حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

خبری نیست 

ماه معمولی نیست ...خبری هست

ابری نیست بادی نیست

یادی هست آسمان نزدیکتر نشسته است

ناخنی روی سطح ابرهای حاجب آسمان می شود کشید با سر پنجه دعا

راه دور است ....

من دورم

آسمان دور است؟ 

نمی دانم 

هم خبری هست هم خبری نیست....ناخنی روی سطح ابرها می شود انداخت با سر پنجه دعا..گریه هم می شود کرد

ابری نیست بادی نیست

آسمان خاطر خواه منست

  • سویدا

عشق ای تنها صدا تنها طنین ...ای بت آخر تو مشکن در زمین

تو گل باغ سماع آدمی .....تو نخستین اختراع آدمی

نخستین اختراع آدمها حالا یا با دخالت پیامبران یا بی دخالتشان آتش بوده است. 

آتش همان چیزی است که از درون چشم خانه و دل و روده و مغز و جگر جهنمیان زبانه می کشد بی آنکه از عذاب لهیبی که خود جهنم بر جهنمیان فرود می آورد بکاهد..شعله ای دائمی که نه چشم و دل را با سوزاندن دردناک خود نابود می کند و نه پایان می پذیرد.

و آتش همان چیزی است که توی قلب و چشم و معده و روده بچه هایی که روی تله های انفجاری رفتند زیر تانک رفتند روی میدان مین انداختند خودشان را یا تیر و ترکشها دریدشان یا در روضه ها شعله شدند و زبانه کشیدند و سوختند یا در عشقها بی دود نور شدند و عفت ورزیدند موجود است...

روی پیشانی هر جوانی که عاشق شده است نوشته: آتش موجود است....

آتش اولین اختراع آدمی نیست...اولین نمودی است که از بود آدمی سر زده است...

و رمضان از ریشه آتش زدن است...برای همین است که این روزها و شبها نشستن پای آتش شهدا و عشاق می چسبد...برای همین است که امام  این ایام شبها به راز میگفت:

فلا تحرقنی بالنار فانک موضع املی...ولا تسکنی الهاویه فانک قره عینی

آتش موجود است و آخرین سخن ما در سحرها آن وقت که دامنت را سفت چسبیده ایم همین است :

هذا مقام العائذ بک من النار

  • سویدا

روزی ماه روزه از آسمان رسید شراب "یادت باشد"

ذکر حمید مرادی سیاهکالی و بانو

همراه بانو اشک ریختم....

شاکیم از این که این عزیزان(شهید و همسرش) که هر کدامشان هفت هشت ده سالی از من کوچکترند و زندگیشان در دهه نود شروع شده و بنا به سادگی ذاتی و قناعتی که تویش موج می زند هیچ شباهتی به دهه نود ندارد و کلا تو را یاد دهه شصت می اندازد....آره شاکیم که اینها کجا بودند چرا مثل ما درگیر غمهای دوران مدرن نبودند!

تنها فرقش با قصه های سی سال پیش همسران شهدا این بود که اینجا همسر شهید خودش دانشجوی فعال است و یک پایش این اردو است و یک پایش آن یکی همایش

شاکیم از این همه که شلمچه شلمچه می کنند و توی خادمی شهدای سی سال پیش عرق می ریزند

شاکیم از این بهشت لاخوف و لاحزنی که اینها از اول تویش هستند و دعای سر سفره عقدشان آرزوی شهادت است و اولین جایی که با هم می روند قبور است....چطور جرات کرده اند توی دنیای امروزی این چیزها را منتشر کنند و انگ نخورند! انگ افسرده انگ زندگی برای مردن انگ قبر پرست انگ....

انگ نخورده اند شاهدم پنجاه تجدید چاپی که از این کتاب شده

شاهدم اشکهای خودم ...آن هم کی؟ منی که تا فرق سر در گنداب فاضلاب ادبیات اروپا و آمریکا مشغاول تفحص در هنر بوده ام....که بزرگترین فحش و بی حرمتی برایم این است که کتابی را دوست داشته باشم که توی طبقه عامه پسند باشد!

