حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

روزی روزگاری دوبازرگان شامی یک منزلی مدینه از تشنگی داشتند تلف میشدند وقتی ملایکه ی رخ پوشیده بهشان آب رساندند یکیشان که از همه نیکو جمال تر بود به سخن در آمد که من غلام حسین بن علی هستم.بازرگان شامی به خاطر عشق ش به داشتن چیزهای ناب. رفت به نزد حسین بن علی و با هزارهزار دینار خواستار غلام او شد. و در شرم و امتناعی که توی چهره حسین دید رنجش شیرین معشوقی از عاشقش را دید اما توی  تفسیرش درماند به قدری که رهگذری کنارش کشید و گفت آن کس که خواهنده ی اویی ابالفضل العباس است برادری که همیشه خودش را غلام برادرش میداند. این نمیدانم چه بود آنقدری بود که مشغولم کرد همانطوری که رمانهای واقعی و در زندگی تنیده مشغولم می کنند. این است آن معرفتی که بعد از یک عمر حسین حسین کردن هنوز هنوز تشنه اش هستیم. تشنه در حد مرگ.جای مطهریها خالی است تا گریبان این رمان با شکوه را از دست نماد پردازیهای بت گنانه از دست تاویلهای مرده و منجمد از دست عزاداریهای جامانده پشت حجابهای ظلمت برهاند. درد داشت که هنوز توی پارک دانشجو برای قاسم حجله بسته بودند هنوز حرفهای نه نه قمری هیچ در هیچ…..ای وای دردش فریاد می خواهد. اگر غربت امام به پایان رسیده بود زمین،از امام زمان در حجاب نبود …..حالا که،این غربت هست، انقدر که زمین و زمان را می شود چاک داد از شدتش  اینقدر که نامه حسن به حسین که سفارش قاسم را تویش کرده بود هنوز طنین دارد هنوز من الغریب الی الغریب حرفها و نامه ها رد و بدل می شود و ما در حجاب مانده های ظلمات مدرنیسم وسط پارک پاتوق قوم لوط کار بهتری نداریم که یک نامزد نر برای قاسم درست کنیم ‌و سوزم سوز وای از جدایی سر بدهیم واین غم خفه مان

نکند که عجب وضعی پیش آمد برای امام که هر چه در روزگار داشت را نصف روز بیشتر نتوانست جلوی روزگار جولان بدهد با آن همه صبر وتدریجی که در کار میدان فرستادن عناصر وجودی انقلابش داشت. چرا آدم این همه را نخواند و در کلاس پیش دبستانی این شبیه در کردنهای بچه گانه بماند؟ آه  که اگر سواد داشتیم در تاریخ خیلی می خواندیم. سواد که هیچ اگر چشم داشتیم در این رمان عظیم در این کتاب الله قویم می خواندیم که غربت ادامه دارد و آن وقت پای این سفره لقمه ها را درشت تر برمیداشتیم برای ساعت تغذیه نسلهای طفلکی بعدی هم بر میداشتیم. یا حسین جمال خودت را عشق است کاسه ما را تا صدسال دیگر خودت پر شراب کن. ما با غم تو به کجاها که میخواهیم برسیم. ما با غم تو به آن دولت کریمه ای میخواهیم برسیم که سرانجام تو و لبخندت آنجا نشسته اید وه که چه ها می کنید. ما را برسان لقمه برای صد سال دیگر

 

  • سویدا

شنیده بودم سوره هود پیامبر را پیر کرده اما به غلط فرض می کردند مفسران به خاطر آیه های عذاب بوده

امسال قاسمیان طور جگر سوزتری تاریخ را و تمدن را و حرکت و استقامت را تفسیر کرد که به معنای پیر شدن پیامبر خیلی نزدیکتر بود!

گفت غرض از این هزار سال انتظار برای ظهور منجی همان چیزی است که پیامبر را پیر کرد...همان چیزی است که انقلاب را قبول دارد ولی کودتا را نه

همان چیزی است که نمی گذارد تا جایی که بتواند نمی گذارد عثمان با شورش و چیزی شبیه کودتا از میان برداشته شود تا از هوچی گری و پیرهن عثمان سازی جلوگیری شود نه برای این که آبروی جناح عدل حفظ بشود و روزنامه های زنجییره ای نتوانند زر مفت بزنند برای این که عقول و منطق و مشی مردم هماهنگ بشود برای این که مردم همراه شوند و این که مردم همراه بشوند با یک انقلاب جهانی به ساعت ما شیعه ها هزار و اندی طول کشیده است و اگر حالا هم قرار است نسیم فرجی بوزد باید یادمان باشد که قضیه هم پیر آدم را در می آورد بس که انقلاب است و جهاد است و از کربلا آب می خورد و خطری است و هم قرار است پیررمان کند چون پابپای عقول خزان زده مردم باید حرکت کنیم مردمی که ممکن است مرتضی پاشایی را امروز و فردا کس دیگری را تتلو را یا هر کسی را انقدر فالو کنند که امر مشتبه بشود امام کیست؟

