حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

جلوی چشمت بیسکوئیت ترد رو که برای لحظه ای که خیلی گشنشه ذخیره کرده بودی، از مخفیگاه می کشه بیرون، مبالغی لهش می کنه و وقتی موفق میشه بازش کنه ..با خوردنی ها از سر سیری بازی می کنه..هر لحظه از دستش می گیری ولی لحظه بعد وسط اتاق پودرش کرده و پخشش کرده اونم فقط از روی بازی! داد می کشی محکم و از اون اتاق همسرت خواهش می کنه دیگه داد نکشی....دیگه به طور مطلق ...و چیزی نداری جواب بدی...شرمنده میشی و به خودت میگی ...آره دیگه نباید داد بکشم...اما چند دقیقه بعد باز سر اون یکی داد می کشی..یا خوابش گذشته با مشقش مونده و یا داره بیتاب و افسرده وار گریه می کنه....میزنی خورد و خاکشیرش می کنی و بعد فرصت می کنی بفهمی که کاملا جفاکارانه بوده واکنشت...یا حرفای خیلی زشتی زده ی یا داد خیلی بزرگی کشیذی و البته معمولا  هر دوش  به اضافه قضاوت غلط و تبعیض...تا حد مرگ بچه رو جوشوندی...اونوقت می خوای برات پیش نیاد که مدام از رئیست عذرخواهی کنی بابت اشتباهات و فراموشکاریها...می خوای قضاوتهای غلط و نیش و کنایه ها نجوشوننت...

برو حجامت...که اگر نری موقعیتهایی پیش میاد که شاهرگت رو بزنی

برو حجامت روح و خون غلیظ و سیاه غیظ و نفرت رو از رگهای روحت بکش بیرون

برو و گرنه می برنت ...برو و گرنه می سپارنت دست قصاب....اونوقت هی بشین آه بکش و گریه کن تا حالا فاطمه رو درک کنی!

تو مادری مثلا؟ کشتی بچه رو....

برو حجامت روح...و هزار نیشتر استغفار بزن به محل

  • سویدا

ترازو باز هم ضد حال می زند...این همه که دلم برای خودم سوخته و گشنگی هایی که کشیده ام به کنار...وزنم کم نشده زیاد تر هم دارد می شود ..اگر ترازو نبود خیال می کردم دارم اضافه ها را کم می کنم

و چه بد است که جاهای دیگر ترازو ندارد

سری اول که می نوشتم خیلی بهتر از الان بودم و این را تصادفا یادم آمد ...تقریبا داشتم توی نوشته ام نردبانی را بالا می رفتم...حتی دلم برای خدایی که توی داستانم نقشی ایفا می کرد تنگ شد مدتی بعد از این که از نردبان نوشتن پائین آمدم

ولی الان دارم یک چیز خیلی متوسط می نویسم و شخصا هم درگیرش نیستم

نوشته اولم به حدود بیست تا ویرایش مبتلا شد و از ریل خارج شد...سرنوشت نوشته های بعدی چه می شود؟

ترازوئی برای سنجش وزن شان ندارم

رابطه ام با خدا هم ترازو ندارد

اعمالی که با آن قرار است سعادتمند یا شقاوتمند بشوم هم

تازه شاکله ام ..همیشه به بدی همیشه است و بدتر از همیشه گاهی...و برابر شاکله ام دارم عمل می کنم پس پیشرفتی در کار نیست

وااای

  • سویدا

آه ای خدای من 

خودم را دیدم ...دو بار

یکی در قبض ...وقتی که پرده ای بالا رفت و تیره گی هائی بر ملا شد و همگی یک شبه پیر شدیم ...حقیقتی به سخن در آمد که کسی دوستش نمی داشت...حقیقتی مثل سرب داغ در سینه ی ما دو نفر گلوله وار کمانه کرد...