البته که به مثابه کناسی که در بدو ورود به بازار عطر فروشی غش کرد و با نجاست حالش را حا آوردند اولش من همه شان را فرزانه و حمید را و حساسیتها و وسواسهای بیت المالی حمید را  منع می کردم لجم می گرفت....حرص می خوردم...یک چند بر جوانی و کام نیافتگی شهید و این که دلم می خواست بیشتر از مظاهر ونعمات و استعدادهایش استفاده کند و بعد شهید بشود حسرت خوردم

یک چند غرق نئشه ای شدم که هر دو با تمام عشقشان که خوابش را هم توی زندگی ظاهرا سعادتمندانه خودم نمی بینم راضیند به فیض شهادت!

شهادتی که واجب نشده بهشان! جهادی که هزار جهد باید بکنند تا در مسیرش راهشان بدهند

آن هم چه جوانهای زبده ای نه از سیاهی لشگر کم سواد هیچی ندان

اما به هر حال من هم تسلیم شدم

تسلیم عشق این دو نفر

تسلیم دل تنگی های شان

تسلیم عشق به شهادت

دیگر اجازه ندادم دنیا دیدگی و سرد و گرم چشیدگی ام در کوره حوادث روزگار این تردید را بر من روا بدارد که شهید حیف بود جوان بود برای دنیا و برای وطن سرمایه بود که شهادتش تنها راهی برای منافع و مطامع دنیایی عده ای شد و ای دریغ که خونش فردا پس فردا پایمال شود...نه تردید برو خونه تون! معامله با خدا زیباست و تنها اثرش شهید شدن و تمام شدن شهید نیست اثر اصلیش سر برکردن شهید و راه شهید بعد از شهادتش و سر بر کردن او به عنوان یک الگو به عنوان یک تصویر ابدی از سعادت و عشق نادیدنی ای که ماها مدعی هستیم می توانیم به جهان عرضه کنیم!

حالا یک بند دم گرفته ام هر که را جامه ز عشقی چاک شد...

و بعد از راه دور به شهید خوشگل سلام می کنم و ازش می خواهم که دیگر مثل او وهمسرش باشم با تمام اعضای خانواده غرق گل و گلاب عشق 

 ونه توی کله پاچه کناسی

عطر عطر عطر

و نذر

  • سویدا

بیائید سحرها خیلی گریه کنیم آخ که ما یتیمیم...اگر یتیم نبودیم بیست ملیون خواهر و برادرمان را جلوی چشممان گرسنه مرگ نمی کردند که ما آه بکشیم و تماشا کنیم

اگه یتیم نبودیم بارون رحمت خدا این طور واینمیساد روی هستی و زندگیمون که ما اشک بریزیم و تماشا کنیم که ریشه مون داره توی آب می پوسه

یتیمی خواری دوران یتیمی

اگر توی خواری دوران غوطه ور نبودیم این طور سرویسمان نمی کردند که یکسال گذشته کرده اند...حالا کم کم ناو هم می آورند توی خلیج فارس و ما هیچ نمی توانیم بکنیم....

ما یتیمیم ....ما خواریم...ما پدرمان را می خواهیم ..ما این نباید باشیم که

ای دنیا صبر کن بابام بیاد...نشونت میدم زندگی یعنی چه

نشونت میدم بهشت روی زمین یعنی چی 

 

  • سویدا

جاودانگی میلان کوندرا آسمان و ریسمان را به روشی بین فلسفه و روان شناسی اجتماعی به هم بافته بود و توقع داشت که فصل آخر که داشت به افتخار تمام شدن رمان جشن می گرفت ما هم توی جشنشان باشیم. کسی را که با یک شخصیت خیالی شروع کرده بود او باهوده یا بیهوده به گوته قرن نوزدهم گریز زده بود. و بتهون و روبنس و ...روبنس که خیلی با زنها بوده  و سرانجام از ولگردی های بسیار به دنبال هوسهای متنوع پناهنده آغوشهای آشنایی است که در یک لحظه توی ذهنش جاودانه شده اند ...(آه از این بساط پر هیاهو که  اگر روز ی بخواهم درباره اروپا بگویم درباره سردی ای که قاره را گرفته تنها نوشته های این کتاب کافیست.)کوندرا به درستی فهمیده است که اتفاقی که برای اروپا دارد می افتد و افتاده است همان اتفاقی است که طراح دین ما برای جلوگیری از این اتفاق مکانیسم حجاب و ازدواج و تعدد زوجات و تحریم روابط خارج از این حیطه را راه انداخته...

