حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

وقتی زن از مصلحتی خر بودن دست بر می دارد

وقتی دروغهای مرد دل زنش را به دست او نمی دهد

وقتی عصیان برای رهایی بر هر مصلحت و ایده و آرمان پلاستیکی دیکته شده ای می شورد

آن وقت دیگر بچه ها هم در امان نیستند

چون زن فهمیده است که وجود دارد

خودش به تنهایی

خودش به آزادی

می تواند از "همسر بودن" و از "مادر بودن" فاصله بگیرد..توی هوای آزاد تنهایی

چون آن روز است که دیگر آتشی که او را مثل مرغ پخته اشتها آوری سر سفره ی مردش می آورد ...یا توی بشقاب بچه هایش می گذاشت، خاموش شده است....باد ...و هوای آزاد دخلش را آورده است...

بله تنها آن موقع است که تنهایی و  آزادی سراغ زن قضه می آید.

اگر چهارشنبه سوری اصغر فرهادی را من نوشته بودم آخرش همین بود: تنهایی سراغ زن قصه می آمد!

  • سویدا

نتیجه
برای تحقق ایدئال‌های یک نظام فکری، در بستر جامعه، به شکل تمام و کمال، به‌طوری‌که هم حقوق مختلفه در آن رعایت شود و هم آزادی انسان در آن نقض نشود، احتیاج به زمانی قابل‌توجه داریم. درواقع هیچ نظام ایدئولوژیکی نمی‌تواند حادث شود. تنها می‌توان با ایجاد بسترهای مناسب برای تحقق آن تلاش کرد. و هرگونه تلاش برای ایجاد دفعی آن نه‌تنها بی‌فایده خواهد بود و فقط پوسته و غلافش را فربه می‌کند، بلکه تیشه به ریشه اصل و اساس و گوهر آن خواهد بود.  از طرفی چون در این پروسه‌ی شاید طولانی، رویکرد تربیتی است، هیچ سلب و ایجاب دفعی‌ای قابل‌تصور نیست و این خود نشانی دیگر از تحقق آزادی‌ها حتی در روند تحقق این نظام است.
در پایان باید خاطرنشان کنم که کلیدواژه‌های بسط ایدئولوژی در بستر جامعه، یعنی"آزادی بر مبنای حق و اخلاق"، "تربیت" ، "شدن" ، "اخلاق سابجکتیو" ، "تکلیف" و "ولایت" که نشان‌دهنده اهمیت " انسان" به‌مثابه یک "سوژه" هستند، یادآور این نکته اساسی‌اند که بزرگ‌ترین یاری به تحقق یک 
"نظام ایدئولوژیک" به‌طوری‌که در تضاد با " آزادی" نباشد، همانا توجه به "وجوه اومانیستی" آن نظام فکری خواهد بود.

علی الماسی زند

 

  • سویدا

درونم قبض و بسط مفصل جدیدی به راه افتاده...می گویند اسفندها خون آدم به جوش می آید....برای مثل این روز آفتابی قشنگ نوبهاری.....طبیعیه که خون آدم به جوش بیاد.....شایدم حق آدمه که روز تولدش خونش به جوش بیاد....

اما قبض و بسط از جای دیگه ای اومده ....

از همون جائی که...

با خانم محترم و نجیب و مافوقم، توی اداره  به یک فروند  "قبض" برخورد کردم. این جمله رو دشت کردم: اشتباهات شما زیاد شده است. بیشتر دقت کنید

اشکم گرفت....

اشکم گرفت که دست پختم بایر روی گاز مونده بود و کسی نمی خورد

اشکم گرفت که شوهرم بهتر از من سینک رو برق میندازه

اشکم گرفت که با بچه ها بلد نبودم چطور رفتار کنم یا سوارم بوده اند یا زیر پایم مثل ته سیگاری در حال له شدن....

اشکم گرفت که دیدم در حال سقوطم....به ورطه آخر یاس و افسردگی ...