این نه برای این است که بگرخیم برای این است که حداقل خودمان را از خیل مردمی که نمی فهمند و دنباله روی می کنند نمی فهمند و دنباله روی نمی کنند نمی فهمند و کوفی می شوند مردمی که خوبند نخبه اند برجسته اند و کوفی می شوند جدا کنیم اگر می توانیم و این خدایی ضجه ندارد؟

هزار سال دیگر هم که برای چیزی که خدا و حسین نوشتند و بچه ها و یاران پرداختش کردند و شخصیت پردازی و زاویه دید و درونمایه و سبک و امضا را با عظمتی معادل عظمت قرآن تکمیل کردند گریه کنیم هنوز ممکن است نفهمیده باشیم نه که سخت باشد که ما سختیم که ما راه افتادنی نیستیم که ما جز مردمی هستیم که توی شهرمان دو  طفلان مسلم بس که بی پناهند بعد از یکی دو ماه تعقیب و گریز سر بریده می شوند و ما نمی فهمیم!

فهرست این نمی فهمیم ها بعلاوه علاقه حضرت باری به این که حتما تا جایی که ممکن است عده بیشتری از ما بفهمیم پیامبر را به فریاد درآورد وای که این همه پیرم کرد!

و من پیر شدم از این که رهبران جامعه ام انقلاب را کرده اند توی قوطی ودسترنج همه این شلوغ کاریهای پنجاه و بلکم شصت سال اخیر شده این که حکومتی برود و حکومت دیگری بیاید کارهایی را که حکومت قبلی داشته با کمک خارجی ها نرم و روی غلطک انجام می داده با سختی و ذلت پی بگیرد و تازه تحریمش هم بکنند که بگوید غلط کردیم کلا خودمان و هفت جد و آبادمان اما به قول قاسمیان این انقلاب کردن از آن کارهایی نیست که دکمه غلط کردم برایش گذاشته باشد سنت تاریخ! یا کاری که کردی را تا آخر تا استقرار حکومت حق در کل زمین ادامه می دهی یا میدهندت استکباره بخوردت تا دیگر از این غلط ها نکنی

برادرم قاسمیان تو هم پیرمان کردی بس که شیرمان کردی که بجهیم و بدریم پرده براندازیم و فلک را  سقف بشکافیم اما کردیمان توی قوطی این که حرف بشنوید و خارج نزنید!

یک سری باید به قرارگاه امام رضای تو بزنیم ببینیم این حرکتهای از پایین به بالای تو چه طوری است! به درد تز  دادن و مدینه ساختن می خورد یا نه

  • سویدا

در عجبم از تو که این همه سوخته ای و این همه ساخته ای 

در عجبم از تو که در سوختن اسباب کاملا سوختن برایت فراهم بوده و در ساختن هم خودت هیچ کم از کمال کار نگذاشته ای

در عجبم از تو و آن خیزابهایی که در تو سر بر می آرد چه سهمگین اند! باز اگر بی رگ بودی .....

در عجبم از تو و این منظومه کاملا بغرنجی که تو را ستاره آن کرده اند....سیاره هایی که گرد تو می گردند هر یک خورشیدی را کله پا می کنند.

در عجبم از تو...پیش نیامده بود در این سی وشش سال زندگی کسی این همه اعجاب در من بیانگیزد. آن هم کسی که مدارش در مجاورت مدار من به این نزدیکی می گذرد...کسی که روزش با روز من شروع می شود. با روز من شروع می شود؟

در عجبم از تو و با تمام تعجبی که از کوچکی من و زندگیم و مشکلاتم بر می آید به جان تو و بزرگیت  و بزرگی مشکلاتت دعا می کنم اما  دعای مثل منی به کار مثل تویی می آید؟

پروردگارا چه عجیب است چیدمان انسانها....همیشه وضعیت طوری می شود که خوبها برای بدها فداکاری می کنند ....بهترین ها برای معمولی ترینها و ای بسا پست ترینها فدا می شوند....و اگر رسم بر این باشد دیری نمی گذرد که بدترین ها بر جا می مانند! می دانم سنت تو بر این است : وقتی کسانی  راه فداکاری را انتخاب کنند نه برای بازماندگان نه چندان جالبشان که برای تو! آنها را به نوری تبدیل می کنی برای تماشاچی های احتمالا حقیر به جا مانده! بلکم یکی دو نفر این میان از گنداب خویش کنده شود و پا توی راه رشد و رستگاری بگذارد!