و آن اتفاق نه غلط شدن دین خدا و نه رواج تمتع برداری بشر از زندگیش در دنیا که بر عکس از بین رفتن لذتها نتیجه همه فجایعی است که بر سر زن و خانواده در اروپا آمده است.

کوندرا در آهستگی هم به تفصیل درباره لذتهای تارو مار شده به وسیله مدرنیسم مرثیه سرایی کرده است اما توی جاودانگی علنا نوشته است از بین رفتن حیا باعث از بین رفتن لذت شده است .و نه لذت که معنای زندگی از دست رفته است. و این همه را توی جاودانگی با خونسردی تمام و بدون برداشتن سیگار ماجراهای رمان از گوشه لبش به زبان می آورد ...مثل بورس بازی که دارد از پایین آمدن قیمت شکرو بالا رفتن قیمت طلا حرف می زند.

برای همین وقتی پروفسور آوناریوس شخصیتی که همه دنیا به پشمش نیست و خودش را تنها موجود می داند و بقیه جهان یک امر انتزاعی است توی ذهنش کسی که طایر دست می گیرد و چرخ ماشینهای توی خیابانها را پنچر می کند به خاطر محیط زیست کسی که ترجیح می دهد فکر کنند چاقو را برای تهدید و تجاوز به کار برده و نه برای محیط زیست...این آدم آزمایشی اجتماعی راه می اندازد و از مردم می پرسد از مردم اروپای معاصر که راه رفتن توی پیاده رو با یک سلبریتی و سلفی گرفتن با او را اننتخاب می کنید یا یک شب به بستر رفتن با او  را بدون این که احدی باخبر بشود

آوناریوس می گوید مردم شهرت را انتخاب می کنند نه لذت را...چون مردم به جاودانگی نیاز دارند!

اما من می گویم لذت دیگر وجود ندارد برای همین مردم انتخابی اگر بگنند بدنبال توهم شهرت است...

اما درست در این شرایط گه اروپای معاصر این همه سرد مزاج شده است کسی را می شناسم گه توی خانه محقر خودش در کنار همسر نه چندان زیبایش چنان لذت هایی را تجربه می کند که دلش می خواهد انگشت لایکش را رو به آسمانها بگیرد....

هل من نفس کشش در کشان کشان این لذتها به راه است و تتمام زندگیش به همین مناسبت در مدار است....

دیده ام نماز که می خواند انگار دو دستی دامان طرف صحبتش توی محراب را گرفته به دست و نیاز به او می آورد ..

برای همین است که گفته اند زن و عطر و نماز!

همان که میلان کوندرا هم گفته است جذبه ابدی زن ما را در پی خود می کشاند

زن آینده مرد می شود...اصلا یا زن آینده مرد می شود یا نوع بشر نابود می گردد

این است جاودانگی ای که باید ازش کتابها بنویسند گرچه از فرط عیانی چه حاجتش به بیانی

  • سویدا

برای عمل کردن به وظیفه پدری و مادری باید حتما کاری کنیم. درست از زمان شروع مدرسه این کار تمام وقت برایمان شروع می شود. خلاصه این کار این است که سعی کنیم اثرات سو مدرسه رفتن و حرام کردن دانستنی ها در لفافه کتابهای درسی را برای بچه هایمان برطرف کنیم. باید تمام تلاشمان را بکنیم تا کتابهای درسی را از دست بچه ها در بیاوریم..باید توجه بچه ها را به چیزهای مهمی که مدارس قسم خورده اند توی برنامه عادیشان ازش نام نبرند و ما از این بابت ازشان ممنونیم...جلب کنیم

باید کتابهای مثبت سیزده و چهارده به بچه های زیر ده سال بخورانیم

باید حدائق الحقایق سنایی و تذکره الاولیای عطار به خورد بچه دبستانی ها بدهیم. باید احمد عزیزی را در اوج سبک پیچیده هندی عین پفک هندی چلسمه ی هر روز و شبشان کنیم...

