حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

تا یک دقیقه پیش همه جا داشتم فلسفه می‌خوندم. حتی لابلای سنتز های آزمایشگاه! برای این‌که شهره گفته بود. اما از این دقیقه دیگه نمی خونم!
 شهره الان آلمانه و گفته که نمی‌تونه تصورش رو هم بکنه که با کسی که دوگانه ذهن و عین کانت رو نمی‌شناسه زیر یه سقف زندگی بکنه. این حرفی بود که توی سالن انتظار فرودگاه بهم زد....بدرغه ای که به لطف آقای کانت فلسفی از آب در اومد و از اشک و آه توش خبری نبود! بعد از اسم کانت که بالاخره هرازگاهی به گوشم خورده بود توی صدای آروم و حرفهای بریده بریده شهره یک دفعه ای اسم یه گاگول دیگه پیدا شد. احساس کردم شهره خیلی از این آدمی که اسمشو  این طوری می بره  سرمشق گرفته!
امروز از سر دلتنگی برای شهره بود یا بی حوصلگی یا کنجکاوی...یا مرور خاطره خداحافظی....اسم اون گاگوله که اتفاقا الان توی دانشگاه هامبورگ جزء اساتید شهره هم هست رو زدم توی گوگل!
 مهم نیست که اسمش چی بود مهم اینه که یه عده ای به این گاگوله می گفتند استاد....خیلی غلیظ هم می گفتن! بین شاگردای اون بنده خدا رسیدم به صفحه یه خانوم  خوش بر و رویی که خیلی فالوور داشت....و همین جوری الکی نشستم یکی از خاطره های اون خانومه رو می خوندم:

