حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

دنیا مترو است و همه چیز یک سوار و پیاده شدن به موقع است! و گرنه یا لای در می مانی یا در می مانی

در حالیکه همه جا سخن از خل و چل ی ترامپ است و رسانه های ما هم دانسته یا نادانسته سخنان برخی را در سمت خود "ترامپ اینها" تکرار می کنند کسی نیست بگوید با این حال چرا همه چیز "ترامپ اینها" علی رغم تمایلی که به غیر عادی نشان دادن او هست، دارد به پیش می رود.

آیا این همان مدیریت لغزنده و پویا و سوار و پیاده شدن به موقع نیست؟

ایرانی بیاندیش!

ترامپ با آن هم شلتاق و شانتاژ می آید و چهار ماه به تو مهلت می دهد برای خروج خودش از برجام! به این فکر کرده ای که چرا از آن امضاهای دیوانه کننده که پای سند قدس زد پای نقض برجام نزده هنوز؟

به این فکر کرده ای که روبنایی که سعی در القای آنرمال بودن ترامپ دارد زیرش دژ مستحکمی از حمایت از اوست؟

 به این فکر کرده ای که این برگزیده ی آرای الکترال چرا الان گزینه مناسبی است؟

من برای هر کدام از این سوالها سه چهار تاجواب دارم که وقت ندارم بنویسم

اما خلاصه اش این است که:

همه اینها به خاطر نوعی از جنون و ویرانی است که در ذات تمدن عصر نهفته است. این روزگار ماست! روزگار دیوانه! ولی وقتی دیوانه را برای توصیف این روزگار به کار می بری باید چند تا تبصره هم بگذاری....دیوانه ی ویران کن...دیوانه ی خودخواه....دیوانه ای که همه چیز را یا به سوی پایانی تلخ و یا ماندنی زجر آور سوق می دهد!

 

  • سویدا

بسمه

شاید چون تلگرم بسته است و کانالهای مصیبت خوان را نمی شنوم

شاید چون توی سفر اخیر، یک روحانی را تصادفی از کنار جاده سوار کردیم و تا برسد قم یک عالمه مصیبت هایی را که میشناختیم به نعمت تبدیل کرد و یک عالمه محدودیتهایمان را بست!

شاید چون علی رغم مریضی رفتم کوه

شاید هم چون همین الان یک ادالت کلد خورده ام

به هر حال می خواهم روشن تر بشوم مثبت تر می خواهم شب به شب صورتم را آبرسانی کنم!

هر چه پیشتر می رود دارم به یک نوع آشتی نفسانی سوق داده می شوم.

از الههم می خواهم که اخلاقم را خوب کند....سخت است مادر آدم ناگهان این همه روی سرش خراب شود!...برای فاطمه سخت شد! این کارها..الهمم می بخشید

  • سویدا


انقلاب اسلامی ایران،کاملا شکست خورد و فروپاشید.نه الان بعد از سی و نه سال..که از همان اول...انقلاب عروس زیبایی بود که همان شلوغی ها و هلهله های شب زفاف ربوده شد و به خانه داماد عوضی رفت!

من از اکبر هاشمی رفسنجانی به عنوان یک انشعاب میانه از مجاهدین خلق صحبت می کنم

من از هفت تیر و هشت شهریور صحبت می کنم....از ردپای عالیجناب در این ماجراها صحبت می کنم...به نظر شما ماجرای نیمروز چه بود؟

من از یک چیزهایی هم صحبت نمی کنم چون هنوز در موردشان جهل دارم...

من از لاریحانی ها صحبت می کنم

من از فساد سیستمی صحبت می کنم

اما هنوز کاملا چپ نکرده ام...هنوز به حکومتی بر مبنای اسلام معتقدم...به حکومتی بر مبنای مردم معتقدم

دوستان حکومت اسلامی فعلی ما چه دارد و چه ندارد؟

مردمی مجبور به حفظ شال یا روسری روی سر..و مردمی مومن و معتقد دارد

حاکمانی مجبور به رعایت حداقل ظواهر عدالت؟ ندارد!

از منصور نظری صحبت می کنم که موفق شد با کلاه کاسکت و در هیات پیک از سد حراست بگذرد و جلوی محسنی اژه ای خیلی چیزها را فاش کند...

از ستار بهشتی صحبت می کنم

از مهدی هاشمی صحبت می کنم

از رضا شهابی صحبت می کنم

از سلمان کدیور صحبت می کنم

از مجتبی دانشطلب صحبت می کنم

بله همه این شواهد کافیست تا بگویم انقلاب اسلامی ایران تمام شد...بیشتر از مشروطه پائید اما تمام شد...حالا نوبت آوار برداری است

 

کسی می گوید ایراد در ایدئولوژیک بودن حکومت است

با تو هستم ای کسی که انگشت اتهام را به سوی ایدئولوژی یا فقه یا مصلحت گرفته ای .. و حقا که بد هم نگفته ای ...اما سوال من از تو درباره روش خود توست!