پس اگر این طور است فرشته های رحمتت را بر قلب دوست بزرگم نازل کن. حالا که زندگی  او در مقابل چشمان تو به این ورطه هولناک افتاده است و او در مقابل چشمان تو و به سبب شکوهی که تو در درونش گذاشته ای راه فدا شدن را در پیش گرفته است کاری کن که سیاره های منظومه اش از این فدا شدن مایه بگیرند قوت بگیرند و به راه بیافتند تا او چشمش به جوانه هایی که از خون دلش می جوشند روشن شود و بهترین پاداشها را از دست خودت بگیرد.

  • سویدا

به به ! جان شیفته خوراکی مطبوعی است از نان و پنیر و عشق و آرمان طلبی و روح!

آنت قهرمان داستان که می خواهد معنای تاریخی زن بودن را بهبود بدهد خودش را در حالی به مردی وامیگذارد که دارد از او خداحافظی می کند چون آزادی روح خودش را در ازدواج با او در خطر می بیند! یک زیبایی غیرواقعی ترش و خوشمزه و به موقع که مهارت نویسنده به گوشت سپید کبوتروار آنت چاشنی می کند!

آنت باز در راه دوست داشتن یکی دیگر از هم دانشکده ای های خودش را همراهی می کند ....دوست داشتن گوشت سپید ما را بیشتر از قبل مرینیت می کند حتی اندکی بر آتشش هم می دارد اما همچنان آبدار و تازه و جذاب ....برای با لذت و زیبایی خوردنش دیر نمی شود! رمان هزارو سیصد صفحه دارد و تازه حالا صفحه سیصدیم!

آنت و آن آتش از هم باز می مانند چون ژولین که عشق پاشی می کند به طناب اخلاقیات کاتولیک طوری بسته است که تمرد آنت از این در بستگی روی نفس عشقش اثر می گذارد...پس آنت خودش را به او نمی دهد!

چرخ می گردد و نویسنده  رقیب دوست داشتنی و معشوق ترد و دلبر و تیز مغز و بسیار-فهم قدیمی را که بازی آنت با او بر تردی و طعمناکی رومان بسیار افزوده بود را به کار می گیرد  و این بار که این مرد به پای آنت می افتد پنج دقیقه نویسنده وقت صرف می کند تا آن روح استثنائی را روح یک زن را که به درستی برآمده ای از جنگلی از ارواح است و نه تنها یک روح!  به جواب نه می رساند...چه درونمایه شگرفی! ای دوستدار من من نمی توانم با این حجم عمیق از شک گرایی تو کنار بیایم...شک که زندگی را رنج را مبارزه را روح را بی اجر می گذارد تحمل ناپذیر تر از ذات رنج و مبارزه است....من را بی ارج کنی تحمل پذیرتراست تا آرمان ناشناخته و روح مبارزه جوی من را ...یعنی که خدای من را

و شگفتی های این زن آنجا اوج میگیرد که در چهل سالگی شوهر یک زن دوست داشتنی و عشوه گر  را بیی که خود بخواهد از او می گیرد و سه سوته به تعلق مرد در می آید..مردی سخت روح و مبارز و گرسنگی کشیده و خودخواه و نا زیبا!

اینها همه دروغهای شیرین یک رمان است رمانی که می کوشد از چهره زن گرد  و خاک تاریخی بتکاند      حالا که در گرماگرم صفحات چهارصد و پنجاه به بعدیمووووچه جگری از من حال آمد که استعداد و رنج این زن در آن همه کوشیدن برای زندگی برای چرخاندن خودش و پسر بی شناسنامه بی پدرش و از آن سخت تر حفظ کردن شرافتش و گنج دوست داشتنی که از این همه کوشش در روحش ذخیره شده بود بالاخره رونمایی شد بالاخره این گنج مخفی کشف شد! این جگر خواننده را حال می آِورد....این حقیقتی است که زیبایی باید دیده شود ...این عطشی است که خدای بی نیاز هم به آن متصف است! های های های

جان شیفته به تو از بچه ها می گوید از بزرگترها از دعواها از ناتوانیها و از نیرومندیها....

