سلام
بالاخره هوووم فکر می کنم دغدغه های گوشت آب کنم تمام شد. یک ماه بیشتر است که خواب و خوراکم و همه ی فکر و ذکرم درگیر پیدا کردن کسی است که جای خودم بگذارم توی خانه و بیایم بیرون
فکر دور و دراز زیادی کرده ام و اولین ها هم رها کردن کار بوده است و ثمره اش شده است این که دلایل بیشتری برای سر شغلم ماندن داشته باشم
اولی اش این که خیال می کنم این راه را به خودم نیامده ام و جزو مقدراتم بوده است ..آیا لازم است یکبار دیگر قصه اش را مرور کنم تا جای پای تقدیر را به خودم نشان بدهم...این که توی اخبار شنیدم فلان روز آزمون استخدامی است؛ یا این که قبلش توی همین جا نوشته بودم امسال زمین های پشت باغ را شخم خواهم زد و بیل و کلنگ ها را صیقل خواهم انداخت؟ سال نود و چهار بود باز هم" از آنجا که افتد و دانی" دوتا دوتا جواب آزمایشهایم مثبت شده بود..هم آزمون را با رتبه دو پاس کرده بودم هم بتا مثبت شده بود..مثل هفت سال قبلش که هم کنکور را هم برای اولین بار بتا را با رتبه خوب پاس می کردم....یا این که خانه مان را نزدیک این اداره خریده بودیم یا.....اووووه رها کنم
دومی اش این که حتی اگر این ها تماما انعکاس اراده و اختیار خودم باشد و نه مقدرات ..امروز که کمتر کسی داوطلب اینجا جای من نشستن و حقوق حداقلی گرفتن و سر و کله زدن با ارباب رجوع و با کارمندهای ادارات دیگر و راه انداختن کارها از لابلای هزارتوی بروگراسی و بی سوادی و ... است ؛ امروز که درصد قابل توجهی از همکارانم از میدان به در شده اند و رها کرده اند یا به هوای ممالک دیگر و یا مشاغل دیگر ...امروز می توانم در ماندن اینجا پای یک نوع مسئولیت اجتماعی را هم وسط بکشم
و سومی که از همه شخصی تر و یواشکی تر است این که
بیرون زدن و دیدن آفتاب اول وقت و تناول نسیم صبح و مهلت پیاده روی و برقرار کردن نظم در امورات خانه
داشتن مهلتی برای تامل برای ذخیره کردن چیزی تنها برای خودم ...چیزی که وقتی بچه ها بزرگ شدند و از من دور شدند من را تعریف کند ....
و حالا که در حق امثال من ممکن است داوری های سختی روا بدارند
چهارمی این که ...برای پیگیری رویاهایی که شغل تمام وقت خانواده داری مجالش را از من گرفته اند
...
به این دلایل آمده ام سر کار و نشسته ام این چیزها را می نویسم
و در دلم جوش و خروش شدن همانقدر برقرار است که در دل موجهای دریای خزر
با می گذرد ..دنیا می گذرد....نه غم می ماند و نه شادی.... همانقدر آمیخته شده ام که خون در نسوج زنده ها
شمارنده ی ایام عمر نزدیک شدنم به مرز چهل را خبر می دهد . آبی از آینده ام به سوی این روزها جاری شده که چسب بین من و متعلقات را سست می کند ...تلاشش برای کندن دلم از بچه ها هم می رسد به این که محکم تر دوستشان داشته باشم و گاهی هم نگاهی به فردایشان بیاندازم و همزمان دستهای محکم گره شده ام دورشان را شل کنم و هلشان بدهم به سوی سرنوشت
و با این همه
امید وارم خاطر آن از همه عزیزترین را از خودم نرنجانم و محض گل رویش گاهی نفسی کلامی قدمی در من بشکفد
اللهم هوای همه چیز را داشته باش
- ۱ نظر
- ۳۱ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۱۳