حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

ماه شیرین لقا ماه شب چهارده هم وارد مهمانی شد. دیشب خانه ی غریبه ترین کسی که برایم ممکن بود مهمان بودم اما مثل یک دوست سی ساله بغلم کرد و گفت سعادتی بود بر ما وارد شدید....تنم و دلم لرزید ....خیلی طنین داشت جملاتی که در خوب دانستن ما به کار می برد

 دوست بلاگی ام پیچک هوس شهادت ‌کرده جخ حامله هم هست که این می کنه یه ویارانه ی عیارانه

اما هوا بدجوری به لطافت باران و نورهای چشمک زن اسمان آراسته است هر صاحب حیاتی آرزوی نمردن می کند آرزوی شهید شدن

اما بعد

فردا رسما نه ماه مرخصی تمام میشود و باید برگردم اداره

عمه بچه ها خودش بچه کوچک دارد و عذرمیخواهد  که نمی تواند مثل گذشته یاریم کند و من فکری باید بکنم

مثلا به چند جا بسپارم

دستمزد پرستار را ساعتی بیست تومن یا روزی صد و بیست تومن اعلام کنم 

سراغ اولین پرستارم بروم و به یاد بیاورم چرا از دستش راضی نبودم و .....

همه را رها کن شبهای به این مهمی

میروم سراغ دعا....نماز امام جواد هم گفته اند....

  • سویدا

از خودم در این ایام راضی نیستم

هم کندم در حرکت به سوی خدا هم کم یادش می کنم

جخ به آدمهای خودساخته و درجه دار در قرب خدا حسودی و بخل هم دارم

همه اینها با  دعا حل میشه.؟

خیلی دست خالیم و اجل نزدیکه

الهی چه کنم؟

  • سویدا

زن برادرم را شهادت آن طلبه ی اصلانی به شور شیدایی زده  و زنهای همه برادران طلبه ام در هرجای این خاک همچنین اند

نه معیشت ی دارند که طلبگی است و جیفه ای که نان ماه را هم نمی رساند و تازه اجازه کارکردن هم ندارند و الا که برادرم مهندس برق خوش استعدادی است

نه حرمتی که عوام مدام میگویند آخوندها سبب ویرانیها و نابسامانیهایند

حالا فقط خوش دارند که شاید به همین سبب خریدنی تر از صنفهای معیشت دارو آبرو دار مردم اند

آرزوی شهادت هم از دلم که نه ولی از سرم پریده بود .ما کجا و طوبا کجا

هم تنها گریه کن آمد دوباره زنگ خانه ی دلم را زد

هم امام رضایی که توی صحن حرمش هم ژتون غذای حضرتی میدهند هم کلید در باغ شهادتهای حسرتی

بعد نوشت....

هنوز دارم کتاب اوباما را میخوانم خواندنش را به همه و خصوصا هرکسی که مرگ برآمریکا گفته است و میگوید 

به هرپناهیانی که سحرها  سیاسی معرفتی بحث میکند توی شبکه افق

به هر ظهیربن قینی که ناگهان آماده میسود جزک ۳۱۳ تای معهود باشد

به هر نامزد انتحابات ریاست جمهوری ای توصیه میکنم

اگر حال نداشتید این چندهزار صفحه را بخوانید از من داشته باشیدکه به واسطه سبستم مالیمان هرگز مرگ بر آمریکا گه نگفته ایم هیچ

همبیشه سر سفره ی نجسش نشسته بوده ایم

  • سویدا

توی دعا نوشته بعد از یک عالمه حاجت دینی و دنیایی و آفاقی وانفسی بزرگ

که خدایا من اینها رو از روی کوچیکی خودم ،بزرگ شمرده ام اما برای تو که کاری نداره 

  • سویدا

اولین سحر گذشت

شهابی رصدم نکرد

بی فروغ توی تاریکی فسنجان بادام را سحری خوردیم و واعظ گفت دنیت و بخور بخوابش دل آدم را میزند و لذت  دنیا هم حتی مال از دنیا بریده هاست

  • سویدا

دیشب با فامیلهای آمریکایی خداحافظی مجدد کردیم ...این خلاف آمد عادت بود که پذیرفته بودیم آنها آن ور ما این ور .....و از خلاف آمد عادت بطلب

امروز صبح خدا را شکر اولین سحری را رفتیم روی آنتن زنده .....این خلاف آمد عادت بود که این ساعت قورمه سبزی جانیافتاده خوزدیم.....و ز خلاف آمد عادت بطلب کام که من

هر روز خواهم خواست که بین سحری و نماز چیزکی بنویسم بلکم مختصر باشد و نپیچیده .....و زخلاف آمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

حالم حال خوشحال بچه پولدار اکباتان نشین یا شمرون زاده ای است که ساکن اروپاست و دغدغه هایی به زیبایی آنچلینا جولی دارد و دیگر اعصابش برای هیچ بحث کردنی با هیچ اصلاح طلب و دگر اندیشی دچار سابش نمی شود چون به صلح کل رسیده است نه فراتر از آن از ساختمان امپایر استیت انگار بهتر می تواند دعای افتتاح بخواند....و با عبا شکلاتی ها بهتر می تواند چای بنوشد و ....

