داستانها دوستانم بوده اند3
دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۸ ق.ظ
درباره باغ و برگی ماندنی
عطر سیب های باغ مادرم
صادق جان سلام، پیشاپیش کریسمست مبارک! :(
شاید این ایمیلو وقتی ببینی که داری صبحانه میخوری تا آخرین روز دانشگاه رو پشت سر بذاری شایدم توی فرودگاه این نامه رو باز کنی، شاید هم وقتی رسیدی ایران. مخصوصا به این آدرست فرستادم که هر وقت فارغ بودی بازش کنی.
از بعد عقدمون چند بار ازم در مورد بورس دکترا پرسیده بودی، و من هربار از جواب دادن طفره رفته بودم. الانم میتونستم صبر کنم تا وقتی برای سالگرد مامان، همدیگرو دیدیم، مفصل صحبت کنیم، اما نامه رو مخصوصا انتخاب کردم تا...
راستش، میخواستم برات صحنههایی رو تعریف کنم که کمکم یک سال ازشون میگذره اما تاثیری روی من داشتند که منو روز به روز به تصمیم امروزم نزدیکتر کردند.
صادق جان، تو یه بار به عیادت مادرم اومده بودی...
مامان، همه چیز ما بود، ما هم همه چیز مامان بودیم. اون صبحی که حالش بد شد، علی به من زنگ زد و گریه کرد، باورم نمیشد علی گریه کنه، گفت: «مامان جواب نمیده عین یه تیکه گوشت شده» مجتبی گوشی رو گرفت و گفت: «چیزی نیست شاید اثر مورفینه، سحر بهش مورفین زدیم خیلی درد داشت.» بهشون گفتم: «ببریدش بیمارستان پیش دکترش، زنگ بزنید آمبولانس» نمیدونم چه طوری از خوابگاه تا ترمینال رسیدم، چه طور ۵۰۰ کیلومتر جاده رو تحمل کردم، اما وقتی رسیدم نزدیک غروب بود، سطح هوشیاری مامان پایین بود، تقریبا باید داد میزدیم تا چشماشو بازکنه. خیلی بیتاب بود، پتوشو مرتب کنار میزد، ما دوباره روشو میانداختیم، نمیدونستیم باید روی سینهاش سبک باشه. همه جمع بودیم، به پیشنهاد مریم حدیث کسا خوندیم: «خدایا اینها خانواده من هستند، از پوست و گوشت من هستند، برکات و رحمتت را بر اینها و بر من بفرست.»
«این داستان در هیچ جمعی نقل نمیشود که در آن مهمومی باشد الا که خداوند هم و غمش را برطرف میکند»
مریم به همه دوستاش پیامک زد که با ما حدیث کسا بخونند، مامان آروم گرفت.
پرستارها گفتند کی میمونه؟ گفتم من. گفتند یکی از برادرات هم بمونند تنها نباشی، اما نگفتند چه خبره، علائم حیاتی مامان بهتر شده بود، به زور با کلی امیدواری مریم و بقیه رو روونه خونه کردیم. ساعت ۱۲ شب بود که دیدم دیگه صدای نفس مامان نمیاد، پرستارها رو صدا زدم، دکترش هم اومد. کمی بهش نفس مصنوعی دادند. من و علی آستین توی حلقمون گرفته بودیم و زار میزدیم که دیدم از بالای سر مامان رفتند. گفتم چی شد؟ دکترش گفت: «خدا بهتون صبر بده، شما بچههای خوبی بودید، هر کاری از دستتون برمیاومد تو این دو سال انجام دادین و کوتاهی نکردین» داشتم میخوردم زمین، علی منو گرفت: «آروم باش، ببین مامان بعد از چند سال چه آروم خوابیده؟ ببین مامان چه نورانی شده» راست میگفت مامان خیلی ناز خوابیده بود، صورتش اینقدر خوشگل شده بود که دریغمان میاومد حتی ببوسیمش...
همون لحظه محسن زنگ زد و بجز صدای گریه ما چیزی نشنید، نیمساعت بعد هر هفت نفرمون، پشت در سردخونه، بهتزده، نشسته بودیم. تا صبح گریه میکردیم، قرآن میخوندیم، یکی میگفت: «مامان مرغ بهشته گریه نکنید»، یکی میگفت: «مامان خوابیده سر صدا نکنید»، یکی میگفت: «یادتون رفته چقدر سفارش میکرد منو شرمنده خدا و فرشتهها نکنید این مریضی، خلعتی حبیبه، وقتی منو به دیدار خودش برد، زشته غرق شادی نباشید»
سحر بود که دایی هم از راه رسید، صبح با آمبولانس معراج مامان رو بردیم خونه برای خداحافظی؛ خالهها و بقیه... وای که چه لحظههایی بود، هیچکدوم بیتابی نمیکردیم، انگار مامان خودش دلداریمون میداد، شده بودیم عین مادری که تنها بچهاش رو روانه خونه بخت میکنه، و ما فقط صمیمانهترین خداحافظیهامون رو با زبان دعا و قرآن، بدرقه مامان میکردیم.
محسن جوشنکبیر رو با رد انگشتش روی احرام مامان با اشاره نوشت، مریم تربت آورد، علی عقیق آورد، مجتبی چهارقل و... محمد که از همه ما بزرگتر بود نگران قبر بود، معجزه بود که تونست تو صحن اون امامزاده با صفا جایی پیدا کنه، قبر مامان زیر یک درخت سرو بود. همه فامیل جمع شدند، تا خود امامزاده پیاده تشییعش کردند، راه زیادی بود. وقتی قبر آماده شد، علی توی قبر خوابید، دلم ضعف رفت، مریم با زاری گفت: «مامان پسرت میخواد مطمئن شه جات راحته» علی پاشد محسن و محمد و مجتبی مامان رو دادند دست علی، عین گل توی قبر گذاشتنش...