و آن برکنده شدن از این عشق وحشی سودایی خشونت بار

گفتگوها بسیار لذیذ تفتیده  و کباب شده ...به اندازه و به جا

دلم می خواهد عین نوشته های کتاب را اینجا کپی پیست کنم:

آنت به خاطر حفاظت از عشق و از روح خودش بر آن شد که فلیپ را نبیند به دهی گریخت یک ماه بچه اش را به خواهرش داد و گریخت..در این اثنا فلیپ تنها از روی سودای پرسه زنی عاشقانه با ماشین تا حوالی جایی که آنت بود آمد و برگشت و آنت بیشتر نتوانست مخفی بماند به پاریس برگشت تا گفتگوی فوق عاشقانه ای را به خوانندگان رمان عرضه کند و فلیپ که کم مانده بود در را بشکند بر او نبخشید که سودایش را آنت اجابت نمی کرد....کوشید تا سودا را از خود براند و در این بحبوحه زنش هم یاد گرفته بود که خودپسندی های مرد را نوازش کند و لعبتکانی را پای پیکار قلمی مرد بفرستند به کامنت پراکنی و این نوازش شیرین مرد را به زنش نزدیکتر و از معشوقه اش دورتر می کرد!

من هم با همه خودپسندی از راه خیالم کوچه ای زدم بین فیلیپ آنت و فیلیپ خودم و کم کیفور نشدم از این بافور!

  • سویدا

خواب دیده دوستم و خوشحال است خوابی که جزای خیر ببیند بابت دیدنش

خواب دیده از دستفروش مترو پرسیده این بلوز چند و او گفته پنج تومن...و این پنج تومن را که داده و بلوز را که گرفته ..دستفروش گفته ببخشید فکر کردم جوراب را پرسیدی..بلوز پانزده تومن است. خواب بیننده زیر بار نرفته و انقدر پول دخترک دمپایی پوش را نداده که  یکی از مردم دخالت کرده  و دست توی کیف پول خواب بیننده کرده و حق دستفروش را به او برگردانده...خواب بیننده همین طور که دمپایی های کرمی کهنه دستفروش را در حال پیاده شدن از قطار می دیده به دخالت کننده پریده و مادر فرد دخالت کننده خسارت دوست خواب بیننده ام را داده ...وقتی دوستم پولش را پس گرفته باخبر شده که ای دل غافل مترو رسیده به یک ایستگاه ناشناس: ایستگاه ولیعهد شاه...سراسیمه بیرون پریده و دلواپس تونلهای تودر تو و تاریک را طی می کند بلکم به مکان و زمان آشنا برگردد...از یک پرتگاه می پرد تا خودش را به مترویی که احتمالا جای خوبی می رود برساند

می رساند خودش را به مترو...قطاری با واگنهای مجلل و مبله و فراخ و خوش رنگ. آنجا که خودش را پیدا می کند می بیند دمپایی های کرمی تنگ و پاره دخترک دست فروش را به پا دارد....

این است سزای مجموعه تراکنشهایی که سر آن بلوز اتفاق افتاد!.

خواب دیده دوستم و خوشحال است که در پایان فیلم یک درس اخلاقی هم گرفته است!

خوابی که شاید شما هم ببینید

  • سویدا

کتاب معروفی است که مجله آلمانی اشپیگل درباره اش نوشته است کسی که ابن کتاب را دوست نداشته باشد بهتر است هیچ کتابی نخواند. معنی اش را می شود فهمید این کتاب با طرح مدرن و طنز ترد و شهدی که از جمله هایش می چکد تنها به مذاق کسانی خوش نمی آید که سلیقه کتابخوانیشان شبیه سلیقه مرد دباغ درباره رایحه ها به بیراهه رفته است. مشخصا اگر بخواهم نام ببرم می شود کسانی که عادت دارند توی کتابها آبگوشت بخورند و کله پاچه و لنگ و پاچه ...این جور خوراکیها را راسته نویسندگان عاشقانه های عامه پسند با شرحی که از چشم و ابرو و لنگ و پاچه عروس می تپانند توی رمان، پر می کنند. نویسنده هایی هم هستند که یک عالمه مرگ و زندگی و حوادث محیر العقول و عوالم موازی و شلوغ کاری دیگر راه می اندازند اما نمی توانند به عوالم پیرمرد عبوس همسایه شان پی ببرند. نمی توانند که اشکالی ندارد ...با تمام هنرمندی و ظرافتشان آدمهای اصطلاحا گوشت تلخ اطرافشان را از تمام عالم درز می گیرند! انگار که این جور آدمها یک اشتباه لپی هستند توی آواز بشریت! حیف که اکثرا شهد گوارایی را که توی روح بعضی از این افراد جریان دارد درنمی یابند.

"مردی به نام اوه " کلید طلایی ورود به دنیای آدمهای بسیار خوبی  است که در این دوره مدرن مثل گنجی زیر خروارها خاک مدفون و کمیاب و مخفی اند. آدمهای منظم متعهد باوفا و به معنای واقعی کلمه اخلاق گرا..حالا گیرم زیاد زبان شیرینی نداشته باشند و بهترین تعریفی که از دخترشان توی عمرشان کرده اند این باشد که "تو اونقدرها هم خرفت نیستی!" آدمهای عملگرا که ضابطه همیشگیشان این است: حق باید به حق دار برسه...