توی خاطره خانومه بعد از سومین بچه اش احساس می کرد دوباره باردار شده اما برای هیجانزده نگه داشتن خودش و شوهرش همیشه از راهی بر میگشت خونه که سر راهش یه داروخانه نباشه  تا مجبور نشه بره و یه بیبی چک ناقابل بخره!
هر روز که می گذشت و برنامه ماهیانه رکورد عقب افتادن طی ده سال گذشته رو یک روز ارتقا می داد،‌خانومه هیجان زده تر می شد و انواع خیال پردازی ها  رو در مورد زندگی خودش  و سه تا بچه هاش و شوهرش و کارش و سپس تولد بچه چهارم، انجام می داد و نمی رفت یه بیبی چک بگیره و خیال خودش رو از این همه سیر و سفر نجات بده! 
جالب اینجا بود که نویسنده داستان تاکید داشت که قهرمان قصه اصلا دلش یه بچه دیگه نمی خواسته و همین سه تا رو به زور دایه و پرستار بزرگ کرده بوده!
نویسنده قصه تاکید داشت که این قصه کاملا واقعیه! و قهرمان قصه رو می شناسه...
خلاصه اون زن شیرین عقل...بعضی روزا می رفت بیرون شهر دنبال یه خونه بزرگتر می گشت که پنج تا اتاق داشته باشه تا هر چهار تا بچه اش اتاق داشته باشن برای خودشون
یه روز به این نتیجه می رسید که طرح یه رمان جدید رو ترسیم کنه برای مدت مرخصی زایمانش
یه روز به فکر عوض کردن پرستار بچه اش می افتاد
تا این که یه روز دختر بزرگش سرماخورد و سفارش یه قرص سرماخوردگی داد. طبیعتا باید میررفت داروخونه و دیگه بیشتر از این نمی تونست خودشو نادون نگه بداره...... و این نادون نگه داشتن خود توی فلسفه کانت هم حتی، حدی داره! اما تمام مدتی که باید تا خونه رکاب می زدو می رفت توی دستشویی و اون لحظه سرنوشت ساز رو با ریختن چند قطره ادرارش توی بیبی چک رقم می زد براش یک سال می گذشت. چند دقیقه بیشتر وقت نداشت تا ذهنش رو با یه واقعیت عینی روبرو کنه و دست از خیالاتی که پادشاه بی چون و چراشون بود برداره!
من داشتم شاخ در میاوردم که برای یه خانم نویسنده فرانسوی که صاحب سه تا فرزند هم هست این همه تسلیم در برابر قضا و قدر خیالی و فرار از قضا و قدر واقعی یعنی چی؟
تا اینکه میزنه و خانومه موقع جمع آوری ادرار دچار مکاشفه میشه و با عمه خدابیامرزش ملاقات میکنه. عمش بهش می توپه که امبروژت دختر نادون از اون وسیله های جلوگیری بخر. بفهم که برای سپردن وصیت نامه ام به تو خیلی ابله و خیال پرداز هستی. چون خواستی به کندی عملکرد تخمدانهات یه نسبت رمانتیک بدی سر از شاش جمع کردن در اوردی؟ در فاصله همین مکاشفه جواب آزمایش برای فرزند چهارم و در نتیجه رفتن به محله شمالی و خانه بزرگتر همه منفی از آب در آمد و امبروژت همین طور که هنوز  سر دستشویی نشسته بود داشت به این فکر می کرد که اون بچه ذهنی که به خاطر ضعف عملکرد تخمدانهاش توی ذهنش به وجود آورده چقدر از این نتیجه آزمایش عینی براش واقعی تره...و به خاطر خل و چلی رمانتیک حرفه ایش شروع کرد برای همین بچه چهارم ذهنیش یک سلسله نامه هایی بنویسه که دقیقا نه ماه نوشتنش طول کشید. و بعد نه ماه چی شد؟ اون بچه چهارم به دنیا اومد؟
نه ! 
امبروژت به خاطر آمپول هورمونی که شوهرش توی خواب بهش تزریق کرد، به روال عادی برگشت و دیگه نه برنامه ماهانه اش عقب افتاد و نه به بچه هایی که هرگز به دنیاشان نیاورده بود نامه نوشت!
خلاصه فهمیدم فلسفه سرش به هیچستان بند است! چه مزخرفاتی! دو گانه ذهن و عین!
حالا نگران شده ام که دیگر چه چیزهایی هست که سرش به هیچستان بند است؟مثلا علم یا عشق؟
همین الان دارم به شهره می نویسم:
شهره جان تو حق داشتی بدون فهمی از دوگانه ذهن و عین نمی توان زیست. بنابراین می خواهم عشق تو را توی این دوگانگی به آزمایشی مهمان کنم و چند قطره ادرار عینی رویش بریزم تا معلوم شود تویش خبری هست یا نیست!!!! و ذهن بیچاره ام از این همه خیال پردازی رمانتیک رها شود!
تا کریسمس بیست نوزده وقت داری بله را به صورت حضوری بیایی تحویلم بدی. 
تا قبل از اون درباره ذهن و عین حق نداری نًطًق  هم بکشی!

  • سویدا

آمدی با آن صدای خسته توی ورزشگاه حرف زدی . نمی دانم این آرایش به پیشنهاد کی بوده و کم و کیف برگزاریش چفدر دست تو بوده اما آبرومندانه بود. دست تو  و همراهانت درد نکند. گفتی امیدم به شما جوانهاست و جوانها هم بعضا گفتند خودت فقط...امید ما هم به خودت هست فقط. و ماجرای جنگ احد جاری شد توی ذهنم. امیدوارم تو همان تنهاترین سرداری نباشی که از زور تنهایی آمده ای وسط استادیوم به این بزرگی فریاد می زنی امیدم فقط به شماها و حرکتهای آتش به اختیار شما هاست. های اف ای تی اف را گفتی؟ چه کدی بود که دست ما دادی؟ تا جان در بدن دارم؟ می خواستی بگویی داری می روی و اگر محمد برود مردم توی احد نباید خدای محمد را فراموش کنند؟

داری می گویی و می گذری اما دلم می گیرد و باز نمی شود. برای این که این فصل از مواضعت سخت دل گیر کننده اند  جانا....یعنی به دل آدم سخت گیر می کنند،

چه کسی این همه تنهایت گذاشته؟ چه کسی انقلاب ما را در این سن نوپایی یتیم کرده است؟ چه کسی تو را به آن سر بریده ای که قرآن می خواند و به آن جگر پاره پاره ای که ار حنجر پسر رسول بیرون آمد این همه نزدیک کرده است؟

