حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

هرمان هسه آلمانی را بسیار پسندیدم ...عجیب و غریب انگار شخص خود من است! انقدر انگار شخص خود من است که احساس می کنم دندانهای پیشین فک پائینش هم مثل مال من به جرمگیری  احتیاج دارد!

هیجان انگیز ترین چیزی که دمیان دارد می گوید این است که در تو کسی هست که از همه چیز تو خبر دارد و ریز و درشت خطاهایی که از تو سر می زند از اراده او نشات می گیرد و او سعیش را می کند که تو را به شکل منحصر به خود شخص خود تو به راهی ببرد که دلش می خواهد. به راهی که نهایتا کل زندگی تو با همه کاهلی ها سهو ها و بیهودگی ها و انتظارات وهیجاناتش بشود کلمه های یک رمان! یک رمان شاهکار ....زیبا ی زیبا و دارای وحدت ارگانیک!

هیجان انگیز نیست؟

هیجان انگیز نیست که بدانی فلان دعوایی که با همسرت کردی و یا فلان خیانتی که بهش کردی نتیجه اش تازه توی آخر رمان معلوم می شود. 

هرمان هسه دارد زمزمه می کند:

شیطان پرستی هم گرچه کلا چیز مهملی است اما نشات گرفته از این حقیقت است که تاریکی ها هم وجود دارند و به مناسبت وجود داشتنشان و به مناسبت این که من آدمیزاد هم دنیای تاریک دارم هم دنیای روشن

باید به رسمیت شناخته شوند تا بشود درست و صحیح و سالم از میانشان گذشت!

نتوانستم شکوه این من دیگر تاریک فرصت طلب حواس جمع را با کلمات تصویر کنم!

اما فهمیدم که شناختن خویشتن خویش کاری مهیب و عظیم است...کاری انقدر بزرگ که اشتغال به آن انسان را هم درگیر شناختن جهان می کند! هم اصولا از شناختن جهان فارغ و بینیازش می کند!

این قابل توجه کسانی که مدام دارند دستی به دندان می گزند که وای ببینین چه جامعه ای داریم...وای وای....

  • سویدا

رئیس گفت فلانی گزارش نه ماهه ات با شش ماهه ات نمی خونه که

گفتم آره نمی خونه خودمم فهمیدم اما کاریش نمی تونم بکنم هیچ توضیحی هم ندارم

رئیس: آخه باید معلوم شه اشتباه از کجاست

گفتم نمی دونم خیلی گذشته و توضیحی ندارم. توی زیر زمین اداره شلاقم هم بزنین کاریش نمی تونم بکنم ...اشتباه شده دیگه

رئیس: زیر لب گفت چه راحت حرف می زنی! و لبش رو جوید!

و من با خودم گفتم: تا شما باشین منو استخدام محکم نکنین! یک دهم این پرروئی و یک شیشم این اشتباه رو توی شرکت خصوصی انجام داده بودم ده بار با جرثقیل اعدامم می کردند و شیش بار اخراج

حالا هی بگین کارمندی دولت بده!

  • سویدا

هجده تیر نود و هشت ! به سلامتی بیست سال گذشت! بیست سال دیگر هم باید بگذرد تا معلوم شود زیر سینک آشپزخانه نظام چه سوسکهایی لانه کرده بودند! یا شاید لانه کرده اند هنوز هم!

وقتی سال شصت و هشت امام را تشییع می کردند جمعیت داد می زد که علی رغم هشت سال جنگ و آوارگی و گاها گرسنگی علی رغم هزاران ترور علی رغم همه ویرانی ها از کرده خود در انقلاب پنجاه  و هفت پشیمان نیست

اما امروز! امروز بیست دقیقه ای برجام را تصویب می کند با هر حرام زاده ای دست می دهد زیر بار هر آب دهنی می رود بی آبرویی از مرز نفت در برابر غذا می گذرد....بسان جنازه ی دختر محجبه ای که لختش کرده اند و مدام بهش تجاوز می کنند و ناراحتیشان از این است که چرا لذت نمی برد؟

بر این ملت داغون چه گذشته است؟

آنچه بر ما می گذرد این روزها ... ماجراهای پس از مرگ است ...کسی کفن و دفنمان نمی کند...کسی تشییعمان نمی کند...شاید برای این که مرگ ببعی ها تازه سورخوران هوس کباب کرده هاست!