اشکم که گرفت نشسته بودم و به قرآن و التماس و دعا فکر می کردم...کسی را دارم که وقتی اشکم میگیرد و توی قبض می افتم دعاهایم را اجابت می کند...

از سمت من همه چیز بر فنا و از سمت او ....

آه منی ما یلیق بلومی و منک ما یلیق  بکرمک

اما خلوتی که با شریک نشستیم بساط بسط را فراهم کرد و توی آفتاب صبح که خیابان های شهر را پیچ و واپیچ زدیم بسط فراوان تر شد....

رادیوی ماشین گفت اگر کسی ذره ای تکبر با خودش ببرد بوی بهشت را نمی شنود و پلاکارد وسط خیابان زیر عکس شهید گفته بود: جهاد با نفس 

و آن یکی موج رادیو داشت همچنان در مورد تقویت اعتماد به نفس و عزت نفس صحبت می کرد....

براق شدم توی چشمهای نفس بی چشم و رو که اشتباهاتش زیاد شده بود که تکبر داشت با خودش بر می داشت....یک بنر دیگر هم در حینی که داشتم دقیق جاهایی از نفسم را که باید باهاش جهاد می کردم علامت گذاری می کردم  آمد روی اعصابم...کارگاه داستان نویسی..داستان کودک...

لجم گرفت...

بازرسی نفس، مچم را گرفت که چرا لجت گرفت....گفتم ایناهاش بگیرش که در رفت این همون تکبره است..

این همون چیز فشل و گوزویی است که به تنبلی تمام خودش را توی وجود من ولو کرده است و نمی گذارد برای دقت کردن برای یاد گرفتن  و برای خیلی چیزهای دیگر به خودم فشار بیاورم...

خود خودش است...همین است که همه نویسنده ها و خواننده ها را که رقبای عشقی من در زمینه نوشتن هستند اندازه خودم و کوچکتر از خودم می بیند و نمی گذارد که من به یک کارگاه داستان نویسی بروم ...مدام هم زمزمه می کند خودم همه چیز را بلدم..نمی خواهد به کارگاه مارگاه بروی...

بدم نمی آید چیزی بلد باشم...اما هر چه نگاه می کنم نمی بینم چیست که بلدم....

بگذریم....سی و چهار را امروز پر کردم

روح نه نه خدا بیامرزم شاد....چقدر در مردنش کوتاهی کردم....خجالت می کشم از روی ماهش

برایش یاسین می خوانم حین خجالت کشیدن....هنوز باید از او عذرخواهی کنم!

سی و چهار را تمام کردم با کارمندی ثبت احوال بر دوشم و طعم نازنین نوشتن و سرودن در ذائقه ام و امیدهای بسیار پیش رویم 

و سه کودک طفل معصوم در پس سرم!

  • سویدا

دیشب یک مهمان داشتیم....راستی راستی بود اما حرفهایش گزارشهایش اخباری که به دستش رسیده بود همه چپ بود همه ی همه ...آخر سر یک جمله شاذ گفت: 

این نظام جمهوری اسلامی هیچ چیز قابل دفاعی نداره...من توی سپاهش بوده ام توی ارتشش بوده ام....یکی از حاضران در تایید کسی که صحبت می کرد گفت: دوستم به سفارش وزارت دفاع یک میلیارد وهفتصد ملیون قطعات وارد کرده( مید این اسرائیل و به واسطه ی افسران ارتش ترکیه) و وزارت دفاع تنها چهارصدملیونش را قبول کرده و مابقی را واسطه ی جوش دادن معامله به شرط دریافت دویست ملیون رشوه خواسته رد کند و رفیق قبول نکرده و حالا جنسها روی دستش مانده و برشکست شده و راهی زندان است

از نظام قضائی گفت و آشوبناکی لایتصورش...که هرگز حقی به حقداری نمی رساند...