بچه ها را باید از دست چیزهایی که مدرسه یاد می دهد نجات دهیم و باید چیزهایی را که مدرسه یاد نمی دهد یادشان بدهیم

به داد بچه ها برسیم 

 

  • سویدا

رومن گاری با مقدماتی که توی پیرنگ زندگیش بود تبدیل به مردی جهانی شد همه جهان زیر پای او بود نه برای مسافرت که برای توطن...با هر جمعیتی نالان می شد...جفت بدحالان بلغار و دختران گرسنه تن فروش می شد و دمساز سیاست بازانی که می خواستند اروپای بعد از جنگ جهانی را متحد کنند.

گاهی شوهر نویسنده های هنرمند و گاهی نویسنده هنرپیشه هایی که همسرش بودند

اما همیشه و در همه حال دستی به جام ادبیات داشت و چنگی توی گیس بشریت....از گیس و گیس کشی با بشریت خسته نمی شد ..گاهی زندگی را شایسته رذالتهایی که به خاطرش مرتکب می شوند نمی دید و گاهی بشریت را مجموعه راهپیمایی های ناموفقی می دید که باید از خودش ردی به جا بگذارد تا دنبال کنند گان بدانند از این مسیرها هم قبلا روندگانی رفته اند پس دوباره امتحانش نکنند.

رومن از دست طبع ظریف خود و حیله های روزگار خون دلی خورده بود که نپرس ....سراغ این خون جگر را توی لمحه لمحه  و شرحه شرحه طنازیهایش در سطر به سطر نوشته هایش می توانی بگیری...توی ادبیات بی بی مکنده ای بیش نبودم که سینه پر شیر رومن گاری به کامم افتاد...هر قطره ای که می مکیدم در جوابش چندین فوران ازشش جهت شره می کرد توی مذاقم. این طنز گهربار یاقوت درخشانی است که از خون جگر برآمده است

اما می گویم ها اگر رومن گاری مثل امروز هر روز سر وکارش با موجوی به نام کامپیوتر بود....ابله هوشمندی که هر از گاهی جنی می شود و چنان سرویسی می دهد که باورت نمی شود و درست سر بزنگاهی که نمی خواهی به شیوه کار کردنش و چرایی عیب کردنش فکر هم بکنی باز جنی می شود و دهنی ازت سرویس می کند که نپرس...

اگر رومن جای من توی آن دانشگاه فکسنی با آن اساتید کم سواد و با آن کامپیوترهای جنی قرار بود کد بنویسد و سر  و کله های دیگر بزند به جای نالیدن از دست بشریت  از دست کامپیوتر می نالید و به جای این که کبوتر صلح نمادینش را بردارد ببرد مقر سازمان ملل آن هم در اوج روزهای بالندگی و افتخار! تا شورای امنیت و غیر ه را فضله باران کند برش می داشت می بردش آی بی امی اپلی مایکروسافتی جایی

 

اما به هر حال نمی توان از دوست داشتن شیطانی به اسم  رومن گاری دست برداریم هر چند که می گویند به خدا و باورهای مذهبی ایمان نداشته و هر چند شاهکاری آفریده به اسم ریشه های آسمان که من ته ته اعماق جنگلهای آفریقایی این رمان مدح و ستایش خدای متعال را دیدم ونه در اینجا که در میعاد در سپیده دم و در زندگی در پیش رو هم 

من مدحتی به ملاحت هنر رومن گاری برای حضرت حق ...حضرت مغفول مانده و ناشناس مانده حق ندیدم....

