حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

شب سیاهی است. خزیده ام به هر حال بیرون.کورمال کورمال خودم را رسانده ام به تو.گرمی هنوز. صدایت می زنم. چشمهایت تا نیمه باز می شوند. همان نیمه ای که وقتی خواباندیمت آن تو هم همان باز بود.وقت کم است. الان است که شلوغ کنند و برمان دارند ببرندمان و بینمان جدایی بیافتد و نشود که این طور دو تایی در اعماق سیاهی توی به هم ریختگی همه چیز خودم باشی و خودت باشم ....راز را حالا به من بگو...حالا که آخرین دیدار ماست. حالا که داری می روی...حالا که دیدارمان دیر می افتد ....تا قیامت...

بگو مادر بگو....سه ساله ات کرده ام برای همین که راز را بگویی

  • سویدا

جنگل نروژی را که می خواندم بخشی از شخصیت پردازی شخصیتهای شاخ  این بود که گتسبی بزرگ را می خوانند و هر بار چیز جدیدی تویش پیدا می کنند. امروز این کتاب مختصر و زیبا را خواندم و دوباره خواندنش را سزاوار یافتم!

همه چیزهای قشنگ کتاب توی عبارات آخرش وول می خورد

این زن و شوهر ولنگار همه چیز را به هم می ریختند و بعد می رفتند توی پول خودشان را مخفی می کردند تا بقیه بیایند کثافت کاری های آنها را جمع کنند!

شخصیت پردازی تمیز بود

و فضاسازی

و توصیفات راوی روان سنجانه و مو شکافانه و پر از طنازی بود

هوس کردم رسم ال خط اسکات فیتز جرالد را تمرین کنم

من تغی رعقیده داده ام...

اضافه می کنم که لطفهایی که توی آنا کارنینا مرا مشغول می کرد اینجا میخکوبم می کرد و وادار به تحسینم می کرد....و عیب رمان تولستوی را هم نداشت! بزرگ بود اما از نظر عرضی نه از نظر طولی

  • سویدا

چراغها را خاموش کرده ای و جاها را انداخته ای و آخرین بهانه های تشنه ام گشنه ام دستشویی دارم را رفع و رجوع کرده ای  و شب بخیر را هم گفته ای....

اما

از اتاقتان می کشانندت به اتاقشان: قصه بگو

قصه می گویم: از مرغ بریان روی میز یک خانه شروع می کنم و پشت بام خانه را پرتاب گاه موشک فضانوردی می کنم و مادر و پدر را فضا نورد می کنم در حالی که بچه ها دارند از توی زمین جلوی خانه سیب زمینی می کنند ....حینی که بچه ها غذای دلخواهشان را می خورند، مامان و بابا پرتاب می شوند به فضا و یک سال بعد بر می گردند اما طی این یک سال فقط یک ساعت از عمر بچه ها گذشته است. بعد وصلش می کنم تجربه ی سفر در زمان  مامان و بابا را به مرد سرعتی عمو پورنگ و برای این که تلنگری به بزرگترین شنونده قصه زده باشم همین طور که کوچکترین شنونده دارد پشت سر هم تکرار می کند قصه ما به سر رسید می گویم: سفر در زمان مثل رفتن به زایشگاه و برگشتن است. پر از چیزهایی که یاد می گیری  و در عرض عمر اتفاق می افتد....طول عمر مهم نیست اگر عرضش مهم باشد!

و این می شود قصه گویی فارغ از همه ادا و اصولها بدون احتیاج به کارگاههای رمان و عناصر داستان و زاویه دید و ....

این می شود همان چیزی که نمی توانم برای خودم و برای عرض عمرم انجام بدهم.

 این روزها عرض عمرم را با شراکت جستن در غم یک دوست ضخیم می کنم....شراکتی که ادب و نزاکت این دوست نمی گذارد پی ببرم تحمیلی است و او آن را نمی خواهد. مرتب دارم از حرفهایی که من باب همدلی به او می زنم پشیمان می شوم.... و مرتب دارم در اندوه او آب تنی می کنم....بساط اشک هم به راه است خوشبختانه.....اما بیشتر دوست دارم به قلب ماجرا نزدیک بشوم...تماشای دلشکستگی مردش برایم تجربه ی سختی بود...مردها در حضور مردمان گریه نمی افتند....خودم را کشاندم تا روهینگیا و عکسهای مردان و زنان و کودکان لخت و غریب و گریان

و با همان فرمانی که داشتم دوستم را دلداری می دادم خودم را دلداری دادم این جور نمی مونه و خدا داره می بینه و درست میشه و از این حرفها

عرض عمرم را نمی دانم ضخیم تر شد یا نه ....ولی تلاشی که برای روحیه دادن به دوستم کردم خودم را روحیه دار تر کرده است . گرچه او همچنان سر صحنه تصادف نشسته است به زاری

  • سویدا

شصت هزار تومن پول داده ایم و نشسته ایم سه ساعت منتظر که وارد اتاق دکتر بشویم...مطبی دارد به غایت کثیف و صندلی هایی بی نهایت ناراحت ....اتاق خودش را با یک برجک نگهبانی توسط منشی حسابی توی گارد گذاشته است. نه تصویری به در و دیوار هست و نه کتابی اسباب بازی ای...مطب دکتر اعصاب کودکان است نا سلامتی....عوض همه این انتظارها به دخترمان هم وعده داده ایم که نمی گذاریمش پشت در و حتما با ما  می آید تو بعد این انتظاز...آن وقت وارد که می شویم دکتر بیرونمان می کند! و می گوید فقط یک بچه! شوهر به این عظمت را بیرون می کند، به دخترم خیلی برخورده است و نمی خواهد اتاق را ترک کند او را هم با یکه به دو و تندی بیرون می کند....اینجا مطب دکتر روانپزشک است نا سلامتی!