و خلاصه رسید به همان مرز باریک مو

جمله آخرش این بود:

دفاع کردن از چنین نظامی خیلی سخت است

من گفتم: خب دفاع نکنید مگه مجبورید

گفت کاریش نمیشه کرد آقا گفته در دفاع از جمهوری اسلامی لحظه ای تردید به خودتون راه ندید....آقا گفته

دیدم بهم چشم غره  می روند دیگر ادامه ندادم اما ای کاش ادامه داده بودم:

بله ....دفاع از ...؟

آقائی که شما می فرمائید از متن حرفهایش بیشتر بر می آید که قبل از این که طرفدار نظام باشد طرفدار انقلاب و انقلابی گری است و الان نظام جلوی انقلاب ایستاده است

اما چه می شود کرد برای کسی که خودش دارد آه خونین قلب من را فریاد می کند:

بهترین یاران مهدی یمنی ها هستند چون دستشان آلوده ی نظام سازی نشد....

به راستی این نظام چیست که باید برای حفظش این همه هزینه کرد؟

حتی یاری امام زمان را داریم فدای نظاممان می کنیم....

  • سویدا

جلوی چشمت بیسکوئیت ترد رو که برای لحظه ای که خیلی گشنشه ذخیره کرده بودی، از مخفیگاه می کشه بیرون، مبالغی لهش می کنه و وقتی موفق میشه بازش کنه ..با خوردنی ها از سر سیری بازی می کنه..هر لحظه از دستش می گیری ولی لحظه بعد وسط اتاق پودرش کرده و پخشش کرده اونم فقط از روی بازی! داد می کشی محکم و از اون اتاق همسرت خواهش می کنه دیگه داد نکشی....دیگه به طور مطلق ...و چیزی نداری جواب بدی...شرمنده میشی و به خودت میگی ...آره دیگه نباید داد بکشم...اما چند دقیقه بعد باز سر اون یکی داد می کشی..یا خوابش گذشته با مشقش مونده و یا داره بیتاب و افسرده وار گریه می کنه....میزنی خورد و خاکشیرش می کنی و بعد فرصت می کنی بفهمی که کاملا جفاکارانه بوده واکنشت...یا حرفای خیلی زشتی زده ی یا داد خیلی بزرگی کشیذی و البته معمولا  هر دوش  به اضافه قضاوت غلط و تبعیض...تا حد مرگ بچه رو جوشوندی...اونوقت می خوای برات پیش نیاد که مدام از رئیست عذرخواهی کنی بابت اشتباهات و فراموشکاریها...می خوای قضاوتهای غلط و نیش و کنایه ها نجوشوننت...

برو حجامت...که اگر نری موقعیتهایی پیش میاد که شاهرگت رو بزنی

برو حجامت روح و خون غلیظ و سیاه غیظ و نفرت رو از رگهای روحت بکش بیرون

برو و گرنه می برنت ...برو و گرنه می سپارنت دست قصاب....اونوقت هی بشین آه بکش و گریه کن تا حالا فاطمه رو درک کنی!

تو مادری مثلا؟ کشتی بچه رو....

برو حجامت روح...و هزار نیشتر استغفار بزن به محل

  • سویدا

ترازو باز هم ضد حال می زند...این همه که دلم برای خودم سوخته و گشنگی هایی که کشیده ام به کنار...وزنم کم نشده زیاد تر هم دارد می شود ..اگر ترازو نبود خیال می کردم دارم اضافه ها را کم می کنم

و چه بد است که جاهای دیگر ترازو ندارد

سری اول که می نوشتم خیلی بهتر از الان بودم و این را تصادفا یادم آمد ...تقریبا داشتم توی نوشته ام نردبانی را بالا می رفتم...حتی دلم برای خدایی که توی داستانم نقشی ایفا می کرد تنگ شد مدتی بعد از این که از نردبان نوشتن پائین آمدم

ولی الان دارم یک چیز خیلی متوسط می نویسم و شخصا هم درگیرش نیستم

نوشته اولم به حدود بیست تا ویرایش مبتلا شد و از ریل خارج شد...سرنوشت نوشته های بعدی چه می شود؟