من و تو که حالا  دیگر علنا از نگاه هم پرهیز می کنیم

من و تو که حالا دیگر کاملا مخفی از خودمان داریم هم را نگاه می کنیم

ما دو نفر به عمق دره ای که بینمان افتاده پی بردیم

ما فهمیدیم که اگر پرده ها نبودند

که زندگی را که من را که تو را بپوشانند، چه چهره ی در هم کشیده و دژمی داشت حقیقت رابطه من و تو...

رابطه من و همه

رابطه من و کسانی که اسمشان را عزیزان می گذارند

البته رحمن رحیم گفته بود که آن روز می خواهند همسرشان را فرزندشان را پدر و مادرشان را به جای خود فدا کنند و همه انسانهای روی زمین را...

اما اینبار که رحمن رخیم گذاشت بادی بزند پرده ای از جلوی چشممان کنار برود دیدم که همه تظاهر ها و ابراز مودتها پوچ و تهی است دیدم که مثل گرگ هم را می دریدیم در اولین فرصت اگر این ملاحظه کاری پرده پوش نبود

و برتافتن این حقیقت مثل حمل گلولهی سربی کمانه کرده در بطن قلب است.....

بعد از این که به اندازه وزن این گلوله سربی به من اضافه شد....چقدر استغفرا... می چسبد...

این که بدانی در همه حال در حال ظلم کردن هستی و فقط باید به یاری خود خدا از دوز ستمکاری هایت کم کنی و راهی مسیری بشوی که در میان همه ستمهایی که به همه داری می کنی از خودت و از مافوقت توی اداره و ارباب رجوعت بگیر و بیا توی خانه و همسر و فرزند وبعد هم بپرداز به یکی دو تا فامیل و وابسته کمی آن طرف تر و این طرف تر و حتی کارگرت ...وقتی بدانی به هر کدام به نحوی داری ستم می کنی اول حواست را بیشتر جمع می کنی ...دوم بدون ا/ن حس رمانتیک فانتزی که اغلب ما را در روابطمان با آدمها آسیب پذیر و متوقع می کند، با همه مواجه می شوی به هدف مینیمم کردن ستمی که از تو بر آنها می رسد

....

یکبار دیگر هم خودم را دیدم 

آن وقتی بود توی بسطی که به روحیه ام دست داد...پروازی در آسمان آرزو به بهانه داستانی که نوشتم و دادم برای جایی که داوری بشود که آیا تا سال دیگر خبری از او بشود یا نشود اما من می توانم مطمئن باشم که لذت بردم ...حالم خوش شد...از نوشتن به همان جاه طلبی ای دست می یابم که پادشاهان از نشستن بر تختها و کشور گشائی ها ...و دانشمندان از گشودن لبه های دانش

 

 

 

 

آه ای خدای من بابت قبض و بسطهای روحم ممنون

هوای کار را داشته باش...از تو عمر طولانی تری می خواهم برای این که بنویسم

اما کمک کن کمتر ستم کنم

  • سویدا

سلام

فکر نکن دوستت نداشته اند....هر چند شبیه ستاره های سینما نیستی اما دوستداران جدی تو رازهای خودشان را با من در میان گذاشته اند هنوز از این دست آدمها پیدا می شوند....توی شکار شاه ماهی هم هستی...اگر دانشگاه باشی...هیات علمی ها پاخالت می شوند

اگر بیمارستان باشی پزشکان جراح

اگر اداره باشی مدیر کل ها...

چرا؟

 حسودیم نمی شود....تعجب می کنم...در تو چه نیرویی هست....؟

قدر خودت را بدان!

 

  • سویدا

خجالت که می کشی از کاری که از تو سر زده و بنا نبود و قرار بود به از این ها باشی....تازه می فهمی. فقط آن دقیقه ای که تصمیم گرفتی پایت را کج بگذاری درگیر این کج روی نبوده ای....یک جورهایی باید خدا را شکر کنی که آن دقیقه پیش آمد و آن کج روی قدیمی که در لایه های زیرین تو جریان داشت سر باز کرد و شرمندگی برایت درست کرد و باد غرورت را خالی کرد و به تو فهماند که کذلک حکومتها مغرور می شوند و به چپ روی ها احتیاج پیدا می کنند تا بادشان را خالی کنند....