خم به ابرو نمی آورم که کار آن یکی بچه را لا اقل با تمرکز انجام بدهد...عوضش تند تند وسط حرفهایم می پرد و یک جا رسما می گوید دیگر صحبت نکن! این کارش دقیقا دلیل اقتصادی دارد اگر شصت هزار تومن را در سه دقیقه به دست آورده یاشد هنر کرده است ! و الا اگر ناشی گری کند و بگذارد مثل مریضهای قبلی سی دقیقه وقتش را بگیرند که همه اش می شود کاهش سود!

سیستم بیمار پزشکی، بیشترین آسیب را به دکترها زده است آنها را مستضعف اقتصاد و مستکبر در برابر تمام ارزشها کرده است. مستکبر حتی در برابر اصول حرفه ای خودشان!

من مانده ام بیرون در با بچه ای که هنوز یک دهم شرح حالش را به دکتر نداده ام و بچه دیگری که انقدر غرورش جریحه دار شده است که دارد خون گریه می کند .پشیمانم که به خانم دکتر نگفتم:

من حق ویزیت ایشون رو هم پرداخت می کنم اجازه بدید تشریف داشته باشن!

با این تواضعی که من در مقابل آن مستکبر به خرج دادم چه توقعی از دخترم دارم که اعتماد به نفس داشته باشد و بتواند جلوی مستکبرها بایستد؟؟؟

  • سویدا

بالن اهواء به جای آسمان سر از دریا در می آورد تا ملغمه ای از زندگی ایرانی ها درست همانطور که تقدیر تاریخی شان است به نمایندگی از ساکنان بالن، بیافتند وسط داعش!

پسرهای مرد سوری به تضرع در مقابل دوربین لخت می شوند و مرد عرب با لهجه مخصوص و به زبان فارسی کمک می خواهد...همانطور که تقدیر تاریخی شان است...

ماشین جنگی به کارخانه ی در هم کوبیده ای که مخزن مهمات داعش است پناهنده شان می کند همان طور که تقدیر تاریخی زائیده شدن از رحمی جهان سومی در جهانی مدرن است!

مرد عرب به خاطر دوستی با ایرانی ها به رگبار بسته می شود...الا ای ایرانی فتامل که این تقدیر تاریخی قربانیان داعش است....کشته شدن از کین ایرانی ها!

نخاله ها و زبون ها و ذلیل ها در موقعیت دفاع از حریم و ناموس رگ وریشه های دلاوریشان زنده می شود....همانطور که عاقبت به خیرها تقدیرشان است....

یار نارنجی جون ای تماشاچی سریالهای نوروزی می بخشی که استرس کشیدی...می دانم قرار نبود...قرار نبود با یک سریال نوروزی به این روز بیافتی....اما این تقدیر تاریخی جاری در زمان توست....ای کسی که برای جوان سربریده ات به دست داعش غصه دار شدی....این قصه ای است که از راه هوا....و در میان اهواء به میانش افتادی....در گیر بحبوحه اش شدی والا تو که آمده بودی ترکیه پی عشق و حال ....یار نارنجی جونوم....بیا و با آسایش خداحافظی کن و تقدیر تاریخی ات را بپذیر....یار نارنجی جونوم بخند و گریه کن و قدمهایت را بلندتر بردار

آخ ای یار نارنجی جونوم...تقدیر من و توی همیشه تماشاچی چیست؟

ما زندگی می کنیم و می زائیم و نسلهای بعدی را به ایوان می آوریم برای تماشا...

و او برای ما می خواند که 

غریبی سخت مرا دلگیر  و داره یار نارنجی جونوم....یار نا-رنجی  یار نرنجیده ....بیا همین جا روی تل زینبیه به تماشا....سوریه تل زینبیه شده است و آنچه در میدان کشته می شود بار دیگر حسین بن علی است.......

جهان تماشا خانه است و مردم یارهای نا-رنجی هستند و غریبان رنج کشان بلایا....اهل ولا...هستند....

کار ما این است که در اندوهشان ....غریبیشان ....غوطه ور باشیم ...و الکل بزنیم!...ال کل بزنیم.....

آه ای یار نارنجی جونم...حتی برای دلداری دادن به یار رنجدیده ام نتوانستم بروم....عزیز دلم جای خالی سه ساله اش را بغل گرفته است و به صبر نشسته است....

  • سویدا

سلام به سال سیاه نو

تعطیلات پر شور و تعب که تمام شد توی آینه دستشویی که چهره ام را دیدم، وای چه پیر شده بودم.

سریع به کرم آبرسان آویزان کنار آینه متوسل شدم. باعث این همه پیری 

آن اتفاقی بود که روز یک یک نود و هفت افتاد. برای دوستم که عقد خواهری بسته بودم با او....

سال سیاه نو....قشنگ اتفاق افتاد. نوری را که روز ولادت حضرت زهرا به هدی بخشیده بودی روز شهادت امام هادی از او گرفتی و داغش را جایگزین کردی

نامردم اگر قدر این داغ را ندانم

سال را و ایام را با تنیدن در میان نردبان نوشته ها خواهم گذراند 

دست از قلم ندارم تا عمر من سر آید

  • سویدا