بیست سال از هجده تیر هفتاد و هشت گذشت و بیست سال دیگر که بگذرد شاید قضیه قتلهای زنجیره ای ..هویت سعید امامی....نقش علی فلاحان و تاجزاده و بقیه برملا بشود...شاید سوسکها و موشهای فاضلاب نظام ،سرکردگیشان را علنی کنند .و تازه آن روز است که صاحبان خرد و چشم، سیر-مرگ این اندوه بشوند که حاصل خون صدها هزار جوان رعنا و رشید به دست  چه کسانی به تباهی کشیده شد. خونها صدهزار تا صدهزار تا  توی جنگ با دشمن بیرونی رفت و ایمانها ملیون ملیون  بدون جنگ می رود. مردم بی پناه ایمانی را که در وزش نسیمهای اتحاد به دست آورده بودند در گردباد تفرقه های طبقاتی و اجتماعی از دست می دهند

هیهات که این قوم به حج رفته همگی زیر آوار تن همدیگر  در میانه ی یک شلوغی له خواهد شد و بلدوزرها گورهای جمعی برایشان خواهند کند!

.....

دیروز به روش تندخوانی من در آوردی خودم در حدود پنج ساعت رمان سیصد و شصت صفحه ای صادق کرمیار با عنوان مستوری را خواندم....

اگر مرسوم است که فیلمهایی را از روی کتابهایی بسازند به نظرم این بار اشتباها صادق کرمیار اول فیلمی توی ذهنش ساخته بود و رمان را از روی آن فیلم روایت می کرد. این جفایی بود در حق رمان و در حق خودش اما به هر حال معلوم بود پای این نیمه فیلم نیمه رمان خیلی خون جگر خورده است . درون مایه کارش من را گرفت و در هم پیچید و ته تهش خوشحالم کرد:

پیمان خسروی که همه جا خودش را از بچه های جبهه و جنگ می داند از راه سوراخهای نفوذ قانون یک هلدینگ مولتی ملیون دلاری به نام هلدینگ قاف را اداره می کند و از راه مهد کودک خیریه اش پولشویی های مربوط به شغلش را انجام می دهد کارش این است که بنگاههای تولید موفق را بخرد و به کمک ایادی دیگرش در هلدینگ و از راه وارد کردن محصولات کارخانه هایی که تازگی خریداری کرده...کارخانه های مذکور را به خاک سیاه بدبختی بنشاند و کارگرهای بیست ماه حقوق نگرفته شان را آوار کند سر نظام و سر صنعت و از آن ور از راه اعلام برشکستگی یک جور سو استفاده بکند از راه افزایش واردات جور دیگر و عمده سرمایه ها را هم بفرستند خارج و همه جا توی بوق و کرنا بکند که برعکس من سرمایه خارجی وارد مملکت کرده ام

اما بالاخره می گیرندش

این همان نقطه امیدم بود

و البته میخی بر تابوت  کلیه امیدهایم

خیانت ...خیانت خیانت..بیشتر از بی کفایتی آنچه می گذرد خیانت است...صبح از دعوای مرغداری ها با این به اصطلاح مدافعان حقوق مصرف کننده طوری کفری شدم که می خواستم همه شان را جر بدهم!

بگذارید مرغدار بدبخت کارش را بکند این همه قیمت بهش دیکته نکنید! همه چیز پنج برابر شده ولی مرغدار هنوز نتوانسته مرغش را دوبرابر کند! بی شرفها از دست کدام کون نشوری می خواهید مرغ وارد کنید توی مملکت اسلامی که این همه سنگ مصرف کننده به سینه می کوبید!

 

  • سویدا

جعبه میوه:

سال 1380 بود . برای کار به میدان تره بار رفتم. در آنجا خانمی را دیدم که جعبه میوه ای را در دست داشت . از او خواستم که کمکش کنم ، او پس از تعارف قبول کرد .

او زود با من آشنا شد و وقتی فهمید که  بیکارم گفت من نیاز به مستخدم دارم . با او به منزلش رفتیم . خانه بزرگی داشت .

