داستانها دوستانم بوده اند2
داستان دیگری که از داستان دونی من بیرون کشیده اند خودم نخواسته ام در این باره بنویسم:
چهارده(درباره یک فضای غیر صمیمی برای گفتگو در مورد مهر و عشق است!)
خانه حاج اسدالله کاشانی امروز حسابی شلوغ است. حاج اسدالله بالاخره بعد از یک سال در به روی خواستگار سمج تهتاقاریاش باز کرد. از صبح حاج انسیه مشغول رفت و آمد است. سفارش میوه و شیرینی، سرکشی به شام، تلفن به خان داداشهایی که همیشه در اینجور مواقع وظیفه خودشان میدانند، از هر شهری که هست خودشان را برسانند، نظارت بر اتوی لباسها، مشغول کردن نوهها و...
دل تو دل حاج انسیه نیست! سه تا دختر شوهر داده، اما سر هیچکدام به اندازه این یکی حرص و جوش نخورده است. از بابت خواستگار دخترش دلنگران نیست، چراکه پانزده سال است که میشناسدش، برادر عروس بزرگش است. همان عروسش که از دخترهایش به او نزدیکتر است، نگران دست خالی خواستگار هم نیست، که جوان باعرضه و پردل و جراتی است، اما از یک طرف باید جواب پیغامهای این و آن را بدهد:
«انسی این دخترت، پری نیست که به زور دیپلم گرفت و نشست تا یکی پیداشه بدیش برهها»
«خواهر بده بستون عاقبت نداره، هرکی از هر خونهای یه دختر داده و یکی گرفته، پشیمونه! پس فردا اگه پسرت با زنش اختلاف پیدا کنه، این پسره هم با نرگس دعواش میشهها؛ از ما گفتن»
«کنکور دکترا هم که رتبهاش خوب شده، میخوای بدیش به اینا! اولین دکتر فامیلمون رو بذار بفرستیم خارج مامان! دختر دایی حسین، فقط شوهرش دکتره داره تو آلمان برا خودش میگرده، نرگس از اون چی کم داره؟»
و از یک طرف هم با اشکهای نرگس، دخترش، طرف است:
«مامان این حرفها از ما بعیده! اینهایی که میگی هیچکدوم دلیل نمیشه من که نمیفهمم علت مخالفت تو و بابا چیه؟»
بالاخره دسته کوچک خواستگارها، که از فرط بیکسی دایی و زنداییشان را هم از تهران به تیم بیتعدادشان ضمیمه کردهاند، با پراید جوش آورده از راه میرسد! احمد چهرهاش را به زحمت از پس سبد گل به حضار نشان میدهد و بعد از یک سلام رسا، با تردستی، سبد گل را به دست حاج انسیه میسپارد. شیرین زبانیش گل میکند و روی مبل دم در مینشیند و میگوید: «طلبکارها دم در میشینند!»
جلسه ساکت و سنگین است، دایی داماد از گرمای کاشان میگوید و بعد دست به دست سلسله حرفهای بیربط از صدر تا ذیل مجلس، جهت خالی نبودن عریضه جابهجا میشود.
نوبت که به زندایی داماد میرسد سینهای صاف میکند و میگوید: «برای شادی روح مادر احمد آقا صلوات»
با این صلوات چشم احمد و سمیه، خواهرش، تر میشود.
- «خوب حاج آقا، امروز اومدیم ایشالا دست این دو تا جوون رو بذاریم تو دست هم»
- «حاج آقا! ماشالا نرگس خانوم تحصیلکرده، احمد آقا تحصیلکرده. پارسال که مادرشون بود یه صحبتهایی شد و خلاصه قسمت نبود، امسال خوب اوضاع ایشالا بهتره»
حاج اسدالله به گرمی جواب زندایی داماد را میدهد: «بله، امان از قسمت! انگار خدابیامرز مادر احمدآقا یه دعایی کرده بود که از پارسال تا حالا هرکی در این خونه رو زده، یه جوری قسمت نشده»
احمد چیزی زیرلب به داییاش میگوید و دایی احمد سر حرف میآید که: «اگه موافق باشین، این دوتا آخرین حرفاشونو بزنن»
بین خواهرهای عروس پچپچ میشود که «بس نبود این قدر رفت دم خوابگاه نرگس؟»
***
حرفهای عروس و داماد یک ربع بیشتر طول نمیکشد و برمیگردند به جلسه. با اشاره احمد، داییاش میگوید: «اگه موافق باشید بریم سر بحث مهریه؟»
دایی کوچکتر عروس میگوید: «شما صورت نوشتین؟» خانواده داماد به هم نگاه میکنند و جواب منفی میدهند.