ولی چیز دیگری هم هست که باد من را خالی کرده است

چی؟

سانچی؟

تقریبا .....یک راهنمایی می کنم به یمن و به روهینگیا ربط دارد.....

غیر از آن یکی "چیزی" ، یک چیز دیگرتری هم هست...

چی؟

آخرالزمان؟

تقریبا.....یک راهنمایی می کنم به طول مدت حکومت امام زمان طبق روایات ربط دارد...

حالا قبل از این که سرشکستگیم را از کشفیات جدید بیشتر توضیح بدهم می خواهم بگویم همه اش چاره اش توبه است. توبه از غرورها ...همان چیزهایی که انسان را رفته رفته سنگ می کنند و ایمانش را به خدا می کشند و عشقش را از بین می برند و آدم را به بت خودش تبدیل می کنند و او نمی فهمد که خدا را از دست داده است. وقتی که عشق میان یک دختر و پسر با همه شور و طوفانی که دارد...این همه آسیب پذیر است که از پژمرده شدن عشقها و رنگ عوض کردنهایش این همه داستانها نوشته اند و این همه طلاقها در میان کسانی که قدرتش را دارند که با عشق زندگی کنند رخ داده اند....پس عشق میان یک خدای ناملموس و یک بنده ی فراموشکار خیلی خیلی آسیب پذیرتر است و کذلک ایمان...و گفته اند شرک از راه یافتن مورچه سیاهی بر سنگ سیاهی در شب تاری .....نا ملموس تر بر قلب انسان راه می یابد....

حالا توبه اما از چه...

 

توبه فردی و جمعی از  غروری که نفت برای ما درست کرده است طی این ایام ..ما در بین امثال یمن و روهینگیا و کلا ملت های مستضعف جهان که انقلابمان مدعی آنها بود و اگر نمی بود هم خودمان باید بهای بودنمان و عشقمان را با طرفداری از آنها می دادیم، بورژواهای مغروری هستیم که به اشاعه ایدئولوژی ای که پس از غرور به چیزی ضد خودش در ما تبدیل شده، به بتی علیه آن اعلای آسمانی در ما تبدیل شده، با تفرعن مخصوص خودمان مشغول هستیم و بوده ایم...

دودی که از سانچی به آسمان رفت ...آهی بود که از نهاد مظلومانی که حواله شان دست ما بود برخاسته بود!

خوشمزه تر آن است که اتفاقی که در پس پرده منجر به این دود کردن شده ....نظیر همان چیزی باشد که برای ایرباس دوازدهم تیر شصت و هفتمان رخ داد.....این دیگر سرشکستگی واقعی است!

ترامپ ما را زده باشد و پیغام داده باشد که اگر غلط اضافی بکنید نفت بی نفت! تحریم روی تحریم!

سرشکستگی از روزی که مثل یمن لخت و خالی نشسته باشیم...آن روز از ایمانی که با آن داشتیم یمن را به خیال خودمان شارژ می کردیم هم خبری نیست تا شکم اگر خالی است ...دل تهی نباشد!

سرشکسته ام از این که موجودیتم هویتم ماهیتم ایمانم و همه آنچه منم توی کشتی هایی با پرچم پاناما  در معرض انواع خطرها....به حول و قوه تو جابجا می شود و من هنوز دارم به خودم افتخار می کنم و آنچه را که رهیر از تریبون ها محض آبرو داری و حفظ وجهه اسلام ...اعلام می کند، برای خوابیدن روی پر قوی غرور استعمال می کنم.

سرشکسته ام از روزی که کودکانم گرسنه باشند و ای بسا ....خودم بخورمشان! تا زخم معده ام آرام بگیرد...

سرشکسته ام از این که امام زمانی که همه چیزمان را به او محول کرده ایم طبق برخی روایات سه یا پنج یا هفت یا فوقش نه سال در زمین حکومت خواهد کرد....

این یعنی از نه هزار سال تمدن بشر....بیشترش به تلاشهای خودش وابسته است...نه به حواله دادن به امام زمانش!

  • سویدا