او گفت حدود دو سال است که  شوهرش از وی جداشده و همسر دیگر گرفته . او تنوع طلب و خیانتکار بود و من هم به همین خاطر از او طلاق گرفتم .

او از من خواست نقش شوهر برایش بازی کنم و ماهانه حقوقی بگیرم . تو فقط به ظاهرت برس و همراه من در تمام میهمانی ها و منزل اقوام بیا .

من هم از خدا خواسته او را صیغه یک ساله کردم . او یک ماشین و دو دست لباس شیک برایم گرفت و از آنجایی که خداوند جمال خوبی به من داده بود ، نقشم را خوب ایفا می کردم . خدا را گواه می گیرم  وقتی  همراه او به میهمانی رفتم چند تا زن شوهر دار از اقوامشان تقاضای عمل منافی از من داشتند ، ولی من حتی یکبار هم خیانت نکردم . او وقتی ایمان مرا دید هنوز مدت صیغه اش تمام نشده بود که خواست مدت را تمدید کند و من از فرصت استفاده کردم و گفتم حیف نیست نقش بازی کنیم . بیا و همسر دائم من شو ، به خدا من به تو خیانت نمی کنم . او قبول کرد ، زندگی خوبی را شروع کردیم . از او دو تا بچه خدا به ما داد و هیچ مشکلی مالی هم نداشتیم . تا اینکه سه سال پیش او بر اثر سرطان سینه از دنیا رفت .  تمام دارائی او به من و فرزندانم  رسید . بعد از یک سال من با دختر فقیری که از سادات بود ازدواج کردم و از او  دختری دارم . زندگی خوبی دارم که به هیچ وجه حتی نمی توانستم تصورش را بنمایم . من خوشبختی خویش را در عقد موقت بدست آوردم و با ایمان به خدا این خوشبختی از دست ندادم و به او خیانت نکردم

 

نتیجه می گیریم عقد موقت برای این است که تا وقتی که آدمها دک و پوزشان به هم نمی خورد و به تیپ هم نمی آیند از آدم بودن همدیگر منهای امتیازات اعتباری جامعه م طبقه شان استفاده کنند تا خدا راه حلی برای مسائل اجتماعی-طبقاتیشان فراهم کند

 

درد تنهایی

من زنی هستم که 10 سال پیش همسرم به رحمت خداوند رفت .

دو فرزند دارم که الان هر دو ازدواج کرده اند . اگر من ازدواج می کردم بچه هایم مرا دعوا می کردند و خواهر شوهرهایم ناراحت می شدند .

با توجه به این که درد بی شوهری توان مرا گرفته بود ، در ایام ماه مبارک از یک روحانی سوال کردم و مشکلم را در میان گذاشتم .

ایشان مسئله عقد موقت را مطرح کرد . گفتم اگر کسی بفهمد آبرویم می رود و زخم زبان و تهمت می شنوم .

گفت نیاز نیست کسی بفهمد اگر نیاز مالی ندارید مخفی کردن عقد را به عنوان شرط مهریه قرار بدهید .

اول می ترسیدم ایشان یکی از جوانان مومن را به من معرفی کرد . در  یکی از پارکها قرار ملاقات گذاشتیم . آن شخص صیغه را خواند . ایشان 18سال از من کوچکتر است . پدرش مرده و سرپرست خانواده است و توانایی ازدواج دائم را ندارد .

خداوند را شاکرم که اسلام دین کامل و آینده نگر است .                            

به نظر من مردی که همسر دارد نباید صیغه کند  . من به این جوان کمک مالی هم می نمایم . چون حقوق بیمه شوهر و بازنشستگیم را می گیرم و فرزندانم نیز ازدواج کرده اند و وضع خوبی دارند .


نتیجه می گیریم عقد موقت حتی برای بر هم زدن رده بندی های ارگانیک و طبیعی هم خوب است. درود بر آزادی

جایی نوشته بود دختر سنی با عقد موقت و زندگی با پسر شیعه به سعادت رسیده بود و این می شود که عقد موقت برای بر هم زدن بندهای مذهبی هم خوب است

رونق گرفتن زندگی

وقتی که دختر خاله ام از شوهرش به خاطر  بچه دار نشدن طلاق گرفت ، از اتمام عده اش به من پیشنهاد عقد موقت داد .