من نمی توانم از فاتحه خواندن برای این گبر بی وضویی که با خودکشی رخت از این جهان کشید دست بردارم

من را ببرید دکتر...

  • سویدا

نشسته ایم و پیک نیک است و بگو بخند و تخمه می شکنیم و پوسته اش را وسط می اندازیم که یک نفر می گوید از خرج هفته تون کنار بذارین برای یمن....اینا سی چهل درصدشون هفته ای دو سه وعده غذا می خورن. هشتاد درصدشون نمی دونن وعده بعدی غذایی اصلا بهشون میرسه یا نه!

اصلا این رئیسشون رو دیدین

پریدم توی حرفا و گفتم: آره سر و مر و گنده و سر حال

سه نفر نگاه کردند توی چشمام و گفتن نه نه ...اونا که تو دیدی مال قدیمه....پیر شده اصلا....چروکیده و سیاه شده

یکی گفت تازه این رئیسشونه  شاید روزی یه وعده بهش بدن

الان هم که می خوام بنویسم چیزی ندارم....چطوری تعریف کنم که چطور از درون خالی شدم....چه بغضی گلویم را گرفت دیدن ابعاد بزرگ زندانی که در آن رئیس هم از زندانیان گشنه تر است و راهی نیست و دنیا دهکده جهانی شده است و کمی آن طرف تر از ما در دنیایی که فاصله هایش این همه کم شده و اخبار همه جایش به همه جایش به راحتی می رسد کانهو آکواریوم شیشه ای ....ما نشسته ایم و تخمه مان را می شکنیم و از سیری نفخ کرده ایم و درباره چه چیزها که حرف نمی زنیم....نمی  توانم بگویم چه استیصال وبغض و بیچارگی ای گلویم را فشرد....اشک در این شرایط چیزی بود که همه جایم را در هم کوبیده بود . اشک محصول زایمان مفصلی بود! زایمان غصه ای که صاعقه وار از فرق سر تا ریشه ریشه انگشتانم را در نوردیده بود....انگشتانی که به عنوان یک نفر از افراد بشر توی دستانم نگه داشته ام....این بشریت است بما هو هو که به من این امکان را داده تا از انگشتانم خیلی شیک در تایپ کردن یک اندوه فراگیر استفاده کنم....اندوهی که متصل می بارد و گیرم یک صاعقه اش بالاخره یکجایی من  را گیر آورد و فرقم را شکافت....فرق سر بشریی ای را که توی کافه های تفکرش هنوز استکانهای نجس شراب و فنجان های ته نشین شده ی قهوه سر میز سیاستمداران قرن و فیلسوفان دهر و فیزیکین های نیوتنی و غیر نیوتنی پخش و پلاست.

همان سری که چشمهایش برای دیدن رنگ به رنگ شدن روزهای روزگار نمره ده دهم دارد..همانی که طاقت ندارد لقمه ای دست بگیرد و نگاه کسی که ممکن است هوس کند آن لقمه را  و به او تکه ای ندهد....

این همان تنی است که قلبش به سنگ و گیاه و حیوان و در و دیوار، محبت پمپاژ می کند

این همان انگشتی است که کار می کند این همان پایی است که اقدام می کند....این تمام هیکل بشریت است که بر من ممثل شده است و من با تمام این هیکل درد کشیدم و چند قطره اشک به دنیا آوردم.....و کودکانه از به دنیا آوردن اشکها شاد شدم...پنهانی شاد شدم....آنقدر پنهانی شاد شدم که اشکها هیچ سر در نیاوردند...اشکها سیل می شدند و بنیادم را می کندند اگر من این من خودنگر کوچک در برابر این همه تلخکامی جهانی به خاطر اشکهای گرم و غلیظم به خودم نبالیده بودم، روحم برای باقی ماندن توی این جهان هیچ بهانه ای نمی داشت....

اگر گریه نکرده بودم از این غصه مردن دور نبود!

ولی حالا که نمرده ام باید یادداشت کنم هر ماه یا هر هفته پولی برای یمن کنار بگذارم

  • سویدا