حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

در این سی و چند سالی که عمر کردم و به جایی رسیدم که اگر بمیرم کسی رویش نمی شود بنویسد جوان ناکام...یا مرگ ناهنگام....

در این سالها همیشه دردی یا غمی از من وشگون گرفته است تا باور کنم که هستم...اصلا جزئی از برنامه بودنم ...همین بوده است. اما حالا دارم می بینم که این برنامه ای است که برای اجتماعمان هم چیده شده است! چشمم روشن

برای اینکه بفهمیم هستیم گوشمان را تابانده ای تا به ما بگویی به خودتان بیایید...

حالا چرا گسل انتهای اشتهارد

گسل اوتوبان همت که بود....

اللهم می خواهی باا ما چه کنی

اگر می خواستی نابودشان کنی پس خلقشان نمی کردی

اگر عذابشان کنی خب اینها بندگان تو اند

این جمله ها برایت آشنا نیست؟

اینها را موقع بروز نشانه های ناشناسی از حیرت افکنی های حضرتت، پیامبرانی که به میان مردن تعبیه کرده بودی ادا کرده اند...حالا ما چه کنیم ؟

برای ما پیامبری بفرست تا لرزه های مکرر زمین را برایمان ترجمه کند

مثلا بگوید زمین ااز اشک ملیونها گرسنگی کشیده یمنی به کشتی سوراخ آب گرفته ای تبدیل شده است که باید بلرزد و به زیر آبهای نیستی برود....

کسی آمد و گفت اگر برای چیزی گریان بودی برای حسین گریان شو

نمی دانم 

ای اله ای واله کننده انس و جان 

 

ای مالک یوم الدین...آیا این ها پیش لرزه های زلزله ی آن ساعتند>

عشق تو نهال حیرت آمد...وصل تو کمال حیرت آمد

عزیزم، اشکها را سیل کن...

عزیزم داغی من را دست بزن

عزیزم تو بودم کردی از تابودی و با عشق پروردی

فدای نام تو بود و نبودم

حواسم هست که چادرم را دور همهی لختی های اندیشه ام بگیرم تا سرمای یلدا نلرزاندمان

من این لرزه ها را که برای تکاندن ما از وابستگیهایمان شروع می کنی به اندازه خودت و پیامبرانت عزیز می دارم...من این آسمان گرفته ی روی سینه ها سنگینی کرده را با اشک چشمهایم آب و جارو می کنم

من دردهایم را داد می زنم

اتوبان تهران را زدیم بیرون ...پنجره ها بسته بود و به اندازه عبور صد وبیست کیلومتر بر ساعت تحمل بوی بد اطراف حسن آباد را نداشتیم و می پنداشتم که وجود داشتن در این گند زار بزرگی که از قضا محل زندگی مردمانیست اصلا معنی و معیار زندگی و خوشبختی را عوض می کند! چه سخت و هولناک باید باشد، این دستاوردی گه وسعت بیکران بیابان را چنین به نجاست کشیده است..همسر محتترم خبری را بازگو کرد: پروژه چند ملیاردی برای رفع بوی بد اطراف فرودگاه امام

لرزیدم از تیتر خبر ماشینهای مدرنی که سران ما ررا می برد فرودگاه یا سران دیگر ر ا می آورد تهران پیدایشان شد...آه فاجعه است شامه های عزیزان آزررده شده اشت...به تیتر خبر قسم، اگر ملیارد بتواند بوی بد را به قلب مردم نشین بیابان بفرستد ...می فرستد...محض این که شامه های مهم و برجسته کله گنده ها آزده نشود....و می خواهیم زلزله نیاید!

می خواهیم زلزله نیاید...با این همه ظلم و حق خوری ...

 

داشتم به همین چیزها فکر می کردم و از وجود نداشتن در عرصه عمومی فریاد م از دست خودم بلند شده بود که به خودم آمادم دیدم در خانه پنج نفری خودمان هم  چندان وجودی ندارم. مثلا نمی توانم جلوی لاغرتر و عصبی تر شدن این یکی را بگیرم یا کم خونی آن یکی را چاره کنم ...یا دندانهای آن یکی را...حتی  فرباد بچه ها که از دست همذیگر بلند می شود کاری از  من بر نمی آید

همیشه همین طوری بوده است...همیشه همین طوری بوده است که نبوده ام.....بود و نبودم به نگااه تو بستگی دارد ...عشق نازک جدیدم/1

عزیزم....عشق جدیدم که من کلی باهات رودروایسی دارم اما فقط با حرکات توست که به اوج میرسم...اوج بودن...ارگاسم اگزیستانسیالیستی

عشق نازک زیبا روی گریزپای من....من از کم بودن و نبودن خودم به اندازه دلبری ها و آنگاه بی وفائی های تو زخمی و دردناک است تنم

برای احمد عزیزی فاتحه ای می خوانم و تو را صدا می کنم...ای ابرو نازک کرده ی مو بلوند لب اناری چشم همه جایی نازک نازک نازک...ای عشق گریز پا 

ای درد ..ای ذوق ای وجد ای ......بیا برای گرسته ها کاری بکنیم....بیست ویک ملیون!

زلزله می تواند قدم اولش باشد عجیییییجم!