دختر خاله من کارمند بود و وضع مالی خوبی داشت . ولی خانواده شوهرش به خاطر عقیم بودن با دادن مهریه او را طلاق دادند .

با اینکه من 6 سال از ایشان کوجکتر بودم و دانشجو نیز بودم ، بدون اینکه کسی متوجه بشود با او عقد موقت بستم .

دو ماه بعد از انعقاد عقد ایشان حامله می شود . از آنجایی که زن خوب و مومنی بود بعد از حاملگی ما رفتیم رسما عقد کردیم . این ازدواج باعث شد که زندگی ما رونق بگیرد و در دانشگاه درس بخوانم . ایشان اینقدر درکش بالا بود که خودش یکی از شاگردانش را که خانمی زیبا و محجه بود برای من خواستگاری کرد . در عوضش زن دومم  قادر به بچه دار شدن نیست . فقط از دختر خاله ام دو تا پسر دارم که زن دومم با او مثل دو تا دوست و در یک خانه زندگی می کنند . اینقدر خدا را شاکرم که زندگی شیرینی دارم و این شیرینی فقط به خاطر عقد موقت است.



نتیجه می گیریم مثل من شیرین عقلی که قائل به تعدد زوجات و صیغه هستند باز هم پیدا می شود.

من زنی هستم که در نهایت فقر زندگی می کردم . وقتی سیکلم را گرفتم پدرم مرا برای کار به  مغازه ساندویجی فرستاد و آنجا کار می کردم .

در این مدت خیلی از جوانان پشنهاد عمل منافی عفت را دادند ، به خاطر خدا به همه آنها جواب رد دادم . تا اینکه  پسر صاحبکارم وقتی پاکدامنی مرا دید از من خواستگاری کرد خانواده ما موافق بودند  و مادر شوهرم مخالف بودند.

پسر با پدرش به خواستگاریم آمد . بعد از مدتی احساس کردم که حامله هستم . شوهرم خواست بچه را سقط کنم . او به زور بر خلاف میلم  این کار را کرد و خیری ندید زیرا چند روز بعد در حادثه تصادف شوهرم را از دست دادم .

پدر شوهرم مغازه ساندویجی را به جای مهریه به من داد . در مغازه کار می کردم تا یک روز یکی از مشتریها که آقایی 50 ساله بود و زنش حامله نمی شد و وضع مالی خوبی داشت به من گفت مغازه ات را بده اجاره  و بیا سه سال صیغه من بشو تا از تو بچه ای بیاورم . وقتی او را از شیر گرفتی به من بده . من به جایش یک خانه به اسمت می کنم . در این سه سال خرج و خوراکت را تامین می کنم .

در یکی از محضرها عقد موقت را خواند و مرا صیغه کرد . بعد از حاملگی دیگر به من سر نمی زد فقط خانمش می آمد و هرچه می خواستم برایم فراهم می کرد .

او تمام اموالش را به نام بچه کرده بود و فقط خانمش خبر دار بود . بچه که یک ساله شد ایشان سکته می کند و می میرد . خانمش مرا به خانه می آورد از آنجایی که پسر من بر خانم او محرم بود . دو ماه بعد خانم بچه را گرفت و خانه را به من تحویل داد . در ضمن یک مغازه و یک ماشین و مبلغی پول به من داد .  و از من خواست برای همیشه پایم را از زندگیشان بکشم .

یک ماه بعد از تمام شدن عده ام به عقد دائم پسر عمویم که جوان متدینی بود و سه سال از من کوچکتر بود درآمدم . ایشان مهندس ساختمان و خوش اخلاق است . با ایشان بهترین زندگی را شروع کردم و از ایشان صاحب یک دختر و یک پسر هستم. من این خوشبختی را به برکت عقد موقت و از عنایت خدای مهربان میدانم  و او را از جان و دل سپاسگزارم .


نتیجه می گیریم کجایند این پسرعموهای موقت قبل از این همه دست به دست شدن زن؟  ونتیجه می گیریم زن بهتر است یا مرد؟ هیچ کدام پول از هر دویشان بهتر است. مدیونین اگه فکر کنین عقیده ای غیر از این دارم!

 

حدود 7سال پیش شوهرم از دنیا رفت .