ترازوئی برای سنجش وزن شان ندارم

رابطه ام با خدا هم ترازو ندارد

اعمالی که با آن قرار است سعادتمند یا شقاوتمند بشوم هم

تازه شاکله ام ..همیشه به بدی همیشه است و بدتر از همیشه گاهی...و برابر شاکله ام دارم عمل می کنم پس پیشرفتی در کار نیست

وااای

  • سویدا

آه ای خدای من 

خودم را دیدم ...دو بار

یکی در قبض ...وقتی که پرده ای بالا رفت و تیره گی هائی بر ملا شد و همگی یک شبه پیر شدیم ...حقیقتی به سخن در آمد که کسی دوستش نمی داشت...حقیقتی مثل سرب داغ در سینه ی ما دو نفر گلوله وار کمانه کرد...

من و تو که حالا  دیگر علنا از نگاه هم پرهیز می کنیم

من و تو که حالا دیگر کاملا مخفی از خودمان داریم هم را نگاه می کنیم

ما دو نفر به عمق دره ای که بینمان افتاده پی بردیم

ما فهمیدیم که اگر پرده ها نبودند

که زندگی را که من را که تو را بپوشانند، چه چهره ی در هم کشیده و دژمی داشت حقیقت رابطه من و تو...

رابطه من و همه

رابطه من و کسانی که اسمشان را عزیزان می گذارند

البته رحمن رحیم گفته بود که آن روز می خواهند همسرشان را فرزندشان را پدر و مادرشان را به جای خود فدا کنند و همه انسانهای روی زمین را...

اما اینبار که رحمن رخیم گذاشت بادی بزند پرده ای از جلوی چشممان کنار برود دیدم که همه تظاهر ها و ابراز مودتها پوچ و تهی است دیدم که مثل گرگ هم را می دریدیم در اولین فرصت اگر این ملاحظه کاری پرده پوش نبود

و برتافتن این حقیقت مثل حمل گلولهی سربی کمانه کرده در بطن قلب است.....

بعد از این که به اندازه وزن این گلوله سربی به من اضافه شد....چقدر استغفرا... می چسبد...

این که بدانی در همه حال در حال ظلم کردن هستی و فقط باید به یاری خود خدا از دوز ستمکاری هایت کم کنی و راهی مسیری بشوی که در میان همه ستمهایی که به همه داری می کنی از خودت و از مافوقت توی اداره و ارباب رجوعت بگیر و بیا توی خانه و همسر و فرزند وبعد هم بپرداز به یکی دو تا فامیل و وابسته کمی آن طرف تر و این طرف تر و حتی کارگرت ...وقتی بدانی به هر کدام به نحوی داری ستم می کنی اول حواست را بیشتر جمع می کنی ...دوم بدون ا/ن حس رمانتیک فانتزی که اغلب ما را در روابطمان با آدمها آسیب پذیر و متوقع می کند، با همه مواجه می شوی به هدف مینیمم کردن ستمی که از تو بر آنها می رسد

....

یکبار دیگر هم خودم را دیدم 

آن وقتی بود توی بسطی که به روحیه ام دست داد...پروازی در آسمان آرزو به بهانه داستانی که نوشتم و دادم برای جایی که داوری بشود که آیا تا سال دیگر خبری از او بشود یا نشود اما من می توانم مطمئن باشم که لذت بردم ...حالم خوش شد...از نوشتن به همان جاه طلبی ای دست می یابم که پادشاهان از نشستن بر تختها و کشور گشائی ها ...و دانشمندان از گشودن لبه های دانش

 

 

 

 

آه ای خدای من بابت قبض و بسطهای روحم ممنون

هوای کار را داشته باش...از تو عمر طولانی تری می خواهم برای این که بنویسم

اما کمک کن کمتر ستم کنم

  • سویدا

سلام

فکر نکن دوستت نداشته اند....هر چند شبیه ستاره های سینما نیستی اما دوستداران جدی تو رازهای خودشان را با من در میان گذاشته اند هنوز از این دست آدمها پیدا می شوند....توی شکار شاه ماهی هم هستی...اگر دانشگاه باشی...هیات علمی ها پاخالت می شوند

اگر بیمارستان باشی پزشکان جراح

اگر اداره باشی مدیر کل ها...