ممکن است بخاطر پول پارکینگ دعوا راه بیاندازند ولی آی پد ی به قیمت یک ماشین دست دوم برای تولد دختر بچه همسایه هدیه می گیرند!

آدمهایی که زن افلیج سرطان گرفته شان را بعد از چهل سال هنوز انقدر دوست دارند که می خواهند برای رفتن پیش او مرگ خودشان را جلو بیاندازند!

نوشته اند این کتاب هم مثل تمامی نفیرهای نیستانی قرن بیستم و بیست و یکم در حال ناله از مدرنیته است!

تائید می شود این هست اما همه اش این نیست!

این کتاب راهی بود برای این که یکی دو تا از اوه های اطرافم را که همیشه شدیدا لگدکوب انتقادات می کردم دوباره دوست داشته باشم

برادرانم را و دایی ام را ....

  • سویدا

"روایت" یک کار فوق دلکش بود. خون جگر تازه بود از زخمی که سر ضرب توی متن روزنامه وار "روایت" به جگرت اصابت می کرد. همراه "فرود" آرمان طلب چموش و باتقوایی می شدی که از عشق گردن-کشی می کرد و گمان می کرد رسته است غاقل از این که توسنی کردن سفت تر می کند کمند را . وقتی فرود توی بستر بیماری بود و نرگس عاشقانه به او کام می بخشید این امیدوارت می کرد که داری از عشق توام با وصالی بازدید به عمل می آوری هر چند که در بحبوحه مبارزه و حزبی گری و کوشیدن و جوشیدن و خروشیدن و دانستن و تحقیر شدن، عشق به اندازه نمکی بود که به حلوا می زنی!  و بعد توی فراز و فرود های بگیر یگیر های کودتای بیست و هشت مرداد و بعد از آن بالاخره که یک بار جستی و دوبار جستی آخرش به بند کشیده می شدی و بعد همراه فرود از جیپ ارتش بیرون می پریدی و ای عجبا که در همراهی فرود عجب شجاعتی به خودت می دیدی!  وبعد همراه او گلوله می خوردی و ریه ات سوراخ می شد وفلبت بالا می جست و از تیر می رست تا درد و بیماری جانکاه نفله ات کند و بی رمق و شکنجه دوزخ دیده و آب حقارت خورده و دعا به حان پدر تاجدار کرده بعد از دوسال که بیایی بیرون تازه حالا  ببینی معشوقه ای که محکم در آغوشت می کشید و انکار می کرد که هرگز شوهر کند طاقتش طاق شده و راهی است که به کام دگران بشود.هر چند که هنوز از "فرود" دست بر نداشته است و او را هم هروقت دست بدهد به آغوش می کشد و دربرش می نالد و نصیب توی خواننده که همراه شده ای تماشای گریه ی عشاق است در آغوش هم....عشاق چموش و سلحشوری که روزگار زجرشان داده است. 

حالا که دیگر آرمانها ر ا و عشق را  همراه "فرود" با هم از دست داده ای نوبت خواهرت است که توپش حسابی از دست انقلابی گری تو پر است و می خواهد خودش به شیوه مسلحانه و شاید با پیوستن به مارکسیستهای اسلامی و مجاهدین خلق آرمانها را پی بگیرد ...و تو می روی گم و گور می شوی گناه گم شدن خواهرت به گردن توست چون تو انقلابت را پیروز نکردی او به این راه رفت تا از این راه انقلاب را پیروز کند. این احساس گناهی که تو از رفتن او می کنی زیباترین درونمایه این همراهی است. چیزیست از جنس آن پیچ و تابی که موقع دزدیدن خلخال پای زنی در مرزهای حکومت علی علیه السلام را به تقلا انداخته بود: "بر مرد رواست اگر از این غصه بمیرد" و به خاطر شکوهندگی این غصه و کورگم شدن فرود است که توی خواننده شیر می شوی که این راه همچنان رفتنی است!

حالا بعد شصت سال علم زمین افتاده آرمانگرایی را از دست فرود می گیریم . همین حالا که انقلاب ظاهرا پیروز شده هم،  حسابی به گل نشسته است ...آرمان طلبی اما به گل نمی نشیند..گناه از بد آرمان طلبی کرددن است و نه از آرمان طلبی کردن....و زشت از پا نشستن و زنده ماندن است.

بر مرد رواست که در این راه آن سرش ناپیدا قطره ای آب شود  بخار شود و بر مه آلودگی جاده حرکت کند!

