاب شدند!

اما نگاه کردم هزار چراغ زندگی در من می سوزد گیرم یکیش هم در معرض باد مرده باشد...بلند شدم، کلداکس خوردم و نیم ساعت بعد، دنیا عوض شد، نه بوی حلوایی نه احساس پوچی ای ....که حتی تمام آداب و رسوم بی معنی مراسم های عروسی هم برایم معناهای دقیق فلسفی پیدا کردند....حتی توانستم به نیمه یهودی مغزم بقبولانم که زن موجود مقدسی است و پر از معنا و راز و رمز است و جز با طهارت عشق نمی توان مس کرد این معنا را..... اصلا معنا از بالا و پست وجودم شروع کرد به جوشیدن ...حتی از صرافت قرزدن به همسر محترم هم افتادم!!!

بعد معناها قوس صعودی گرفتند و خیلی مدرن و تمیز نرم افزار توبه الی ا... را دانلود کرده و دست بنده را به دست نورانی دعا رساندند و ضمنش متذکر شدند که دعاهای دقیقی بکنم و منتظر فیلتر شدن دعاها در موقع اجابت نمانم ...خودم دم قلبم فیلتر بگذارم دعایی بکنم که .....که ..... چون دعا هم موجودی زنده است که از بطن قلب من زاییده می شود....به قلب بقبولانم فرزندان صالحی بزاید!!!! و ایضا دعا را برای سبز شدن چراغ قرمز، برای باز شدن در  با عکس رادیولوژی دندان، برای بیدار نشدن بچه موقعی که در خانه قالش می گذاری...با اعتقاد به کار ببرم!

فکر کن همه اینها فقط تحت تاثیر متاآمفتامین موجود در کلداکس....چی می کشیدند آنها که تریاک بومی می کشیدند و نظریاتی می دادند که جهان را به هم می ریخت!!!!

باید سروش هم موقع خلق نظریه بسط تجربه نبوی ....حداقلش سرما خورده باشد....یا هیتلر موقع خلق حزب نازی....

از صنف معنویاتی هم کسی این کاره بوده؟....مدیونی اگر فکر کنی کشیشها و آخوندها و خدای نخواسته علما را می گویم!!!

  • سویدا

فیلمنامه شاهزاذه روم را همانقدر پسندیدم که قبلش فیلمنامه های داوود میرباقری را وبیشتر هم حتی....و همانقدر که فیلمنامه ی یوزارسیف را هرگز نپسندیدم

و فهمیدم که امشب شب قدر است و خداوند دعا ها را و خصوصا دعای مادرها رامستجاب می کند

و خواستم آن هوایی که دلم کرده است تا سال دیگر به جایی رسانده باشم..خواستم بنویسم چیزی در باره پرهیز، و در باره توحید و در باره درد   علی الخصوص درد زایمان و درباره سرطان ودرباره توفیقی باشد  انشالا  عشق

و طرح آن را از نوجوانی بریزم و از توحید و از تسبیح و به گناهان اجازه بدهم واقعی باشند و ثوابها هم و ...آمده بودم طرحش را همین جا بریزم اما نخواهم توانست بروم جای دیگر اگر وب بگذارد

  • سویدا