حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

شبی از وچد رومن گاری نخفته بودم و با اشک راه دل و دیده شسته بودم

خدا گوشه ای ایستاده بود و مرا می گفت منم من که این همه جا هستم

خواب آشفته ای که صبح جمعه دیدم و ندبه ای که توی خواب کردم، آن را هم ای خدای محجوب با تو بودم

شگفتا که قلب من با حجاب است و تو محجوبی

عقل من مغلوب است و نشانه های تو غالب

این روزها با ژاپنی ها چند قدمی سیاحتی کرده ام، حصارهای سپیدی دور مزارع اخلاق کشیده اند و حصارها درهایی دارد که برای متانت و وقار می شود موقع عبور از مرز اخلاقیات، شاعرانه درها را حین گفتگو درباره لباسهای زیر باز کرد و گذشت

جنگل نروژی را بعد از کافکا بر کرانه می خوانم رمانهایی در ستایش موسیقایی یک وجد!

وجد ژاپنی از این قرار است:

صورت دختر فوق العاده زیبای داستان را قرمزی دایره ی سرخ پرچم گرفته است:

نویسنده با خواباندن پسری توی رخت خواب مادری یا با تمام انحرافات جنسی دیگر سعی می کند چیزی را بسازد

مهم این است که من بعد از نثر پاکیزه ی او که از روی هولاخ ترین گندزارها سریع می جهد(شاید هم قضیه فیلم اوشین باشد که باز از ما کشور تولید کننده باید بیاید و بخر د و ببیند و لذت ببرد از پاکیزگی اش!)

آره مهم این است که من باز هم خدا را دیدم

خددا را دیدم و خود هاروکی هم شاهد است. ایستاده بود و می گفت ظهر الفساد

درباره فاسد شدن روح و پلید شدن روان 

درباره جدالی که از شرق بی ارتش علیه هجمه مدرنیسم غربی تنها به مدد رویاهای ژاپنی می توان کرد

او مدام توی جنگلها و آرمانشهر ها پرسه می زند بشر را به آبشخورها و مراتع طبیعی برای چرا می برد...فقط برای این که مودبانه از این مدرنیسم نابود کننده در حالی که توی دامنش نشسته و از پستانش شیر و الکل می نوشد، گله کرده باشد!

  • سویدا

وقتی زن از مصلحتی خر بودن دست بر می دارد

وقتی دروغهای مرد دل زنش را به دست او نمی دهد

وقتی عصیان برای رهایی بر هر مصلحت و ایده و آرمان پلاستیکی دیکته شده ای می شورد

آن وقت دیگر بچه ها هم در امان نیستند

چون زن فهمیده است که وجود دارد

خودش به تنهایی

خودش به آزادی

می تواند از "همسر بودن" و از "مادر بودن" فاصله بگیرد..توی هوای آزاد تنهایی

چون آن روز است که دیگر آتشی که او را مثل مرغ پخته اشتها آوری سر سفره ی مردش می آورد ...یا توی بشقاب بچه هایش می گذاشت، خاموش شده است....باد ...و هوای آزاد دخلش را آورده است...

بله تنها آن موقع است که تنهایی و  آزادی سراغ زن قضه می آید.

اگر چهارشنبه سوری اصغر فرهادی را من نوشته بودم آخرش همین بود: تنهایی سراغ زن قصه می آمد!

  • سویدا

نتیجه
برای تحقق ایدئال‌های یک نظام فکری، در بستر جامعه، به شکل تمام و کمال، به‌طوری‌که هم حقوق مختلفه در آن رعایت شود و هم آزادی انسان در آن نقض نشود، احتیاج به زمانی قابل‌توجه داریم. درواقع هیچ نظام ایدئولوژیکی نمی‌تواند حادث شود. تنها می‌توان با ایجاد بسترهای مناسب برای تحقق آن تلاش کرد. و هرگونه تلاش برای ایجاد دفعی آن نه‌تنها بی‌فایده خواهد بود و فقط پوسته و غلافش را فربه می‌کند، بلکه تیشه به ریشه اصل و اساس و گوهر آن خواهد بود.  از طرفی چون در این پروسه‌ی شاید طولانی، رویکرد تربیتی است، هیچ سلب و ایجاب دفعی‌ای قابل‌تصور نیست و این خود نشانی دیگر از تحقق آزادی‌ها حتی در روند تحقق این نظام است.
در پایان باید خاطرنشان کنم که کلیدواژه‌های بسط ایدئولوژی در بستر جامعه، یعنی"آزادی بر مبنای حق و اخلاق"، "تربیت" ، "شدن" ، "اخلاق سابجکتیو" ، "تکلیف" و "ولایت" که نشان‌دهنده اهمیت " انسان" به‌مثابه یک "سوژه" هستند، یادآور این نکته اساسی‌اند که بزرگ‌ترین یاری به تحقق یک 
"نظام ایدئولوژیک" به‌طوری‌که در تضاد با " آزادی" نباشد، همانا توجه به "وجوه اومانیستی" آن نظام فکری خواهد بود.

علی الماسی زند

 

  • سویدا

درونم قبض و بسط مفصل جدیدی به راه افتاده...می گویند اسفندها خون آدم به جوش می آید....برای مثل این روز آفتابی قشنگ نوبهاری.....طبیعیه که خون آدم به جوش بیاد.....شایدم حق آدمه که روز تولدش خونش به جوش بیاد....

اما قبض و بسط از جای دیگه ای اومده ....

از همون جائی که...

