حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

خوشی های ابدی

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۰۵ ب.ظ

شکر...الهی شکر

باید این چیزها را نوشت.

باید پنج شنبه را نوشت که روبروی ضریح حضرت معصومه با این سه تا فرزند نشسته ایم و لب دریای جامعه   موج موج معرفت و نسیم نسیم زیارت به صورتمان می خورد.

اقیانوس کم بضاعتی که ته جانم بود به موج افتاد و متوجه شدم که امروز در این مرحله از رشد و تکاملم طوری شده ام که دردها و لذتها توی وجودم به هم پیوسته اند..همانطور از ادای عبارات زیارت جامعه روبروی ضریح مست شدم که از مرور مصیبت مردم یمن و از شنیدن کنسرت سراج:

شب بی گه است ای ماه من ....مهمان من شو ساعتی

باید دوشنبه را نوشت

که اسم علی را اول دبستان نوشتم. شادم از این که پسرم به دبستان می رود. که پا روی زمین می گذارد و فردا را پیش رویش می گذارند....ناراحت هم نیستم که پیش دبستانی نرفت ...

وای چه شود !

باید دیشب را نوشت که این شیرین زبان کوچکتر با این قد و بالای فانتزی موقع خواب به من اجازه داد که فردا بیایم سر کار!

باید بابت این همه نعمت شاد بود ....خیلی خوش گذشته است ...تصور می کنم از این خوشتر کسی نمی گذراند....با این هزینه کم این همه خوش گذراندن! ....بزن اون شکرگزاری قشنگه رو!

و چاشنی لذتت می کنی یک لیوان خون جگری را که به شادی کسانی می خوری که این همه غمهای قشنگ کنج دل جهان اسلام انداخته اند! 

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم از اوست

وااای که چقدر خوش گذشت

تعطیلی شهادت امام صادق خودم بودم و جواد و راه افتادم با اتوبوسها سمت اصفهان...یک لحظه یخ کردم ...خدای من هفده سال پیش که سوار چنین اتوبوسی شدم تنها ...حتی همراه سه ساله ای مثل جواد با من نبود...تلفن همراه نبود و خیلی چیزهای دیگر و پدر و مادری که احتمالا تا اتوبوس برسد به مقصد ترمینال را توی حلقشان کرده بودند....

چه انتخابی به راحتی وتوی غفلت ....مسیر سرنوشت را باید توی انتخاب ساده ای که هفده هجده سالگی از سر می گذرانی تعیین کنی و هنوز مانده ای توی کار استخوانهایی که سی سال پیش انتخابشان را توی یکی از این سوار اتوبوس شدنها انجام  دادند و نتیجه اش حالا استخوان هزار هزار آدم را به تب می اندازد!

وااای چه خوش گذشت خانه امن مادری....باشد که مادر نبود اما درخت موی حیاط درست مثل بچگی ها زلفی به هم زده بود و سایه اش حیاط را به جنگلهای شمال شبیه کرده بود. خانه خلوت بود و من دلتنگیم را بیشتر از آنکه سر خاک مادر رها کنم توی این خانه پرواز دادم! خانه ای که  مامان برایش خون دل خورده بود.

هر بار که می روم به دیار مادری ....یکی از دوستهای مامان را توی کوچه پس کوچه های محله مان می بینم و انقدر با من عطوفت به خرج می دهند و رفاقت می کنند که باورم می شود دخترمادرم هستم و به او شبیهم....این دفعه یکی از دوستانش را توی کوچه دیدم ..دقیقا دق آفتاب ظهر بود...مسیرش را کج کرد و همراه من شد و با هم کلی گپ زدیم ...گفت عجب  مادر شجاعی داشتی

کمی تعجب کردم

مهربان و دلسوز و خونگرم و زحمت کش را شنیده بودم اما شجاع را کمتر

گفت: هنوز تازه بنی صدر رای آورده بود ...برای اولین بار از زبان مادر تو شنیدیم که مشتش را گره کرد و گفت: مرگ بر بنی صدر....ما مات مانده بودیم از شجاعتش

وااای چه خوش گذشت 

به مناسبت هشتم تیر به جای کیک حلوا پختم....طرحی بود که صمیمیتی به اندازه وسع خودش ایجاد می کرد....و آن کفشهای حراجی و آن بیابانهای اتوبان و همه این جابجا شدنها که برایم قرآن می خواند درباره تسخیر جاده ها توسط فناوریهایی که خدا انسان را بر آنها مسلط کرده

وااای چه خوش گذشت بحثی پیرامون فلسفه علم بین من و آن برادر کوچک: علامه جشوقانی و واکنش وااای خسته شدم اطرافیان

وااای چه خوش گذشت ....بازگشت به حداقل هفده سال پیش...بازگشت به حتی سی سال پیش.....بازگشت به خویش

 

  • سویدا

نظرات  (۱)

  • کارمند مجرد
  • التماس دعا...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">