سمیه لب باز میکند که: «خب میتونیم از الگوی صورت قباله من یا خواهرای نرگس خانوم بنویسیم دیگه!»
ناگهان احمد خطاب به خواهرش میگوید: «الگوهای بهتر از شما هم داریم!»
سمیه با نگرانی لب میگزد، دلشوره از همه حرکاتش میبارد. چقدر با احمد بحث کرده بود که «تو رو خدا جلوی حاج اسدالله و داییهای نرگس منبر نرو، اینها خودشون همه این آیات و روایات رو از برند. هیچکی جلوی حاج اسدالله حرف نمیزنه، چه برسه به اینکه سخنرانی و ارشاد هم بخواد بکنه. هرکی بدش نیاد، شوهر من که خودش هیچ رو حرف باباش حرف نمیزنه بدش میاد...» اما احمد جسورتر و محکمتر از این حرفاست!
احمد بالاخره لب باز میکند: «میدونم حرف زدن در محضر حاجی و خاندایی ممکنه حمل بر جسارت بشه، اما دلم میخواست حضرات از نیت ما خبردار بشن. بعدش دیگه تصمیم با بزرگان! من و نرگس خانوم با هم حرف زدیم، نمیخوام مهریهای تعیین کنم که در توانم نباشه عندالمطالبه بپردازم، من با نرگس خانوم هم حرف زدم، مشکلی نداشتند که ما به نیابت ۱۴ معصوم، ۱۴ سکه طلا تعیین کنیم که ایشالا با فروختن سهمالارثم از باغ مامان خدابیامرزم، سر عقد نقدا تقدیمشون میکنم.»
حاج اسدالله برافروخته میشود و از جلسه بیرون میرود، پشت سرش محمد، برادر بزرگ عروس و داماد احمد اینا!
حاج انسیه و سمیه، دلواپس و عصبی ذکر میگویند!
دایی بزرگ عروس به حرف میاد که: «ببین احمد آقا، ما مخلص ۱۴ معصوم هم هستیم، اما میشه به من جواب بدی که فردا خونهدار و ماشیندار و زندگیدار میشی یا نه؟ سهم خواهرزاده من توی زندگی شما چی میشه؟ فردا زد و شما زدی زیر زندگی و...»
دایی کوچک عروس توی حرف برادرش میدود تا لحن تند او را جبران کند: «آقای جاودانی! ما هم اهل مسجد و منبر هستیم، اما شما حواست به مقتضیات زمانه نیست، زمانی که پدیدههایی به اسم بیمه و بیمه عمر و چک و اعتبار اسنادی وارد اقتصاد ما شد، قضیه این حدیثی که مورد تاکید شما هست هم فرق کرد! شما الان ممکنه نداشته باشی، ولی بالاخره قرار نیست همینجور دست خالی بمونی. الان دیگه هر زنی باید خونه تو قبالهاش باشه، سکه هم کمتر از یه تعدادی که باهاش زن بتونه به تنهایی در عزت زندگی کنه، معنی نداره.»
پدر احمد که متوجه صحبتها نبود گفت: «آقای یوسفیان، من که نمیفهمم شما چی میگین! از طرف من صد تا بذارین روی اون چهاردهتا»
لبخند و نگاه معنی داری بین حضار مبادله شد و خواهرهای عروس هم در حالی که به سمیه چپ چپ نگاه میکردند، به پچ پج افتادند، سمیه میخواست از خودش رفع اتهام کند، به دایی کوچک عروس رو کرد و گفت: «آقای یوسفیان همون تعداد سکه قباله منو بنویسین!»