من کسی را نداشتم . در همسایگی  ما پیرزنی زندگی می کرد که تنها پسرش گاهی به او سر می زد .

من از آنجایی که کار و پول اجاره خانه نداشتم و پدر و مادرم هم از دنیا رفته بودند کارهای پیرزن را انجام می دادم ، در عوضش جا و مکان ، خوراک و لباسی داشتم .

او آن قدر به من اطمینان داشت که تمام حقوق بازنشستگیش را به دست من می داد . پیرزن خیلی برایم دعای خیر می کرد .

پسر پیرزن با دختر پولدار و بلند پروازی ازدواج کرده بود که هیچ وقت حاضر نبود به خانه مادر شوهر بیاید . من دلم برای پیرزن می سوخت و به خاطر رضای خدا خیلی هوایش را داشتم و نمی گذاشتم دست به سیاه و سفید بزند .

یک روز پسرش مرا دید و از من تشکر کرد و مبلغی پول به من داد . من گفتم فقط برای خدا اینکار را انجام داده ام . پسر از من خوشش آمد و کم کم  با ایشان آشنا شدیم . او با اینکه از لحاظ مالی کم و کسری نداشت از زندگیش راضی نبود . بعد از مدتی همسرش می خواست زایمان نماید که سر اولین زایمانش از دنیا می رود . من صیغه او شده بودم و او بیشتر به من سر می زد تا اینکه یک سال بعد از مرگ همسرش رسما از من خواستگاری و مرا عقد دائم کرد . شوهرم صاحب بنگاه ماشین می باشد و از او دو فرزند دختر و پسر دارم  و مادرش با ما زندگی می کند . من با جان و دل  تمام کارهایش را می کنم و او خیلی مرا دعا می کند . خوشبختی من در سایه دعای خیر مادر شوهر و عقد موقت بود . می خواستم بگویم اگر انسان کاری را به خاطر خدا انجام بدهد خدا تنهایش نمی گذارد و دستش را می گیرد .


نتیجه می گیریم قصه پردازی برای ترویج خیلی چیزها خوب است اما این حجم بالای مرگ و میر دیگر خیلی شورش را در می آورد ...لطفا مرگ سر زا را از طرح قصه هایتان بردارید!

  • سویدا

دوست گفت: ای بابا  چقدر دنیا کوچیکه...بابت این که با یکی از همکلاسی های ده سال پیش جناب دوست در هزار کیلومتر دورتر از اینجا،  امروز!  من ده متر بیشتر فاصله ندارم!

اما نگفتم که ای دوست عزیز تازه فهمیده ام دنیا خیلی خیلی خیلی بزرگتر است از اندازه ای که طی سالهای عمرم تخمین زده بودم . شاهدم این که بیخ گوش من کسی که جای مادر و خاله و کس و کارم می شود حسابش کرد یک ماه طولانی پر از اشک و هول و هیجان را یک ماه طولانی پر از فاصله این جهان و آن جهان را طی کرده است . و من تنها این قدری با خبر شده ام که هر از گاهی کسی به درونم نهیب زده است بهشون زنگ نزدیا!امروز برو زنگ بزن! باشه؟ فاصله است آقا جان فاصله های عمیق ....

صورتی و جگری زدم به درو دیوار خودم و راه افتادم تظاهرات بر پا کردم.. نه که تظاهرات مسالمت آمیز ! بلکه تظاهرات مسلحانه با اسلحه گریه....رفتم که سر سی و پنج سالگی هم خودی به ظهور رسانده باشم هم اعتراضی.  هم گذاشته باشم دوربینهایی که از منظر اعلا ما را می پایند یک عکس خوشگل تهیه کنند. عکسی که بشود روی جلد ماهنامه انسان نگاری چاپش کرد و زیرش نوشت : عرق خویشاوندی ببینیند چه ها می کند!  و داد دست فرشته هایی که از اولش ما آدمها را دست کم گرفته بودند!

رفتم و یکبار دیگر خودم را در چند تا آینه دید زدم و آمدم بیرون...حالا چیزی که دستگیرم شده این است:

فاصله ها همه جا هستند....بین فرد و خویشاوندان نزدیکش

بین فرد و همسرش

بین فرد و خودش 

و از همه هولناکتر وجود فاصله ای است که بین فرد و قلبش می تواند حائل شود . فاصله ای که ا... تویش جا می شود!