با خانم محترم و نجیب و مافوقم، توی اداره  به یک فروند  "قبض" برخورد کردم. این جمله رو دشت کردم: اشتباهات شما زیاد شده است. بیشتر دقت کنید

اشکم گرفت....

اشکم گرفت که دست پختم بایر روی گاز مونده بود و کسی نمی خورد

اشکم گرفت که شوهرم بهتر از من سینک رو برق میندازه

اشکم گرفت که با بچه ها بلد نبودم چطور رفتار کنم یا سوارم بوده اند یا زیر پایم مثل ته سیگاری در حال له شدن....

اشکم گرفت که دیدم در حال سقوطم....به ورطه آخر یاس و افسردگی ...

اشکم که گرفت نشسته بودم و به قرآن و التماس و دعا فکر می کردم...کسی را دارم که وقتی اشکم میگیرد و توی قبض می افتم دعاهایم را اجابت می کند...

از سمت من همه چیز بر فنا و از سمت او ....

آه منی ما یلیق بلومی و منک ما یلیق  بکرمک

اما خلوتی که با شریک نشستیم بساط بسط را فراهم کرد و توی آفتاب صبح که خیابان های شهر را پیچ و واپیچ زدیم بسط فراوان تر شد....

رادیوی ماشین گفت اگر کسی ذره ای تکبر با خودش ببرد بوی بهشت را نمی شنود و پلاکارد وسط خیابان زیر عکس شهید گفته بود: جهاد با نفس 

و آن یکی موج رادیو داشت همچنان در مورد تقویت اعتماد به نفس و عزت نفس صحبت می کرد....

براق شدم توی چشمهای نفس بی چشم و رو که اشتباهاتش زیاد شده بود که تکبر داشت با خودش بر می داشت....یک بنر دیگر هم در حینی که داشتم دقیق جاهایی از نفسم را که باید باهاش جهاد می کردم علامت گذاری می کردم  آمد روی اعصابم...کارگاه داستان نویسی..داستان کودک...

لجم گرفت...

بازرسی نفس، مچم را گرفت که چرا لجت گرفت....گفتم ایناهاش بگیرش که در رفت این همون تکبره است..

این همون چیز فشل و گوزویی است که به تنبلی تمام خودش را توی وجود من ولو کرده است و نمی گذارد برای دقت کردن برای یاد گرفتن  و برای خیلی چیزهای دیگر به خودم فشار بیاورم...

خود خودش است...همین است که همه نویسنده ها و خواننده ها را که رقبای عشقی من در زمینه نوشتن هستند اندازه خودم و کوچکتر از خودم می بیند و نمی گذارد که من به یک کارگاه داستان نویسی بروم ...مدام هم زمزمه می کند خودم همه چیز را بلدم..نمی خواهد به کارگاه مارگاه بروی...

بدم نمی آید چیزی بلد باشم...اما هر چه نگاه می کنم نمی بینم چیست که بلدم....

بگذریم....سی و چهار را امروز پر کردم

روح نه نه خدا بیامرزم شاد....چقدر در مردنش کوتاهی کردم....خجالت می کشم از روی ماهش

برایش یاسین می خوانم حین خجالت کشیدن....هنوز باید از او عذرخواهی کنم!

سی و چهار را تمام کردم با کارمندی ثبت احوال بر دوشم و طعم نازنین نوشتن و سرودن در ذائقه ام و امیدهای بسیار پیش رویم 

و سه کودک طفل معصوم در پس سرم!

  • سویدا

دیشب یک مهمان داشتیم....راستی راستی بود اما حرفهایش گزارشهایش اخباری که به دستش رسیده بود همه چپ بود همه ی همه ...آخر سر یک جمله شاذ گفت: 

این نظام جمهوری اسلامی هیچ چیز قابل دفاعی نداره...من توی سپاهش بوده ام توی ارتشش بوده ام....یکی از حاضران در تایید کسی که صحبت می کرد گفت: دوستم به سفارش وزارت دفاع یک میلیارد وهفتصد ملیون قطعات وارد کرده( مید این اسرائیل و به واسطه ی افسران ارتش ترکیه) و وزارت دفاع تنها چهارصدملیونش را قبول کرده و مابقی را واسطه ی جوش دادن معامله به شرط دریافت دویست ملیون رشوه خواسته رد کند و رفیق قبول نکرده و حالا جنسها روی دستش مانده و برشکست شده و راهی زندان است

از نظام قضائی گفت و آشوبناکی لایتصورش...که هرگز حقی به حقداری نمی رساند...

و خلاصه رسید به همان مرز باریک مو

جمله آخرش این بود:

دفاع کردن از چنین نظامی خیلی سخت است

من گفتم: خب دفاع نکنید مگه مجبورید

گفت کاریش نمیشه کرد آقا گفته در دفاع از جمهوری اسلامی لحظه ای تردید به خودتون راه ندید....آقا گفته

دیدم بهم چشم غره  می روند دیگر ادامه ندادم اما ای کاش ادامه داده بودم:

بله ....دفاع از ...؟

آقائی که شما می فرمائید از متن حرفهایش بیشتر بر می آید که قبل از این که طرفدار نظام باشد طرفدار انقلاب و انقلابی گری است و الان نظام جلوی انقلاب ایستاده است

اما چه می شود کرد برای کسی که خودش دارد آه خونین قلب من را فریاد می کند:

بهترین یاران مهدی یمنی ها هستند چون دستشان آلوده ی نظام سازی نشد....

به راستی این نظام چیست که باید برای حفظش این همه هزینه کرد؟

حتی یاری امام زمان را داریم فدای نظاممان می کنیم....

  • سویدا