بعد نوشت

وقت خوش شد و با قلم سارا عرفانی هم قدم امیرمحمد اژدری شدم در ناکجاآبادها و کجاناآبادهای شهر و دیار و کشورم در اردوهای جهادی  (در کتاب شمرون کناردون)

مثل او حرص خوردم سرگشته و دونده و  پریشان طوری که هر چه می کنی کارها بیشترو بیشتر از آنیست که فکر کتی روزی بالاخره به مقصدی و به آبادی ای می رسی

بالاخره چاره ی این همه دویدن و نرسیدن آن شد که مثل خیلی ماشینهای اردوهای جهادی دیگر  ماشین بچه شمرونی که هرگز میسرش نمی شد با هواپیما اردوی جهادی کناردون را برود چپ کند و دلبند مردم جانش را به جانستان امانت بدهد 

شاید وفتی که "او"  بیاید اردوهای چهادی با هواپیما برگزار شوند

خدا از دغدغه مندها این روزها جانشان را امانت قبول می کند....

  • سویدا

رفتیم مهمانی 

جهار پنج تا حانواده بودیم و همه شوهرهایمان پسر عمو بودند  همه خوش مشرب با اینکه مشرب فکری هر کدام از قله ی کوه جداگانه ای بود

هم صحبتی لذت بخشی بود

هم بانکداری غیر متمرکز و رمز ارز ها رمز گشایی شد

هم پولدار نشدن شوهرهایمان 

هم داستان ازدواجهایمان

خوش گذشت 

اما آحرش بعد از این همه شنیدن داستان های عشقی 

بعد از در مسیر این همه عشق قرار گرفتن نفهمیدم عشق چیست و ارزش چشم و ابرو و تکلم و تعقل در مجک زدن عشق چیست

با اینکه باز هم رازهایی که صورت سوالشان هم برایم پیدا نشد ماند توی عمق خاطرم

فهمیدم انگار ان پسر عموی محجوب همسرم که روزگار همسریابی  این طور می گفت که دوست دارد همسرش یکی مثل من باشد حالا یکی بهتر از من را پیدا کرده و دارد بعد از گذشتن این همه سال ماجرا را سبک سنگین می کند و نتیجه می گیرد عچب گذشته ها چیزها قشنگ تر بودند یا چشمهای گذشته ما ن را از دست داده ایم؟

و به نظرت من دیگر آن آدم سابق می شوم؟

خوشحالم از حس ارزشمندی ای که خودم برای خودم فراچنگ آوردم این خودپسندی پیجیده را جه کنم؟

حالا بیا و با خودت مرور کن که آخرین شب جمعه شعبان است و بنا بود شعبانیه و کمیل را بخوانی

باشد خوش خیلی گذشت 

نا خوانده نقش مقصود از کارکاه هستی

  • سویدا

امروز حسابی منفی بودم.صبحم رو با کودتا علیه بزرگترهای خانواده شروع کردم. آماج انتقادات  اجتماعی اقتصادی قرارشون دادم‌.گفتم پدرنادرها باید عین بذر برن توی خاک فداکاری تا بچه ها جوونه بزنن و درخت بشن. به پدرزنی که دست دامادش رو نگرفته بود و حتی بارجهاز و باد توقعات زیاده خواهانه دخترش رو هم روی دوش داماد انداخته بود انتقاد کردم  وبعد به پدر و مادرهای خودمون که از نظر من در اون ساعت به فکر بچه هاشون که نیستن هیچ مدام کل بر اونها هستند

گگفتم هرگز آمادگی مادری کردن و پدری کردن برای نسل قبلی رو نداشته ام گفتم توقعاتشون حد یقف نداره گفتم بین خریدن چیزی برای مادرم و خریدن دوچرخه برای پسرم نباید مجبور به انتخاب باشم

گفتم و از بازگو شدن حرفهام نترسیدم

از به دید بیگانه دیده شدن نترسیدم

اما چیزی که سالهاست کشف کرده ام دوباره مکشوفم شد...نسل قبلی خیلی خسته است قدرتهایش به کلی ته کشیده ...نه درست و با درایت فکمی کند و نه درست اصلا می بیند 

نسل قبلی نادان شده و دیگر چیزی را خوب نمی بیند او فقط به سرشت انسانی خودش برگشته میخواهد بمکد

فهمیدم نباید این همه ناراحتی می کردم

اما کرده بودم

اینها به اضافه ی وضعیت یله و بیکار و بی مسیولیت و مهمانوار م در شهرستان و رها کردن همه ی خویشتن داریها و اسیر بی اعتنایی ها شدن و.....و بعد پنجه در پنجه رییس جمهور ایالات سیاه کرده ی آمریکا انداختن با این خیال خام که اگر نامش باراک حسین اوباما باشد نمش به م و آرمانهای ملتهبمان پس داده خواهد شد

یک طوفان تمام عیار و بسیار سرد از افسردگی در من به راه انداخت

خصوصا که جیغ هایم پسر ترسوی وسواس زده ام را کشت و مادرشوهرم را سرخورده کرد و گلویم را آزرد و چشمم را حسابی در زیارت اهل قبور خیس کرد

حالا وسط این همه منفی میخواهم فریاد بزنم 

من آرزوی هزار و صد و هشتاد ساله ام را هنوز در سینه دارم

خودم تا مناره های جمکران را دیدم برایش تولدت مبارک خواندم

اگر دنیا جز چریدن هضم کردن دفع کردن و سوزاندن انرژیهای حاصله در راه حیال کردن....دست به سوی صخره های صعب تر یازیدن و پا در حلقه های طناب نوردیدن است

اگر آرزو نه انقدر شخصی است که هر روز بتوانی مثل آویز آینه ماشینت عوضش کنی و نه آنقدر کوچک است که  بتوانی زیر نور شدیدش چشمی به خواب زندگی حیوانی گرم کنی و نه دورنمای روزهای گذشته اثری از حتی یک قدم نزدیکتر شدنت به آرزو دارند

چطور دوام میآوری؟

جز با خود آرزو

 

  • سویدا