پی نوشت:

روایت رو خوندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم مدت‌ها بود که تحت تاثیر رمان ها به این شدت قرار نمی گرفتم شاید علتش این بود که نویسنده تاکید کرده بود این روایت از زندگی آدم های واقعیه. نویسنده سعی زیادی نکرده بود برای شخصیت پردازی .از بس شخصیت ها زنده بودند و واقعی بودند نویسنده از تمام ابعاد وجودی شخصیتهایش و خصوصا قهرمانش  سر در نمی‌آورد فقط سعی می کرد همه چیز را روایت کند وبه شدت گزارشی بود و این نثر گزارشی آرمانطلبی و انقلابی گری را عجب به زیبایی عرضه کرد وقتی که قهرمان توی فراز و فرود تنش های انقلابی می پیچید وقت به هم پیچیدن های حزب و انقلابی گری توی سراشیبی کام و ناکامی موفقیت و شکست فقط به این فکر می کردم که چه زاویه دید خوبی چه فاصله مناسبی از همه چیز گرفته نویسنده بدون اینکه قضاوت کنه روایت میکرد فراز و فرود و درد و غم رو بیم و امید رو. قصه من را به جایی بود که خیلی به سختی قصه ها و رمانها و فیلمهای دیگه می بردند. تندتند منو سوار موج کرد موج انقلابی گری به من باوراند که آرمان هایی وجود داشته که گیرم  آرمانگرا های آنجا به بیراهه رفته بودند اما تلاش آنها قابل ستایش بود به من حالی کرد که راه آرمان‌گرایی باید ادامه داشته باشه و ادامه داره متوجه شدم که خیلی کمترم از وازده های انقلاب . اگر آرمانگرایی رو ادامه ندم اگر این کمترین کاری که به نظرم رسیده برای آرمانگرایی را ادامه ندهم.رقیب عشقی قهرمان وقتی بهش گفت تو که ازگلوله ها نمیترسی از ناز و غمزه یک زن چرا میترسی؟ و پاسخش که تو چه می فهمی! درون مایه اصلی قصه بود به نظرم یا این که تاثیرش خیلی روی من زیاد بود. فکر می‌کنم قبل از این شاد کامان دره قره سو به این شدت منو درگیر خودش کرده بود از همدردی با گرسنه ها حالتی به من داده بود که همین حالا به درد همدردی با مردم یمن می خورد آن حالتها چرا که نه مگه علی علیه السلام کرده‌اند نگفته اند که چنان در احوال گذشتگان غور کردم توی کتابهایشان که گویا با آنها همزیستی کرده ام. فرود علی‌رغم تمام اراده و همت و مبارزه وقتی توی مبارزه نتیجه نگرفت خودش را متهم کرد و گناه پیروز نشدن انقلاب را به گردن گرفت و به دنبال خواهر گمشده اش رفت. خواندن اینجای رمان در حالی که تاریخ معلوم کرد بدری و امثال او هرگز به نتیجه دلخواه و آرمان مطلوب واصل نشدند سخت قلبم را فشرد.این واقعیت شگفت انگیز به خوبی تصویر شده بود: بدری و فرود نمی توانستند با هم دیالوگ کنند. جز متهم کردن هم ازشان کاری بر نمی آمد!

به هر حال اما باید به راه آرمان‌گرایی ادامه بدی باید شکنجه و  درد و عذاب دوزخ رو به جان خودمان بخریم ما باید به نفس مان تذکر بدهیم.الان از ماجراهای تصویر شده شصت سال گذشته و من باید چیزی بیافرینم برای دیگران ای انگیزه شود انشاء. البته که قبلش لازم است با مردمی که در دوره آن استبداد کبیر انقلابی گری می کردند خودم را احساس کنم.

 

  • سویدا

تا حالا آدمهایی رو دیدید که به خرج بقیه زنده اند....آدمهایی که بدون دیواری که بهش بپیچند بدون چوب قیم نمی تونن بایستن

آدمهایی که توی از خود مایه گذاشتن برای از خود خ ایه نگذاشتن استادند....آدمهایی که حین مایه های زیادی که از خودشون میذارن البته فقط از راه زبون و نه از راههای سخت تر انقدر دور میرن که سر از تملق و لوسی منزجره کننده ای در میارن!

من این جور آدمها رو دیده ام

دیدن که سهله باهاشون زندگی کرده ام

انسانهای فرومایه ای که موقع عمل بسته ترین دستها رو دارند و موقع سخن چرب ترین  زبانها رو...

دیشب یه آدم فرومایه به یه آدم بلند نظر محض ابراز فروتنی داشت می گفت: وای فلانی هدیه ای که بهت داده ام چقدر ناقابل و کوچیک و بی اهمیته ...هیچی نیست اصلا....وای وای وای

خانم بلندنظر حرص خورد حق هم داشت این نه فروتنی که فرومایگی بود! بعد از مکثی گفت: کاغذ خریدشو بده اگه خواستم یکی خیلی سنگین ترش رو بخرم بتونم درباره وزنش کلاه سرم نذارن....