وقتی آخرین خاک رو روی قبر ریختند، درست وقت اذان بود، محسن با صدای زیبا و حزنآلودی رفت سراذان، همه چشمها بیاختیار بارید، اما دایی بغضش ترکید و ضجه زد: «آبجی پسرت بارون رحمت روی خاک قبرت میریزه» اون صحنه برای من خیلی تلخ بود، تو نمیدونی دایی من چه آدم خودداریه، نه قبل از اون و نه بعد از اون هرگز چنین حالی ندیده بودمش. من هم زدم زیر گریه، نه به خاطر مامان، به خاطر دایی که تنها بچهاش، سالهاست رفته آمریکا، چقدر داییام پیر شده بود!
من و مریم رو به زور از سر خاک بلند کردند، توی خونه خیلی کار داشتیم، باید ناهار میدادیم و از جمعیت تشکر میکردیم. علی و محمد رفتند دنبال کارهای ناهار. خالهها و دختراشون همه کارها رو دست خودشون گرفته بودند، عصر محمد برای محسن و مجتبی که از سر خاک تکون نخورده بودند غذا برد، روز سردی بود، تا آخرشب هر کدوم از فامیل یه دور رفتند سرخاک که محسن و مجتبی رو بیارن خونه، اما اونا گفتند ما مامان رو تنها نمیذاریم، چه شبهایی بالای سرما بیداری کشید، یه امشب رو به ما احتیاج داره!
اون شب توی مجلس ختم، دم در مسجد، با وجود دایی و محمد و علی، نبودن محسن و مجتبی به چشم نمیاومد. بعد از مجلس پسرخالهها رفتند سر خاک. چادر مسافرتی، فرش و پتو بردند برای همراهی با برادرام. هر دوازده تا پسرخالهام تا نیمهشب اونجا توی اون سرما موندند. مریم حالش خوب نبود، من موندم خونه که مریم نخواد بره سر خاک، والا دخترخالههام هم میاومدند. اون شب تا صبح ما بودیم و یادگاریهای مامان. جانماز و کتاب دعا و... پسرها بودند و خاک مامان...
روزای عجیبی بود. انگار تمام زندگی مامان، روییدن و دمیدن یک باغ سیب بود. باغی که عطرش موقع رفتنش پیچید. عجب عطری بود، تسکیندهنده، شورانگیز، گریهآور، خیس و...
بیمارستان برای ما جای مقدسی شده بود، جایی که مامان آخرین لبخندش رو آروم و سبک روح، اونجا زد و رفت و ما موندیم، ما شدیم
باقیاتش، حالا میفهمم خدا چقدر مامان رو دوست داشت که محسن و محمد و علی و مجتبی رو بهش داد، که مریم رو بهش داد که... حتی منو بهش داد، و چقدر ما رو دوست داشت که مامان زهرا رو بهمون داد!
همه ما یه جوری به مامان شبیهیم، بیشتر از همه مریم، که بینهایت دلسوز، اجتماعی و تیزهوشه. یه گروه تشکیل داده با بچههای ابتدایی و راهنمایی محلههای پایین، سرش رو بگیری پاش اونجاست، از دانشگاه یه راست میره پیش یچهها، کلاس تقویتی براشون میذاره، اتوبوس کرایه میکنه و اردو میبردشون، به درددلهاشون گوش میده، براشون مشاور میاره و... نمیدونی صادق جان، مریم از الان مامان چهل تا بچه شده!
محمد و علی هم به مامان رفتند، منضبط و کاری، به فکر و دوراندیش، متفق و همدل، با کمک کسبه بازار توی باغ مامان یه دبیرستان شبانهروزی احداث کردند، که به یاری خدا برای بچههای روستاهای اون اطراف موقعیت تحصیلی خوبی میشه. محسن هم به مامان رفته، با احساس و خوشذوق و خلاق! داره یه فیلم میسازه درباره زندگی مامان و مجتبی هم مثل مامان، محکم و دقیق و اهل مطالعه. توی دانشگاهشون یه کانون مطالعاتی راه انداخته به نام کانون «سرزمین مادری»، سیر مطالعاتی تخصصی با موضوع تاریخ ایران. نود درصد کتاباشم کتابای مامانه. نمیدونی که چقدر مامانم تاریخ دوست داشت و چقدر کتاب تاریخی داشت!
صادق جان همه اینها رو گفتم، بذار خواب بابا رو هم بگم؛ بابا خواب دیده بود که مامان همه ماها رو بغل گرفته و تند تند خوشحال و خرم داره میره، بابا بهش گفته بود: «زهرا چندتا از بچهها رو بده به من بیارمشون» مامانم گفته بود: «من خوب خوب شدم، دارم با بچههام میرم پیش مادرم» بابا می گفت بعدش مامان وارد جایی شده سبز و نورانی شبیه مسجدالنبی...
آه! حالا که میبینم من هم به مادرم رفتم، شدم مامان علی و محسن و محمد و مجتبی و مریم و بابا. مامان سفارش همه رو به من کرده بود و سفارش من رو به تو. یادت هست؟
صادق جان، من فکرام رو کردم. هیچ کاری پرسودتر از مادری نیست! آرزو دارم، دلم یک باغ سیب داشته باشه به خوش عطری و پرباری باغ مادرم...
- ۹۴/۰۸/۱۸