نرگس، بالاخره خودش به حرف آمد و جلسه ساکت شد: «میدونم رسم نیست من حرف بزنم، اما وقتی ما دوست داریم مهریهمون ۱۴ تا سکه باشه، باید چی کار کنیم؟ خوب ما هم دوست داریم هم خدا رو راضی کنیم، هم بزرگترایی که ما رو دوست دارند.» و رو کرد به پدرش که روی مبل راهرو و روبری در اتاق پذیرایی نشسته بود، بعد سکوت کرد.
احمد رو به دایی کوچکتر نرگس کرد و گفت: «سعید آقا فرمایش شما در مورد مقتضیات زمان خیلی متینه، خدا رو شکر که دغدغههای من رو هم میفهمید و از اون حدیث خبر دارین که از قرار دادن مهریه دروغین که قابل پرداخت نباشه با چه تعبیری منع میکنه. من حرفم ناقص موند.» رو کرد به دایی بزرگتر نرگس و ادامه داد: «حسن آقا، خاله من پارسال تو ۵۰ سالگی بیوه شد، از شوهرش فقط یه خونه قدیمی مونده که جون میده واسه کوبیدن و ساختن! خالهام زن دوم شوهرش بود، شوهر خالهام بچهدار نمیشد، زن اولش طلاق میگیره، خاله ما هم که تو جوونی با دو تا بچه کوچیک بیوه شده بود، زنش میشه، حالا داداشای شوهر خالهام اومدن خاله منو با دختر پسر دانشجو از خونه بیرون کنند که ما سهمالارث داداشمون رو میخوایم! حالا جالب این است که مهریه خاله من به قیمت امروز طلا، از تموم اون خونه بیشتر میشه! به خالهام گفتهام شرعا خدابیامرز به تو بدهکاره و تا مهریهات رو از روی اموالش برنداری، کسی ارثی نداره! مهریه، به شرطی که داداشای شوهر خالهام نخوان قانون رو پیش بکشن و به شرع پایبند باشن، خاله من رو با دو تا بچه دانشجو از آوارگی نجات میده.»
حسن آقا گل از گلش شکفت و گفت: «بفرما! شاهد از غیب رسید!»
احمد ادامه داد: «ولی من یه پیشنهاد دقیقتر دارم که اگه مردم، مهریه خانومم از کل ماترکم بیشتر نشه! پرداختن و نپرداختنش هم دست وارثام نباشه!» و از روی شیطنت خندید. بعد رو کرد به دایی سعید: «سعید آقا بد نیست بدونین توی غرب، زن و شوهر موقع عقد میتونند، قراردادی ببندند که موقع جدایی هر کدوم، متقابلا، نصف اموال اون یکی رو تصاحب کنند و این قرارداد برای زن غربی، یک مهریه مایه مباهاته! من میگم قبل از عقد یه قرارداد تنظیم کنیم که مهریه خانوم را هر لحظه با همه اموال بنده تعیین کنیم. یعنی هر وقت خانومم مهریهاش رو مطالبه کنه؛ نه نصف اموالم، که همه اموال منقول و نامنقول من مال ایشون باشه.»
چشمهای احمد از شدت اخلاص درخشید و ساکت شد، انگار منتظر بود تا واکنش جمع را بسنجد.
پری، خواهربزرگ عروس بالاخره سکوت را شکست: «احمد آقا این چیزا این جا باب نیست و ما هم نمیتونیم خلاف رسم فامیل عمل کنیم، سرعقد، موقعی که مهریه رو اعلام میکنن، میخواین وایسین قرارداد رو توضیح بدین؟»
همهمهای درگرفت، بالاخره، زندایی احمد رفت جلو و آرام با احمد صحبت کرد و بهش گفت: «تو عقایدت رو گفتی، اصل، تفاهم شما دوتاست، دیگه مقاومت نکن، بیا این صورت مهریه سمیه رو کپی گرفتهام بده به سعیدآقا، بنویسه و امضا کنین که تا شب نشده باید برگردیم تهران!»
احمد آرام کاغذ را گرفت و بالای آن یادداشت کرد: حالا که فامیل سرعقد از روی مهریه عیار دلدار ما را میسنجند، بنویسید هزاران سکه!
- ۹۴/۰۸/۱۸