قلبم خون بالا آورد...

آئینه رویا....آه از دلت آه

پی نوشت: الکی مثلا من یک عاشق دل شکسته ای هستم که حالا بعد از سالها خون دل خوردن تازه فهمیده ام که  غیر از همه فاصله های زمانی و مکانی و غیره که بین من و آئینه روی فوق الذکر دوری انداخته بود فاصله عمیق تری هم همیشه بوده و هست..فاصله ای که تمام مدت با دلش داشته ام و دارم! آه از دلش آه

باز هم چه باک:  صورت و دل و بقیه جاها را می گیریم سمت  همان عکاسی منظر اعلا : جناب داشته باش: من و دلم یه هویی

بذار همه  فرشته ها بدونن که ما این پائین چه می کشیم! نه مالک مرگ و حیاتمون هستیم نه مالک دل و قلوه بعضی ها .....و نه حتی مالک دل و قلوه خودمان!...تازه مغزمون هم خیلی گوساله است!

 

  • سویدا

شکر...الهی شکر

باید این چیزها را نوشت.

باید پنج شنبه را نوشت که روبروی ضریح حضرت معصومه با این سه تا فرزند نشسته ایم و لب دریای جامعه   موج موج معرفت و نسیم نسیم زیارت به صورتمان می خورد.

اقیانوس کم بضاعتی که ته جانم بود به موج افتاد و متوجه شدم که امروز در این مرحله از رشد و تکاملم طوری شده ام که دردها و لذتها توی وجودم به هم پیوسته اند..همانطور از ادای عبارات زیارت جامعه روبروی ضریح مست شدم که از مرور مصیبت مردم یمن و از شنیدن کنسرت سراج:

شب بی گه است ای ماه من ....مهمان من شو ساعتی

باید دوشنبه را نوشت

که اسم علی را اول دبستان نوشتم. شادم از این که پسرم به دبستان می رود. که پا روی زمین می گذارد و فردا را پیش رویش می گذارند....ناراحت هم نیستم که پیش دبستانی نرفت ...

وای چه شود !

باید دیشب را نوشت که این شیرین زبان کوچکتر با این قد و بالای فانتزی موقع خواب به من اجازه داد که فردا بیایم سر کار!

باید بابت این همه نعمت شاد بود ....خیلی خوش گذشته است ...تصور می کنم از این خوشتر کسی نمی گذراند....با این هزینه کم این همه خوش گذراندن! ....بزن اون شکرگزاری قشنگه رو!

و چاشنی لذتت می کنی یک لیوان خون جگری را که به شادی کسانی می خوری که این همه غمهای قشنگ کنج دل جهان اسلام انداخته اند! 

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

وااای که چقدر خوش گذشت

تعطیلی شهادت امام صادق خودم بودم و جواد و راه افتادم با اتوبوسها سمت اصفهان...یک لحظه یخ کردم ...خدای من هفده سال پیش که سوار چنین اتوبوسی شدم تنها ...حتی همراه سه ساله ای مثل جواد با من نبود...تلفن همراه نبود و خیلی چیزهای دیگر و پدر و مادری که احتمالا تا اتوبوس برسد به مقصد ترمینال را توی حلقشان کرده بودند....

چه انتخابی به راحتی وتوی غفلت ....مسیر سرنوشت را باید توی انتخاب ساده ای که هفده هجده سالگی از سر می گذرانی تعیین کنی و هنوز مانده ای توی کار استخوانهایی که سی سال پیش انتخابشان را توی یکی از این سوار اتوبوس شدنها انجام  دادند و نتیجه اش حالا استخوان هزار هزار آدم را به تب می اندازد!

وااای چه خوش گذشت خانه امن مادری....باشد که مادر نبود اما درخت موی حیاط درست مثل بچگی ها زلفی به هم زده بود و سایه اش حیاط را به جنگلهای شمال شبیه کرده بود. خانه خلوت بود و من دلتنگیم را بیشتر از آنکه سر خاک مادر رها کنم توی این خانه پرواز دادم! خانه ای که  مامان برایش خون دل خورده بود.

