اغلب صحنه توی غسالخانه را بیاد می آورم و با خود می گویم برای روزی که آردم را بیختم و غربالم را آویختم و دامنم را تکاندم چه دارم؟
گاهی می گویم چیزی ببافم که ماندنی باشد و در مقیاس یک عمر اززشی داشته باشد و گاهی این بافتنی تپشی درون کتابهای ننوشته ام پیدا می کند بس که دلش می خواهد از جنس نوشته باشد....
گره های زیادی شخصا دارم که قابل بررسی اند و گره هایی هم در آدمهای دور و برم پیدا کرده ام و راهی می جویم که از توی این گره ها بیرون بیایم و بر تعداد لایه های خودم و بر عمق و علو وجودم بیافزایم....و الا هر روز عمرم کما مضی تفاله ی استمتاعی است تلمبار شده بر انبوه تفاله های دیگر و پناه بر خدا که نزد سریع الحساب هر آن از این تباه شده ها شماره و حساب دارد چه در "شدن" من نقشی داشته باشد و چه نداشته باشد....اما خبر بد اینجاست که این تلمبار انبوه تلفات "شدن" مرا رقم زده است قبل از آنکه به خود بیایم و برای این "شدن" طرحی بریزم
درباره نزاع بی امان زنها برای اعتباریات سرازیر شده از جیب و کلاه و بازوی مردها
درباره نابجایی های دل
درباره شکیبایی ها و سازگاری ها ی بیهوده و با هوده انسانها با دیگران و جدالهای نفس گیرشان با خود
درباره خواهری و برادری
درباره زنی و شوهری
درباره اعتباریات مخدر....اعتباریات خوشمزه و اعتباریات خستگی زدا و اعتباریاتی برای وقت گذرانی
درباره به سوریه رفتن یا نرفتن که امروز مساله این است!
- ۰ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۶