دلهایمان گرفت. گیر کردنی که حتی وسط خواب هم ولمان نکرد. با دلی که به این سختی توی بوائق دهور گیر کرده است و نمی داند کجا فرار کند آماده ایم. آماده ایم با همین پای لنگ  و دل تنگ برویم پیاده روی برای جذب ویتامین دی جانا و کمی هم گله و گزارش نزد پیامبر انقلابهای به خاک و خون یاری شده ای که هنوز در نطفه مانده اند و جوانهایشان به جای تمرکز روی آبادانی و ساختن و کارهای ایجابی مدام در آرمانهایی تور می شوند که فقط با شربت شهادت تغذیه شده اند. 

خنده پروری گفت شربت شهادت تمام شد و شیاف مقاومت فراهم است و ما خندیدیم و نفهمیدیم تا وقتی به میدان پشت کرده ایم مقاومت  شیاف است و الا مقاومت از شربت هم خوردنی تر بود ...

مهم نیست مهم این است که ما آماده ایم...اگر دست داد یک صحنه کربلا و اگر از دست و دیده و دلمان نیامد خدائیش کوفه اش را پایه ایم ...آن قسمت از کوفه اش را که در محضر مصیبتها به گریه درآمد..از همین الان زاری را شروع کرده ایم..چون از همین الان فتنه های سر به نیزه کن غداران روزگار برخاسته اند. حالا بیایید و هی ما را برای برگزیدن سوریه به عنوان جایی که برویم  و سرمان را بگذاریم و به حواب ابدیت فرو برویم ملامت کنید...

ملامت گنید ما را از این که دیگران برای ما آرمان طراحی کرده اند و ما ملامت شدگان راه دیگری نداریم چون جانهای بی ارزش ما را در این قحط نان و تقوا کسی جز او نمی خرد

  • سویدا

صحبتهایی که با جناب منتقد جدی ناراحت داشتم ولی وقتی برای ارائه شان به من داده نشد:

آقای فلسفه اصولا سر میزی که حضرت شما نشسته باشی جایی برای نشستن یک "ادبیاتی چی "  که من باشم ،باقی نمی ماند چون فلسفه تمام جا را به خودش اختصاص می دهد و اتفاقا دعوای ما هم دعوای سر جا،  سر سرزمین است مثل کل دعواهای تاریخ دعوا ی بشری

من میدانم که گزاره هایی که توی جولانگاه کتابم گداخته ام غیرت فلسفی حرفه ای شما را بدجوری تحریک کرده است من مید انم که شما داری از کجای عصبانیت  به من می تازی

اما فراموش نکن که این کتاب من است این جولانگاه من است و من اختیار خودم، کلمه هایی که می نویسم و آن مخاطبی را که بالاخره با عرق جبین و کد یمین از یک راه حلال یا حرامی به دستش آورده ام دارم ...والا دارم بلا دارم....

از راه حلال به دستش آورده باشم مخاطب همراهی کن  را یا حرام ...اختیار قدمهایی که با دل و خیال و عقل و هر چیز دیگرش دنبال من بر می دارد را دارم...نه غلطی ندارم.... واین ندارم  فرق من  و تو است ای آقای فلسفه .....من گزاره ای می نویسم و چون به اقتضای ادبیات آن را روی برگ گل می نویسم نمیتوانم مثل سند منگوله دار محضری رویش قسم حضزت عباس بخورم...مخاطب هم اختبار خواندنی های خودش را دارد و می تواند نوشته من و برگ گل محتوی آن ر ا ببرد لای کتاب فلسفه و حتی زهی اقبال لای کتاب مقدس بگذارد و یا  می تواند برود آن را توی دستشویی جای دستمال توالت استعمال کند و من در این میان جه کاره حسنم؟

این است  فرق من و تو پس لطفا این همه به من نتاز و بر من و مالکیت بنا شده روی آبم حمله ور نشو!