چرا؟

 حسودیم نمی شود....تعجب می کنم...در تو چه نیرویی هست....؟

قدر خودت را بدان!

 

  • سویدا

خجالت که می کشی از کاری که از تو سر زده و بنا نبود و قرار بود به از این ها باشی....تازه می فهمی. فقط آن دقیقه ای که تصمیم گرفتی پایت را کج بگذاری درگیر این کج روی نبوده ای....یک جورهایی باید خدا را شکر کنی که آن دقیقه پیش آمد و آن کج روی قدیمی که در لایه های زیرین تو جریان داشت سر باز کرد و شرمندگی برایت درست کرد و باد غرورت را خالی کرد و به تو فهماند که کذلک حکومتها مغرور می شوند و به چپ روی ها احتیاج پیدا می کنند تا بادشان را خالی کنند....

ولی چیز دیگری هم هست که باد من را خالی کرده است

چی؟

سانچی؟

تقریبا .....یک راهنمایی می کنم به یمن و به روهینگیا ربط دارد.....

غیر از آن یکی "چیزی" ، یک چیز دیگرتری هم هست...

چی؟

آخرالزمان؟

تقریبا.....یک راهنمایی می کنم به طول مدت حکومت امام زمان طبق روایات ربط دارد...

حالا قبل از این که سرشکستگیم را از کشفیات جدید بیشتر توضیح بدهم می خواهم بگویم همه اش چاره اش توبه است. توبه از غرورها ...همان چیزهایی که انسان را رفته رفته سنگ می کنند و ایمانش را به خدا می کشند و عشقش را از بین می برند و آدم را به بت خودش تبدیل می کنند و او نمی فهمد که خدا را از دست داده است. وقتی که عشق میان یک دختر و پسر با همه شور و طوفانی که دارد...این همه آسیب پذیر است که از پژمرده شدن عشقها و رنگ عوض کردنهایش این همه داستانها نوشته اند و این همه طلاقها در میان کسانی که قدرتش را دارند که با عشق زندگی کنند رخ داده اند....پس عشق میان یک خدای ناملموس و یک بنده ی فراموشکار خیلی خیلی آسیب پذیرتر است و کذلک ایمان...و گفته اند شرک از راه یافتن مورچه سیاهی بر سنگ سیاهی در شب تاری .....نا ملموس تر بر قلب انسان راه می یابد....

حالا توبه اما از چه...

 

توبه فردی و جمعی از  غروری که نفت برای ما درست کرده است طی این ایام ..ما در بین امثال یمن و روهینگیا و کلا ملت های مستضعف جهان که انقلابمان مدعی آنها بود و اگر نمی بود هم خودمان باید بهای بودنمان و عشقمان را با طرفداری از آنها می دادیم، بورژواهای مغروری هستیم که به اشاعه ایدئولوژی ای که پس از غرور به چیزی ضد خودش در ما تبدیل شده، به بتی علیه آن اعلای آسمانی در ما تبدیل شده، با تفرعن مخصوص خودمان مشغول هستیم و بوده ایم...

دودی که از سانچی به آسمان رفت ...آهی بود که از نهاد مظلومانی که حواله شان دست ما بود برخاسته بود!

خوشمزه تر آن است که اتفاقی که در پس پرده منجر به این دود کردن شده ....نظیر همان چیزی باشد که برای ایرباس دوازدهم تیر شصت و هفتمان رخ داد.....این دیگر سرشکستگی واقعی است!

ترامپ ما را زده باشد و پیغام داده باشد که اگر غلط اضافی بکنید نفت بی نفت! تحریم روی تحریم!