هر بار که می روم به دیار مادری ....یکی از دوستهای مامان را توی کوچه پس کوچه های محله مان می بینم و انقدر با من عطوفت به خرج می دهند و رفاقت می کنند که باورم می شود دخترمادرم هستم و به او شبیهم....این دفعه یکی از دوستانش را توی کوچه دیدم ..دقیقا دق آفتاب ظهر بود...مسیرش را کج کرد و همراه من شد و با هم کلی گپ زدیم ...گفت عجب  مادر شجاعی داشتی

کمی تعجب کردم

مهربان و دلسوز و خونگرم و زحمت کش را شنیده بودم اما شجاع را کمتر

گفت: هنوز تازه بنی صدر رای آورده بود ...برای اولین بار از زبان مادر تو شنیدیم که مشتش را گره کرد و گفت: مرگ بر بنی صدر....ما مات مانده بودیم از شجاعتش

وااای چه خوش گذشت 

به مناسبت هشتم تیر به جای کیک حلوا پختم....طرحی بود که صمیمیتی به اندازه وسع خودش ایجاد می کرد....و آن کفشهای حراجی و آن بیابانهای اتوبان و همه این جابجا شدنها که برایم قرآن می خواند درباره تسخیر جاده ها توسط فناوریهایی که خدا انسان را بر آنها مسلط کرده

وااای چه خوش گذشت بحثی پیرامون فلسفه علم بین من و آن برادر کوچک: علامه جشوقانی و واکنش وااای خسته شدم اطرافیان

وااای چه خوش گذشت ....بازگشت به حداقل هفده سال پیش...بازگشت به حتی سی سال پیش.....بازگشت به خویش

 

  • سویدا

۱- هر وقت هیولا را می بینم از خودم می پرسم چرا دنیاخواری هیولا وار هوسم نیست ؟ کم و کسری زندگی ظاهرا شرافتمندانه من چیست و چرا نیازی به این همه هیولاگری ندارم چرا نیاز ندارم بازاریابی گول زننده مکاشف را انجام بدهم. چرا نیاز ندارم جنگل بخورم...اختلاص بکنم بروم حارچ و مردم را بگذارم پشت در حرمان و حسرت...

جوابی که متاسفانه امروز کشف کرده ام این است که خوش گذشته است  و احتمالا معنی اش این است که من شرافتمند نبوده ام چون روزگاری نیست که شرافتمندانه خوش باشیم!روزگار گرانی و سیل و زلزله  و حنگ است رروزی است که یک نان می خوری و صدفرسخ می دوی...اگر نانی باشد که بخوری... و اگر ایمانی باشد که بدواندت....

۲- کم کم هر بار که می بینم هیولا را می خواهم ازخودمان دسته جمعی تشکر کنم و زیر جلکی اگر راهی هست که مثل آقای شرافت از شرافتم استفاده بکنم راه بیافتم توی بازار خودش بازاریابیش کنم شرافتم را که حرام نشود! جمله عمیق و بی نهایت بزرگی بود که نویسنده توی دهن شبنم  مقدمی گذاشته بود:

سالها شرافت این آقای شرافت بیخ گوشمان بود اما بلد نبودیم ازش استفاده کنیم!

مردم که بلعم باعورا می شوند فروشنده چیزی می شوند که فروختنش  توی این دنیا کمی زود هست چون اگر صبر کنی آن طرف به قیمت بیشتر می خرند... اما حالا که بلعم شده ای حالا که شرافتت شهره عام و خاص شده است اگر بفروشیش خیلی گرانتر از قبلترها از تو بمی خرندش!

مائیم و این شرافت ها ی نیم بندی که هنوز هیولایی نیامده تا باا ما آنهها را معامله کند و هنوز وقت معامله نشده امیدوارم هیچ وقت وقتش نشود امیدوارم بازار دنیا را جایی بنا کنند که محسن حججی ها آنجا معاملات ملکیشان را سر و سامان داده بودند نه شرافتها و هیولاها

میدانم اگر به قیمت از من بخرند من فروشنده خوبی هستم..ای وای بر من

قیمت خوبی هم روی خودم نگذاشته ام ...یا من الیه یصعد الکلم الطیب و العمل صالح یرفعه

تو بخر ...نگذار پای خریدارهای دیگر باز شود

 

  • سویدا