اما این دلش رو آروم نکرد....خواست به فرومایه درس عملی داده باشه...تو مایه های خودتو جمع کن بابا! اگه میدونی هدیه ای که بهم دادی خیلی کمه چرا دادی؟ چرا وقتی دارم ازش استفاده می کنم این طوری می کنی؟ غرضت چیه؟ خودت سبکی منو سبک می کنی ؟

هدیه را برگرداند! گفت این باشه برای دختر خودت ...

و من اون کسی بودم که باید خودم رو جمع می کردم....انقدر برخورد با مضمون خودت رو جمع کن پر انرژی بود که الان اینجا توی این محیط خودم رو جمع کرده ام عین یک گلوله و می خوام من بعد خانم تر باشم....کمتر حرف بزنم ....جمع کنم خودم را اصلا

  • سویدا

دیشب مهمان بودیم 

یک زن خوب دارد پسرعموی شوهرم ...یک زن تمام عیار

یک مشغله خوب هم یکی از حضار مهمانی داشت یک مشغله تمام عیار... و آن این که دختران و پسران را برای ازدواج به هم معرفی می کرد

زن خوب مهمانی در حینی که مشغله خوب مهمان داشت غلغل می زد و برای پسری از اقوام دست به کار شده بودند انواع دخترها را از توی گوشی با مشخصات و تیپ و ترتیب و قیافه برانداز می کردند حرگت شیرینی کرد:

رو به همسرش گفت: عزیز تو دختری چیزی نمی خوای!

نه که دخترهای لیست زیاد بودند و همه هم خوب ...زن خوب به همسرش داشت تعارف می زد

برگشتم بهش که زن حسابی این چه تعارفی بود به همسرت کردی

همسرش جوابم را داد: ببین زنم انقدر به فکرمه که ....

نهایتا دیدم حرف زن خوب این است شوهرم اگر قسمتش شده زن دیگری داشته باشد و از نصیب و قسمتش استفاده کرده که مفت چنگش ... اگر استفاده نکرده که از جیبش رفته!

کم کم دارم به ویژگی هایی که خوبی یک زن را تمام و کمال می کند پی میبرم

  • سویدا

زن و مرد همراه خانواده مرد به سفری رفته اند . هر کدام از مسیر جداگانه ای به مقصد رسیده اند . سفر کاری است و زحمت آور. برای بازگشت هم به ناچار همسفران باید از هم جدا شوند ماشین گنجایش همه را ندارد. زن که از تنهایی سفر کردن به دور از ونگ و وونگ بچه ها خیلی لذت می برد فداکارانه داوطلب می شود که خودش برگردد تا مرد بتواند مادر و خواهرش را هم علاوه بر بچه های خودش به مقصد برساند. قرار می شود که مرد وقتی مسافرهایش را پیاده کرد بیاید توی ترمینال و زنش را هم به خانه برساند. بنابراین زن و مرد توی ترمینال قرار می گذارند.  بچه ها توی ماشین ونگ می زنند و به مرد امان نمی دهند تمرکز کند. زن تلفن همراه ندارد. بچه ها تاچش را شکسته اند و گوشی توی تعمیرگاه مانده است.

مرد می رود خانه ...یکی دو ساعتی بعد از رسیدنش خبر می آورند که زنت هم تا نیم ساعت دیگر می رسد ترمینال ...مرد هنوز خسته گی همراهی با همسفرهای نق نقویش را از بدن در نکرده است که راه می افتد با همین همسفرهای کوچولو بروند ترمینال دنبال مادرشان ..چرا که باید سفر دیگری را شروع کنند و خانه خودشان توی شهر دیکری منتظرشان است. مرد و بجه ها که می رسند ترمینال ...اتوبوس درست جلوی چشم مرد می پیچد توی ترمینال اما آن لحظه یکی از بچه ها اسهالش دارد می ریزد و مرد دارد شلوار لی را از پایش می کشد بیرون. در نتیجه متوجه رسیدن زن نمی شوند. زن هم از آنجایی که کسی را پای اتوبوس منتظر خودش نمی بیند و نمی آید بیرون ترمینال منتظر بماند چون سری قبلی که این کار را کرد راننده های عبوری خیلی برایش بوق و ترمز حرام کردند. پس ترجیح می دهد سر سنگین بنشیند توی سالن انتظار و رمان بخواند. رمان خودش یک سفر است سفری به پنجاه سال پیش در شهری هزار کیلومتر آن ور تر! در بحبوحه روحیات دختری که زیر دست نامادری بدجنس پوست می اندازد و استحاله می شود. نویسنده کسی است که در همه کتابهایش زن را ستایش کرده است  زن را بالا برده است و به او گفته است تو الهه مردان باش. زن  خواننده رمان هم همین کار را کرده است همراه خط به خط نوشته های کتاب از نردبان اولوهیت( پناه بر خدا) حالا نه اولوهیت از نردبان ناز بالا رفته است و هر ورقی که از رمان گذشته است سرش را آورده است بالا و به خودش گفته است خوب شد این نویسنده و کتاب همراهم بودند و الا سر این شوهر وقت نشناس بی وفا خراب می شدم که یک ساعت است من را گذاشته توی ترمینال و نیامده دنبالم...