بعله اگر دنبال اغوا کنندگانی هستی که کلمات قشنگشان را توی کتابهای معرفتی و فلسفی به جای کلمات درست جاساز می کنند و با  این روش خلقی و ای بسا عالمی را اغوا می کنند برو و شتاب کن دستگیرشان کن و لی بالاغیرتا با مفلسی مثل من کاری نداشته باش که من دروغ گفتم و نه اختیار خودم و کلمات و کتابم را دارم و نه اختیار چیزی که می نویسم را ..پس چطور می خواهی اختیار چیزی که  دیگران از روی دست من می خوانند را داشته باشم؟

من که خودم همچین چیزی را نمی خواهم

پس اگر مثلا یک کتاب کلمه  حیف و حرام کردم که بگویم: " علم" ذوق مستی است تو لطفا عمامه ات را بکش روی چشم و پیشانی و طوری که انگار می خواهی چرت نیمروزی بزنی بگذار و بگذر ...

نه که بیایی آن سر میزی که من نشسته ام بنشینی و هی بتازی با ادوات جنگی فیلسوفها به من که  ای فلانی فلان فلان شده ی مثلا نویسنده غلط گفتی: "علم در هیچ کدام از کلمات حضرات فیلسوف که یقینا تنها صاحب صلاحیتان نظر دادن در مورد علم هستند،  ذوق مستی خوانده نشده است " و من بیچاره مدام توی دلم به خودم و شما بگویم که من فقط خواستم  چیزی را که از هایدگر شنیده ام و فهمیده ام توی کلمات رمانم تفت بدهم...شما نگذاشتید که نگذاشتید..

هر کسی آزاد است هر جوری می خواهد بنویسد و هر کسی آزاد است هر جوری می خواهد بخواند!

 والسلام

 

  • سویدا

بالاهای ولی عصر ماوایی دارم که اول بار برای دندان دخترم آنجا را سراغ کردم.

بالاهای ولی عصر که توقع نداشتم جز چیزهایی که وظیفه مندانه باید حرصشان را بخورم ببینم چه چیزها دیدم.

توی مطب دندان پزشکی پاک و پیراسته ی دکتر حسینیان ! یک اتاق انتظار مبله شده  دارد با پذیرایی به صرف چای و نسکافه و تلوزیونی که همیشه شبکه پویایش روشن است و نقاشی ها و دل نوشته های بچه ها به دیوارهایش در یک تابلوی مرتب قرار دارد. و یک اتاق بازی پر و پیمان که مطب دندانپزشکی را از "شهربازی"  نزد بچه های من گرامی تر کرده است و این که مزد صبری را که  می کند بچه ات موقع کار کردن روی دندانش ، نقد نقد با یک اسباب بازی می دهند که لذت انتخاب کردنش هم با خود بچه است و بعد هم بادکنک ! بچه من که دهنش را باز نمی کرد...حالا مدام سراغ دندان پزشکی را می گیرد.

اما مهم نیست...مهم این است که چند روز پیش کنار میز پذیرایی این مطب رویایی یک میز دیدم چیده شده از نذری کتاب!

حضرت عباسی کتابهای بسیار بسیار اشتها برانگیزی درباره حسین آنجا نذری گذاشته بودند که یکیشان را دارم می خوانم و خدا شاهد است من رمان خوان هیچ رمانی را به این اشتها نخوانده ام....دارم درباره حر می خوانم...درباره آن چند روزی که حر را از نو نوشت از نو سرشت از نو آفرید...دارم به امکان حر شدن خودم برخورد می کنم! مثل موجهای ناشکیب خنکی که به صخره های لجن گرفته ساحلی برخورد می کنند...

دارم با کتاب گران سنگ داود غفار زادگان یک سفر به زیارت چشمان حسین می روم....دارم درباره مردی که خدا می خواست او را کشته ببیند اوراق تاریخ را زیر و رو می کنم و لابلای امواج اندوه و حق زیر و رو می شوم....زیر و رو شدن هایی که به من امکان می دهند حدودا تقریبا یک کمی یواشکی به از نو نوشته شدن و از نو سرشته شدن و از نو آفریده شدن....گفتم که یواشکی ....نم نم ...کورمال کورمال....می اندیشم!

