روز نوشت 971102
سری به باباجون تولستوی زدم و مدح مادحان از اوسرم را برد ...همه جاودانگی تولستوی به خاطر جهد صائبی است که چهل سال بعد از جنگ ناپلئون با روسیه در رمانش انجام داده است. چهل سال بعد از جنگی که روزی پدر تولستوی در سن هفده سالگی در آن شرکت کرده...فی المثل اگر پسر یکی از جانبازان جنگ تحمیلی در سن سی چهل سالگی بخواهد رمانی از جنگ تحمیلی بنویسد....آن هم پسری که خودش بعد از این جنگ به دنیا آمده ده سال بعد از این جنگ ...و پدرش را هم در سن نه سالگی از دست داده...
خوشم آمد و از معماری دراماتیک بچه مهندس نیز...این که درست جایی که خوش آمدمان نبود که پسری به این گوگولی مگولی پدری به این چنین داشته باشد...
و این که خانم سرمشق و الگوی والای سازمان که بازنشسته شده اما هفته ای یکروز به مادری پروژه ها می آید، زنگ زد به رئیس کوچیک و اجازه خواست که من سر این پروژه ای که توی جلسه هایش بوده ام مرتب تر از این حاضر بشوم و مراقب پیشرفتش باشم...با همان تلفنی که از خانه زد زنگی در وجودم به صدا در آورد که هر چه کردم نتوانستم فراموش کنم یا دول بدهم یا پشت گوش بیاندازم..اول صبح همم را هم کردم و راه افتادم طرف پروژه...با این که قبلش برایم پیغام پسغام فرستاده بودند که دیگر این طرفها آفتابی نشو که ما خودمان این کاره ایم و لازم نیست تو پیگیری کنی.اما با این همه دلت بگوید باید بروی بالای سر کار چون خانم مدیر از تو خواسته است...مدیریت این است!
مدیریت یعنی خودت الگوی کار کردن باشی الگوی دل سوزاندن و کار را از خود دانستن که وقتی از خانه توسط دیگران به زیر دستت پیغام می فرستی...بدون این که رسما پستی داشته باشی ...به حرفت حرف کنند علی رغم همه آن چیزهایی که اسمش را گذاشته اند بروکراسی اداری و بی انگیزگی در بخش دولتی و بیکاری....کارمندان و بازیگوشی هایشان که خودم هم البته از این قواعد اصلا مستثنی نیستم
ای کاش رئیس کوچک می دانست عوض این همه که ناخوش خر خورده را الگوی کار خودش کرده است کمی باید دل به کار بدهد تا بقیه ازش پیروی کنند...همین و بس!
- ۹۷/۱۱/۰۲