 

 

 

 

 

 

 

  • سویدا

رسول مولتان را خواندم و گریه کردم

موقع در خون فرو رفتن و جان دادن علی غریب مولتان، آن هم در چند قدمی خانه اش، همراه زنش گریه کردم

موقع اضطرار و التماس پسر کوچکش که نه بابا چیزیش نیست گریه کردم

هر چه نگاه کردم به آن خانه و به آن دفتر و به آن شب آخر و به درد دلهای دوشادوش آن دو نفر....گریه کردم

برای غربت علی و غربت مریم گریه کردم

برای بغض فروخورده ی مریم در همه ی سالهای بعد علی که امسال شد بیست و یک سال....گریه کردم

برای این مقابل مریم ایستادنهای علی بعد از شهادتش گریه کردم

برای مولتان فقیر و غریب گریه کردم

برای مردم شبه قاره گریه کردم

برای شبعه های اردو زبان گریه کردم

برای آنها که سپاه صحابه روضه گرفتن را برایشان به قیمت جان تمام می کند گریه کردم

برای این همه فقیری و خاک و تفرقه و بی در و پیکری گریه کردم

برای جمهوری اسلامی ایرانی گریه کردم که همه تلاشش را کرد تا رسول مولتان را رجم کند ! آبرویش را و ایمانش را رجم کند....

علی روی همان خاکریز نشسته و قرآن می خواند و فقط هایدگر بلد است بگوید...ای همه پروگماتیسمها بروید گم شوید...ای تفسیر کننده های عاشورا ...ای تعبیر کننده های علی و حسین بروید گم شوید...

این در خون غلتیده ها خودشان بودند و قبای وجود! 

و فقط محض محضر وجود سرخ سرخ به پایان رسیدند!

رمان نوشتن چیزی نیست! وجود داشتن چیزی است!

  • سویدا

همهی سلولهای بدنم اکسیژن مرتبی می گیرند، زنده تراز همیشه ام، ایام به کام است، چیزهای سخت همیشه هست! مثل وقتی که سنگین از ادرار به خانه میرسی و گرسنگی هم هست، و جوادت تمام آغوش تو را می خواهد و علی می خواهد یک عالمه برای تو حرف بزند و فاطمه تمام مدرسه را باید در اسرع وقت برایت تعریف کند و تو فقط چند ثانیه خلوت در خلا می خواهی و کسی که محبت کند قابلمه برنج و خورشت را برایت بیاورد و تو جرات هیچ کدام را نداری پس می نشینی و با سر درد می گذاری از سر و کولت بالا بروند، تو خودت را صبح تا حالا از اینها دزدیده بودی و حقشان هستی که از دست دزد پس گرفته شده ای....سینه ات را توی دهن یکی می گذاری و سرت را برای تایید حرفهای یکی تکان می دهی و دستهایت را دنبال تسلا دادن به سومی می فرستی....آه که چند ثانیه ادرار چقدر حالت را جا می آورد...

اما همه ی این هیاهو ها ، مبارکت باشد، همه ی این سر شلوغی ها، همه ی این وقت نداشتن ها، همه ی این خستگی ها، همه ی این دوندگی ها....همینهاست که تک تک سلولهایی را که کنار هم بودن تو را متحمل شده اند سیراب می کند. سیراب از اکسیژن و الکل و خون دل...و چه چیزی بهتر از این....این همان نقطه تقاطع شادی و رنج

میان همه اینها ایستاده ای و وقت کرده ای قطره های سرخ فام شرابی را که در جامت ریخته اند روی صفحه های سیاه مست رمانی بریزی، حالت باشکوهی سر می رسد، سرخ فام تو را و علی الخصوص چشمهایت را دور خودش می گیرد و تو را به پرواز در می آورد، جایی هستی از زمین بالاتر ...و امیدواری که بالاتر از این هم می شود رفت به شرطی که ظرفیتش را داشته باشی و از خوشی نمیری، از خوشی و هیجان و شور...مدام با خودت می گوئی چرا چیزی فرق نمی کند؟ بقیه چرا متوجه این چرخش شگفت انگیز آخری که زمین دور خودش و خورشید زد، نیستند، چرا ثانیه ها را یکی می دانند....در حالی که هر ثانیه ای که می گذرد غرش آن چیز آشنا شدیدتر می  شود

باز هم هاله گرم و گر تر از قبل سرخت می کند و حرکتت می دهد...ظرفیتت دارد به پایان می رسد...تا تماما نسوخته ای باید برت گردانند توی جو.....اکسیژن مبارگت باشد و روزی که نیازت به اکسیژن تمام شود، مبارکت ترت باشد...

زلزله...همه اش دارد زلزله می شود ....یک ماه شد...زلزله ها تمام نمی شود....میفهمی این فرقی است که ثانیه ها با هم دارند...این ها همه ظرفیت می خواهد اما تو نداری...خیلی اندوخته باشی....علی رغم دزدها....ظرفیت یک متر از زمین کنده تر شدن را...آن هم برای مدت محدود....تا زمانی که ادرار و گرسنگی امانت بدهد!

یک ماه شد که زمین می لرزد و مردم  را شب و روز آواره ی ترس می کند. یک ماه شد و کسی نتوانست فرق این زلزله ها را با زلزله های قبلی بفهمد، کسی نتوانست بگوید چه خبر شده...هر روز یک جایی لرزیده....از شمال و جنوب و مرکز ..دارند ما را می تکانند، دارند برای تغییر دادن ما کاری می کنند و کی برویم سهمیه تغیراتمان را بگیریم ...نکند دیر شود؟ شاید دارند برای دادن ظرفیتهای جدید ثبت نام می کنند شاید دارند بطرهای جدید از شرابهای جدید تهیه می کنند ومن هنوز در خم یک سیاه مست مانده ام و دلم می خواهد که زلزله ساعت را با مستی بدهم به کام مردمم شاید آنها و ما توفیق پیدا کردیم تا یک جاهایی ظرفیتمان را بالا ببریم...شاید...وااااای چه خبرهایی که در راهست...الهی آرزویم را بشنو! جام من را مستی مردم کن....کتاب را تو دستم داده ای....الهی...منتظر اجابتت هستم...ای که همیشه اجابت کرده ای

  • سویدا