حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

روز عفاف و حجاب است. تازه از دست من ملامتگر فرار کرده بودم...

ملامتگری که می گفت هنجارهای مهم را باید مدام متذکر شد...تو اگر بگویی او اگر بگوید آنها و آنها اگر تکرار کنند ...هنجار حرمتش نمی شکند..

من ملامتگری که به من فحش می داد ...ای واداده ای منافق ای ترسو

من ملامتگری که سحر ماه رمضان امسال از دهن واعظ این نکته را در یافته بود: واجبی که همه دیگر کارهای نیک در مقابلش قطره اند در برابر دریا امر به معروف است....

آره تازه داشتم از دست این من ملامتگر راحت می شدم و با خودم تسویه حساب کرده بودم که دیگر در ترویج حجاب به شیوه ی تذکر خیابانی هیییچ خیری نیست که...

خلاصه تازه داشتم برای خودم سر در لاک مشی "موسی به دین خود و عیسی به دین خود" را دنبال می کردم که....

همکار عزیزم توی آسانسور که برای جلسه می رفتیم گفت: چند تا مقنعه رنگی دارم نمی پوشم بیارم برات...و خندید که ما که ایشالا خدا بخواد دیگه قراره بذاریم کنار از فردا

فردایی که می گفت همین روز عفاف و حجاب بود

خندیدم و گفتم ایشالا ...و گفت همت کنیم باید

دیگری را شنیدم  که توی مترو به دهه هشتادی قدبلندی که روسری اش دور گردنش بود جایش را بخشید آفرین که حجاب نداری و دختر خوبیم هستی

و دیگری که به قاعده ی دست فروشی وارد قطار شد اما اول کلام گفت: دیدین بعضی این خانم چادریا چه سمی توی نگاهشونه و مظلومانه داد خانم چادری مسنی را در آورد که معترض بود با چادر چی کار داری

دیدم نه عزیز جون ازین خبرا نیست ....دم فروبستی به وقتش حالا بخور....

اما راستش را بخواهی دیگر از من گذاشته است این نبرد را به دهه هشتادی ها وا می گذارم و همه امیدم به آنهاست

بچه ها بفرمائید برای آنچه که می خواهید بجنگید 

اگر آزادی حجاب است اسمش یا امنیت روانی شوهرتان در بیرون خانواده است یا هر چه که بخواهید اسمش را بگذارید

اگر تا الان پدر بچه های من توی کوچه  و مترو و اتوبوس با زانوی برهنه زنی زانو به زانو نبوده است محصول جنگیدن دهه چهلی هاست

حالا نوبت تجدید جنگ است

همگان بفرمائید مبارزه

  • سویدا

ما را سر باغ و بوستان هست آنجا که تویی ....

دیروز نه پریروز رفتیم تنگه واشی....پدرشوهرم میگفت این تنگه ای است برای اینکه وا...شی

وا شدیم

از سنگهای لیز زیر آب، آبی که می برد تو را به راه خودش اگر محکم نمی بودی در راه خودت...خطر کردیم و گذشتیم....جیغها می زدند و صدا بین صخره های مخوف چنان محشری به پا می کرد که هر چند فکرت پیش نوزادی بود که گذاشته بودیش یا آن دو تا که خیس برگشته بودند ...اما دعوت آب و هیجان را هم نمی توانستی رد کنی

رفتی و رفتی هر لحظه امکان داشت در گودالی گردابی بلغزی و بغلطی...اما لبخند بی اختیار ثانیه به ثانیه روی صورتت گشوده تر می شد...وه چه نشاطی دارد آب

یکی دو باری هم درغلطیدی میان صخره و سنگ و آب ....تنها فرق سرت خیس نشد و افتادن تو مزید هیجان جماعت بود....اما از این مسیر بی پایاب که گذشتی....چه لذتی داشت دشت بکر و خالی و خلوت پیش رو...بی اختیار آنها که زودتر از تو می گذشتند بی اختیار به زبان آورده بودند که بهشت که می گویند اینجاست....و بود 