سرشکستگی از روزی که مثل یمن لخت و خالی نشسته باشیم...آن روز از ایمانی که با آن داشتیم یمن را به خیال خودمان شارژ می کردیم هم خبری نیست تا شکم اگر خالی است ...دل تهی نباشد!

سرشکسته ام از این که موجودیتم هویتم ماهیتم ایمانم و همه آنچه منم توی کشتی هایی با پرچم پاناما  در معرض انواع خطرها....به حول و قوه تو جابجا می شود و من هنوز دارم به خودم افتخار می کنم و آنچه را که رهیر از تریبون ها محض آبرو داری و حفظ وجهه اسلام ...اعلام می کند، برای خوابیدن روی پر قوی غرور استعمال می کنم.

سرشکسته ام از روزی که کودکانم گرسنه باشند و ای بسا ....خودم بخورمشان! تا زخم معده ام آرام بگیرد...

سرشکسته ام از این که امام زمانی که همه چیزمان را به او محول کرده ایم طبق برخی روایات سه یا پنج یا هفت یا فوقش نه سال در زمین حکومت خواهد کرد....

این یعنی از نه هزار سال تمدن بشر....بیشترش به تلاشهای خودش وابسته است...نه به حواله دادن به امام زمانش!

  • سویدا

رفیق توی کانالش نوشته است جعبه سیاه نظام لو رفت: چرخشی پراگماتیستی از امر فقهی به امر سیاسی...از امر نظری به امر عملی!

و این را گفته است:

حجت الاسلام خامنه اى: [درصورت انتخاب من به رهبرى] اصلا از لحاظ فنى اشکال پیدا مى کند این قضیه؛ رهبرى رهبرى صورى خواهد بود نه رهبرى واقعى. من نه به لحاظ قانونى و نه از لحاظ شرعى براى بسیارى از آقایان حرفم حجیت حرف رهبر را ندارد، این چه رهبرى خواهد بود؟ (از لحاظ قانونى...) از لحاظ شرعى حجیت قول رهبر در صورتیست که کسى که مى خواهد به حرف او عمل کند، او را فقیه و صاحب نظر در امور دین بداند. خب آلان در همین جلسه چند نفر از آقایان آمدند صحبت کردند تصریح کردند که بنده صاحب نظر نیستم. این چطور، همین آقاى آذرى قمى که اسم بنده رو اول بار در جلسه آورد [بعنوان معاون اجرائى آیت الله گلپایگانى] بنده اگر حکم کنم ایشان قبول خواهد کرد؟ قطعا قبول نمی کنند!

🔸حضار (احتمالا با محوریت خود جناب آذرى قمى) با صداى بلند: بعد از رهبر شدن بله!

🔹حجت الاسلام خامنه اى: نه آقا بعد از رهبر شدن؟!...

 

 

بعد در ادامه رفیق با گلویی متورم از بغض یا فریاد و با حالتی مستاصل نوشته است:

با این حال معما کاملا حل نشده است. ما در اینجا با نوعى افسون زدایى و تقدس زدایىِ پنهان شده و تعمداً اعلام نشده از دولت و سیاست مواجهیم. پنهان ماندن این نقطه گسست تاریخىِ تعیین کننده این فرصت طولانى را به روحانیت داده که بار دیگر لباس فقه و قدسیت بر روح عرفى سیاست موجود بپوشانند و سوء تفاهم هاى بسیارى در نسلهاى آینده پدید آورند که امروز بنیاد مدنیت ایرانى را به پرتگاه فروپاشی کشانده است.


