روز نو - روزی نو
صبح قشنگی بود. همسر گفت نخوابیم. هیچ ایده ای نداشتم اما گفتم بذار به حرفش گوش کنم. نخوابیدم و خودش هم موفق شد علی رغم معمول که میاد منو بیدار می کنه و خودش میگیره می خوابه ، بیدار بمونه....صبحانه رو زدیم و راه افتادیم سمت با صفاترین گردشگاه تهران....از من بپرسی با صفاترین گردشگاه ایران
اینجا شهیدها مرامی خوابیده بودند و خانواده ها دلی قبرهایشان را تزئیین کرده بودند، بچه هایی که زمان فرح بچه تهرون بودند ، شاهین و سیروس و البرز اسمشون را گذاشته بودند مثلا.....و نه علی و حسن و حسین.... سه برادر از یک خانواده رفته بودند برای آرمانهای مردی که از طریق نوارهای ممنوع صدایش را از پشت غیبت و تبعید شنیده بودند .....جانشان را فدا کرده بودند
صفا هر چه توی این کشور هست مال صفای ایامی است که هنوز آلودگی دامن آرمان ها و ایده ها را نگرفته است...توی با صفا ها
چرخیدم ..انصافا همه خوش تیپ....تو دل برو
نشستیم سر قبر باصفای چمرانشون....فقط گفتیم دوستت دارم
و تا شب داشتیم به زمین و زمان و ابر و باد و آسمان می گفتیم دوستت دارم
توی ابرها بودیم و این روزی آسمانی بود
اما روی زمین هم رمان لطیف دفترچه خاطرات بود
می خواندمش مرتب و می بوئیدم
شیر تازه ای بود که می نوشیدم
دوست داشتن را فراموش کرده بودم
با این همه امکانات که داشتم
- ۹۹/۰۶/۱۵