  • سویدا

پسر کوچولوی شیرینم توی تب می سوزد. حتی المقدور توی سکوت با درد و تبش می سوزد و می سازد....خیلی که سختش می شود و جانش به لبش می رسد  بیدار می شود و با گریه های مودبانه ی کم صدا به من التماس می کند...مامانی...مامانی....خوبم کن!گریه های اشک دارش اصلا مزاحم خواب کسی نیست. صدای گریه اش هم مثل خودش خوشمزه است.

آخرین سهمیه پروفنی را که  دیشب تصادفی توی یخچال پیدا کردم به زور به خوردش داده ام و تن داغ و امیدوارش را سپرده ام به کسی و آمده ام مثلا سر کار! خیلی هم بی خیال نیستم چون از راه دور به صورت نیابتی هر از گاهی پاشویه ای سفارش می کنم بکنندش...این  قسمت از مادری را که حواله شیرین ترین بچه ام می کنم، گوگلم را راه می اندازم تا ببینم برای جهان چه کار می کنم. قبل از آن برای خودم چند قطعه اندوه از توی دبه ی عشق مادرانه بر میدارم می گذارم کنار بشقاب. همان بشقابی که روزی امروزم تویش دانلود می شود!

توی بشقاب امروز چند تکه سوخاری داغ هم داریم: شانزده  هزار و  خورده ای قیمت دلار

بیست و سه روز تا شروع تحریمهای فلج کننده علیه ایران

و سر در گمی در مورد این که باید بیشتر از همه به چه چیز فکر کنم؟ بدهی هایم، ارباب رجوعم، نوشتنی های دیر شده ام، بچه ام، آینده؟ گذشته؟ 

این وسط ایمانم را لابلای پرونده های روی میز یا شاید زیر فرش روزمره و حتی خدای نکرده شاید توی خیابان گم کرده ام....

اما خدا را شکر می دانم که امیدواری های استراتژیکی مثل گنج گوشه روحم دفن شده اند که قبل از آبان باید پیدایشان کنم! قبل از آبان باید هم بندی های هم وطنم را هم پیدا کنم و با هم حداقل یک شعاری چیزی بدهیم که دهنمان گرم شود....مثلا همه با هم راه بیافتیم توی خیابان و بگوییم : نترسید نترسید ما همه با هم هستیم!

حالا درست است که بعضی ها با ما نبوده اند و هر کاری از دستشان بر می آمده کرده اند که سیستم خودش پدر خودش را در بیاورد تا برای خارجی ها کار خیلی سخت و زمان گیر نباشد اما احتمالا ما همه با هم هستیم! به احتمال زیاد...و امیدواری های استراتژیک ! از آنها هم نباید غافل شد!

و اما آن امیدواری های استراتژیک چیستند؟

همان طور که از قبل قصه اش را برای خودم تعریف کرده بودم و خودم تائید کرده بودم که خودم عجب حکیمی هستم که همه چیز را فهمیده ام به طور خلاصه امیدواری های استراتژیک بنده عبارتند از:

از آنجا که ما صد سال است به واسطه نفت همه چیزهای سیاه مدرنیسم را جذب کرده ایم و همه چیزهای سفید خودمان و حتی سفیدی های موجود در مدرنیسم را هم دور انداخته ایم ...الا و لابد باید خونمان را عوض کنند( خونمان هم سیاه شده)

کسی غیر از خودمان هم نمی تواند این کار را بکند...یعنی درستش این است که کسی غیر از خودمان انگیزه ای برای این کار ندارد. 

پس آبانماه با صفر شدن صادرات نفت دو راه داریم یا این که از گرسنگی بمیریم یا این که برگردیم به صد سال قبل و سر زمینهای آبا اجدادیمان کشت و کار کنیم.

کشت و کار گیاهان دارویی هم خیلی اولویت دارد البته!

چون مریض کم نداشتیم از این به بعد بیشتر هم داریم و تحریم نمی گذارد دارویی داشته باشیم.

نفت در برابر غذا  و دارو را هم که حرفش را نزنید!

خلاصه و مفیدش شد کشت و کار گیاهان دارویی! و در اشل نویسندگی هم نوشتن در این باره

  • سویدا