... اگر ایدئولوژی چیز جیزی باشد، یک وجهش همین است که ما وقتی سراغش می رویم چنان داغ می شویم که کنترل اوضاع از دستمان در می رود...همین کسانی که آماج همه شکستهای این انقلاب را ایدئولوژی می دانند یادشان باشد که کلمه ای به اسم ایدئوولوژی درست وقتی ابداع شد که کسی شورش کرد و گفت دین افیون توده هاست...همو و یارانش ایدئولوژی را جای دین نشاندند و در ایران هم عقب مانده های بی سوادی هستند که بنا دارند علم و تخصص را جای چیزی که اسمش را ایدئولوژی گذاشته اند بنشانند! سکولاررها را می گویم!

ایدئولوژی زدگی  این است که بلد نباشی آدمهایی را که می شود باهاشان دوست بود، برای خودت نگه داری .

ایدئولوژی زدگی این است که به خاطر آموزه های وبر و پوپر و دیگران، ذزه بین دست بگیری و دنبال یک افرادی بگردی تا لیبلهایی را که در کتابها نوشته اند روی پیشانی آنها بچسبانی مثلا کافیست یکی روی منبر بگوید عبودیت! تو شصتت خبردار بشود که این همان بردگیست!

چرا تو آمادگی تام داری که از سخنان برخی صرفا چهره ها  یا حتی از موضع گیری هایی که به خاطر درست مدیریت نکردن تو در آنها به وجود آمده ابزاری برای نامطلوب شمردن آنها بسازی...چرا حواست به دستهایی نیست که حاضرند نصف دارائیشان را بدهند تا میدان طوری آراسته شود که تو آراسته ای؟..

از آن طرف به تو هم بگویم ای دوست آرمان طلب شهید داده ی حججی داده ی احمدی روشن داده ی نه دی درست کرده ی صدیق فداکارم

دوست من، برادر و خواهر ولایت مدار حزب اللهی من که از رهبر مثل تخم چشمت مواطبت می کنی و خوب کاری هم می کنی و احمدی نژاد که سهل است خیلی های دیگر را هم قربانی او می کنی....به این فکر کرده ای که شخص آقا مگر چند سال دیگر هستند؟ که همه دعواها سر ایشان تمام می شود...که این همه نگران این هستی که برای او و آبروی او بد نشود...که مبادا ضد منویات او سر و صدایی بالا نگیرد؟ که مبادا مرزبندی عدالت طلبها با اپوزیسیون های افاده ای قاطی شود؟...نگران باش اما تصمیم درست را بگیر...اوضاع را تو هم باید مدیریت کنی...مبادا گولت بزنند و به کسانی که در حقشان ظلم شده پشت کنی؟

 

و تو ای دوست عدالت طلب از رهبر عبور کرده یا در حال عبور من...تو هم بیاندیش ..آیا "رهبر" را نمی شود برای عدالت نگه داشت؟ برای جبهه عدالت طلبی نگه داشت؟ از دست دادنش چه فایده ای دارد؟خراب کردن رابطه اش با مردم به نفع جریان عدالت طلبی است یا به معنای یتیم شدن مضاعف مردم است؟

اگر کسی از این برادران و خواهران ولایت مدار بگوید "رهبری"  را نمی شود در دست گرفت ...دچار اوهام ایدئولوژیک شده...می شود خوب هم می شود...امام خمینی  را هم در دست گرفتند که کار به جام زهر کشید...

ما به مدیریت احتیاج داریم...مدیریت می خواهد که بتوانی رهبرت را از دست ندهی و مجبورشان نکنی جلوی چشم همه جام زهر سر بکشند!

  • سویدا

ملت عشق را می خوانم نوشته الیف شافاک ....یک زن که در نگاه اول شبیه هنرپیشه ها یا فوقش معلم هاست...البته معلمهای خوشگل

درباره اسلام بیشتر از من می داند...بهتر از من قرآن را می شناسد و آیه های الرجال قوامون علی النساء را بهتر از من بلد است تفسیر کند

روابط بین الملل خوانده و به اندازه چپ اسلامی مایه های سیاسی در ملت عشقش دارد...

همه اینها را دارد و با آن نگاه پلورالیستی اش می تواند چشم حزب اللهی ها را در بیاورد...اما...امان از عشق

عشقی که او از روایت مولانا و شمس تبریزی رروایت می کند به راحتی می تواند تحت تاثیرت قرار بدهد...