از آن طرف مرد که وارد شدن اتوبوس را اجالتا دنیال رفع و رجوع پی پی بوده و آن یکی بچه خردش با پای برهنه در این حین میان دستشویی ها رفت و آمد می کرده و آن یکیشان خواب توی ماشین مانده مستاصل و نگران بین ترمینال و ورودی اتوبوسهای شهر یک دور قمری را هروله کنان سعی صفا و مروه می کند و مدام با خودش می گوید نکند اتوبوس آتش گرفته ..شماره پلیس راه چند است...و در پس زمینه نگرانی های مرد بجه ها ونگ می زنند خوراکی و بستنی می خواهند با هم دعوا می کنند  و زن توی سالن انتظار ترمینال نشسته  و مرد مسافتی حدود ده کیلومتر را دورادور ترمینال با ماشین گشت می زند و از نگرانی نمی داند باید چه کند ...بالاخره فصل دوم رمان تمام می شود و زن به دستشویی احتیاج پیدا می کند ..این دستشویی مصادف می شود با اسهال دوم بچه وسطیش....زن که اهل و عیال را می بیند از فرزند بزرگتر می پرسد کجایید ..پدرتان کجاست؟ 

دنبال تو می گردیم

من که یک ساعته نشستم توی ترمینال

بابا ده بار دور ترمینال دور زد و متوجه نشد تو رسیده باشی توی ترمینال همه اتوبوسها توی حیاط مسافرهایشان را پیاده کردند  کسی مثل تو پیاده نشد که ما ندیده باشیمیش

زن عصبانی است کتاب او را تا حد الوهیت که نه حداقل ناز آفرینی بالا برده است ...می دود سمت دستشویی مردانه و مرد از همه جا بی خبر فلک زده را که دارد بچه های پابرهنه اش را شورت می پوشاند می گیرد به باد فریاد و اعتراض که من یک ساعت است اینجا نشسته ام ...چطور مرا پیدا نکردید!

یک سطل داستان کامل و مفصل است که مثل آب یخ روی سر و هیکل خانم ناز آفرین ریخته می  شود وقتی در می یابد تمام مدتی را که توی قصه با آدمهای پنجاه سال پیش در شهری هزارکیلومتر آن طرف تر سپری کرده مردش دور ترمینال ..دورش می گشته و با نگرانی منتظر رسیدنش به اکنون و اینجا بوده است!

تمام ساعتهای بعد از آن ، فکر و خیال و شرمندگی زن را به خلجان این معنا می برد که چرا چنین اتفاقی افتاد...دلش می خواهد گریه کند اما گریه هم هنگام گرفتگی ها و انقباضات به این شدت و پیچیدگی بند می آید

احساس می کند یک ساعتی که برای او  گذشت و به لذت هم گذشت (سوای انتظار و پیشداوری در مورد بدقولی مردش)لذت خواندن یک رمان از دست و قلم یک نویسنده محبوب 

برای مردش چه زجر و زحمت و نگرانی تمام عیاری به همراه داشته خصوصا در پرده پایانی که داد و فریاد طلبکارانه زن می شود مزد دست هروله بین توالت و تعقیب اتوبوسها ...

نکند این ماجرا استعاره ای از کل زندگی این دو باشد

نگند این معنایی است که به زن نشان می دهد نیازی به نازآفریدن و خودبرتر بینی ندارد فقط کافی است یکی دومتر از خودش بزند بیرون تا مردش را در حالتی شبیه ؛دورت-بگردم؛ ببیند و دستش را ببوسد!

این هر چه هست یک داستان کامل است نه یک بخش از رمان مطولی که توی ترمینال خوانده باشی 

این همه چیز است درباره زندگی 

و داستانهای کامل  مغذی ترند  روح رشیدتری به آدمها می دهند...

و در یک معنا داستانهای جهان می گویند ای زن و مرد جهان از خودتان بیرون بزنید! تا به همه چیز برسید.  از خودتان بیرون بزنید تا به جهان برسید تا اصلا به خودتان برسید

  • سویدا