 اینک با علنى شدن تفکیک سیاست از دین در جمهورى اسلامى این پرسش مهم پیش روى ما قرار دارد که منطق حقیقى سیاستِ فقه زدایى شده ى اصلىِ نظام سیاسى ما چه بوده و هست؟ حالا که با علنى شدن نقطه گسست، حجاب زربفت و مقدس حوزوى کنار رفته و جعبه سیاهى از سیاست سى ساله پیش روى ما قرار گرفته، همانطور که داوود فیرحى پیش از این به ما گوشزد مى کرد آیا این تنها میشل فوکو خواهد بود که در طرح اولویت قدرت بر دانش ما را در فهم تحولات تاریخ اخیرمان یارى خواهد کرد؟ 

 

خصوصا از این فیرحی و میشل فوکو به بعدش لجم گرفت و مرا به یکی دیگر از نظریه های اساسی زندگیم نزدیک کرد.

( آخر می دانید من آدمی هستم که چندتایی نظریه دارد که با آنها هم پوست میوه را می کنم هم سر بچه را توی حمام می شورم هم قصه های آخر شب تعریف می کنم هم توی اداره با مافوقم در می افتم هم بحران اقتصاد جهانی را پیش بینی می کنم هم ناکجا آباد تمدن معاصر را رصد می کنم ....هم ...هم )

و آن نظریه هم این است که ما آدمها توی یک مایع ژله ای که دور خودمان تنیده ایم زندگی می کنیم و حین تمام فرایندهای اجتماعی شدن از مهد کودک تا سالن کنفرانس دو هزار نفری همچنان از توی آن بیرون نمی آئیم و تمام مدت خیال می کنیم بیرون هستیم اما همیشه با خودمانیم...در تصورمان از دیگران خودمانیم که انعکاس پیدا کرده ایم ...موقع عاشق شدن و علی الخصوص هنگام نفرت یا انتقاد یا اوپوزشن! هم با خودمانیم!

برادر منتقد فقه من کاش بند آخری را نمی نوشتی تا بهت نگویم تو هم متفقه از روی متن فوکو هستی ...تو هم به روشی انتقاد کرده ای که خودت در پیش گرفته ای تو هم تمام مدت با خودت بوده ای....

من فعلا وقت ندارم یک جوابیه ی شسته رفته به تحلیل رفیق بدهم. اما جواب ارتجالی را اینجا یادداشت کرده ام برای روزی که مقاله یا رمان مهم من درمورد مدیریت "دربیاید"!

با سلام. برادر در مورد جعبه سیاه کمی شلوغش نمی کنید؟ قس علی هذا چه بسیارند موقعیتهایی که در هر کدام  فقه چیزی می گوید عرف چیزی می گوید عقل چیزی و لوطی گری چیزی و...لازم نیست حتما پای سه گانه ای وسط باشد این وسط چیز زنده و فعالی لازم است که نه با استناد به  نوشته های توی کتابها و مانیفست های اعلی ....إسنادی به امری ببندد نه متحیر بماند و نه گریه اش بگیرد...این وسط باید پای یک موجود زنده وسط باشد پای یک انسان زنده تا مدیریت کند! یا به زبان طلبه ها اجتهاد کند...پس چیزی که شما این همه مدت است به خاطرش واویلا سر داده اید این است که فقه به مثابه یک چیز متصلب پاسخگوی یک نیاز دینامیک به اسم امر سیاسی نیست؟ ....خب بعله نیست ...آیا می خواهید بگویید  هر چه می کشیم از دست این فقه توی کتابهاست؟ ما هم می گوییم در مقابله با فکلیسم شما هم لابد ما داریم از کتابهای فوکو می کشیم؟؟؟

نه.... نه ما هر چه می کشیم حتی در خرابیهای سیستم سیاسی مان از دست فقه است نه شما هر چه می چشید از نتایج تفقه های فوکو و پوپر است!

شما می دانید که مثلا همین اخوی من اگر بخواهد جواب بدهد می گوید:

"ایشون اول باید اثبات کنه که این گزاره یک کنش غیر دینیه بعد بیاد بیشتر آسمون ریسمون بافیاشو تماشا کنیم:

اینکه اگر فقیهی علم دینی بیشتر و هنر مدیریت کمتری داشت و به عنوان رهبر انتخاب نشد یک رفتار خارج دین هست."

مدیریت!

  • سویدا