و تو فقط دلت می خواست آنها که پای بساط و بچه های خواب مانده بودند هم از این طرف بیایند....نمی توانستی دشت را فقط نگاه کنی...چهچهه بلبلها را فقط بشنوی و چریدن اسبی در منظره را فقط تماشا کنی

نمی توانستی حیرتت را با پشت سرهم گفتن ای خدای بزرگ ای خدای بزرگ فرو بنشانی

نمی توانستی بایستی...دشت دعوتت می کرد...اما تو فقط آمده بودی نگاهی بیاندازی و برگردی ....دشت رهایت نمی کرد

و وقتی برمیگشتی به برادرت که سراسیمه دنبال طفل گمشده ی تو می گشت و از تو سراغش را می گرفت می گفتی ولش کن پیدا میشه تو فقط برو برو از تنگه ردشو ...برو جان من برو جان من 

چه مادری بودی ...تو نبودی که قبلش یک دیگ غصه ی بچه هایت را بارگذاشته بودی و مدام داغ داغ از آن می چشیدی؟ بچه ات در این دشت شلوغ پرخطر بیشتر از نیم ساعت گم شده است....کو طبع غصه خور نگرانت کو؟

و تو راست می گفتی ...بچه ات چند ثانیه بعد از آن که همه را واداشتی دست از نگرانی بردارند پیدا شد

غصه خوردن چه فایده ای می توانست داشته باشد؟

آن آب آن هیجان آن تنگه ی خطرناک آن صخره های عبوس بلند ....آن جماعت مست و سرخوش ..آن دشت خلوت خیال پرور

همه می گفتند غصه ها را فراموش کن ....

بعله آقا جون

ما را سر باغ و بوستان هست چون آنجاست که تو هستی

  • سویدا

سلام

نمی دانم امروز چرا منتظر یک چیز فوق العاده شاد کننده هستم..شاید هم از درون می جوشد

یادم نمی آید قبلا کی چنین حسهایی را داشتم اما تقریبا شبیه روزهای  اردوی چندروزه یا موقع برنده شدن در مسابقه داستان نویسی یا شبیه وقتی هستم که معدل دخترم 20 می شود ..یا شبیه وقتی که استاد سر کلاس از سوالی که می پرسم تعریف می کند و می گوید معلوم است کسی که این سوال را می پرسد غیر از دود چراغ، خون جگر هم خورده است...

یا شبیه وقتی هستم که حال مادرم بعد از سونو و سی تی اسکن خوب است و آزمایش ها هیچ پیشرفتی توی سرطانش نشان نداده اند.

شاید شبیه موقعی هستم که شب بیست و سوم آهسته درگوشم گفته باشند ..باشه باشه به شرطی که دختر خوبی باشی ...یا شاید حتی شرط هم نگذاشته باشند

شبیه وقتی که با کاروان همکارهای بابا می رویم مشهد و مامان خوشحال است که راه هتل انقدری نزدیک هست که از توی سرشورها بیاندازیم سمت باب الجواد و برویم خودمان بی منتظر ماندن برای بقیه به حرم

حالم شبیه وقتی است که قهرمان رمانی که می خوانم قله قاف را نوردیده است موفق شده است دوستانش را متقاعد کند که بیگناه است .

نه نه حالم شبیه وقتی است که رئیس جمهوری که انتخاب کرده ام به وعده هایش عمل کرده است و کسب و کارها توی کشورم رونق گرفته اند.

شبیه وقتی هستم که خواب دیده ام انتظار به پایان رسیده است ...کسی آمده است که زندگی را معنا می کند اما من فعلا محضرش نیستم فقط دلم گرم این مطلب است که او آمده است...خواب دیده ام و از خواب بیدار شده ام و مزه ی این گرمای شیرین کم کم دارد محو می شود

نمی دانم شبیه کی و کجای زندگیم هستم اما چیزی نوید بخش و گرم در من می جوشد.

  • سویدا