تو میفهمی همه ی درگیری هایت با همه از کمبود عشق است

روزی که اولین بار نقیان را دیدم ..اثری از بی نهایت در او بود...آن روزها ترس و لرز کیرکگور را می خواندم..همه اش درباره شهسواری ابراهیم و بی نهایت حرف می زد...اما این روزها که به قول شمس نقیان نفس من را نشانه رفته و مدام عصبانیم می کند دیگر آن زلالی بی نهایت را به یاد نمی آورم...امروز که خواهرش را دیدم ...آرامشی عمیق در او یافتم...شاید همان بی نهایت زیبا بود...حالا برای این که خشم و ناراحتی ام را بپوشانم قرار است چهره خواهرش را بیاد بیاورم

شبنم و رویا هم یادم آوردند که آخرین بار انقدر از دست نقیان ناراحت بوده ام که ممکن است خون پدر نقیان از آه من باشد...و من را این سوزاند...اعترافش در سکوت اینجا هم برایم سنگین است وقتی خبر فوت پدر نقیان را شنیدم یک احساس دوگانه داشتم...یک خنده ی بی اختیار از آنها که وقتی با رویا و شبنم هستی مجبوری بزنی ..اضافه شده بود به این که لابد چند روزی راحت خواهم بود و آن هم اضافه شده بود به این که ای بابا...

بنده خدا عزادار شد...

ولی حالا بعد از سر گذراندن همه این ماجراها خودمانیم چقدر کم عشق در بساط داریم..

زهره آرام گفت دیدم خودت زنگ نمی زنی من هم زنگ نزدم

ممن وانمود کردم با او حرف می زنم یا برای او می نویسم ...گفتم از نزدیک شدن به تو می ترسم....نه که از تو بترسم از...این که تاراحتت کنم میترسم ...نه که از تو بترسم....از این که ناراحتی ات یک ملیون برابر در من منفجر شود و خشونتی خاموش یا پیدا را در من بیدار کند ...از این می ترسم..آخر ای خواهر عزیز که روزی مثل مولانا که پی شمس بود پی ات بودم و امروز این فدر از تو فراری هستم ...من از کمبود عشق رنج مییبرم آن هم در حالی که بیش از بقیه به خاطر داشتن شوهر خوب و تو و بچه ها در معرض عشق هستم

راست گفته بود مریم ...از سر خود واکنی

همه کارهایم از سر خود واکنی شده اند این هم مال کمبوذ عشق است

کمبود عشق....

کمبود عشق بود که تلفنم به تو هم صرفا به خاطر از سر خود واکنی بود!

تو را و نگرانی ام درباره تو را از سر خود وا می کردم..

وقتی مادرت راز تو را برایم فاش کرد آن را از سر خودم وا کردم و با خوددم  گفتم وقتی بپرسی چرا خواهم گفت ترسیدم دوست نداشته باشی  بدانم! یا مثلا می خواستم خودت بگویی...اما همه اش از سر خود واکنی بود...حتتی موفق شدم به محمد هم بروز ندهم ...که بعدا بهانه داشته باشم بگویم تو هم می دانستی و نا محرم جمع من بودم

 

  • سویدا

در این سی و چند سالی که عمر کردم و به جایی رسیدم که اگر بمیرم کسی رویش نمی شود بنویسد جوان ناکام...یا مرگ ناهنگام....

در این سالها همیشه دردی یا غمی از من وشگون گرفته است تا باور کنم که هستم...اصلا جزئی از برنامه بودنم ...همین بوده است. اما حالا دارم می بینم که این برنامه ای است که برای اجتماعمان هم چیده شده است! چشمم روشن

برای اینکه بفهمیم هستیم گوشمان را تابانده ای تا به ما بگویی به خودتان بیایید...

حالا چرا گسل انتهای اشتهارد

گسل اوتوبان همت که بود....

اللهم می خواهی باا ما چه کنی

اگر می خواستی نابودشان کنی پس خلقشان نمی کردی

اگر عذابشان کنی خب اینها بندگان تو اند

این جمله ها برایت آشنا نیست؟

اینها را موقع بروز نشانه های ناشناسی از حیرت افکنی های حضرتت، پیامبرانی که به میان مردن تعبیه کرده بودی ادا کرده اند...حالا ما چه کنیم ؟

برای ما پیامبری بفرست تا لرزه های مکرر زمین را برایمان ترجمه کند

مثلا بگوید زمین ااز اشک ملیونها گرسنگی کشیده یمنی به کشتی سوراخ آب گرفته ای تبدیل شده است که باید بلرزد و به زیر آبهای نیستی برود....

کسی آمد و گفت اگر برای چیزی گریان بودی برای حسین گریان شو

نمی دانم 

ای اله ای واله کننده انس و جان 

 

ای مالک یوم الدین...آیا این ها پیش لرزه های زلزله ی آن ساعتند>

عشق تو نهال حیرت آمد...وصل تو کمال حیرت آمد

عزیزم، اشکها را سیل کن...

عزیزم داغی من را دست بزن

عزیزم تو بودم کردی از تابودی و با عشق پروردی

فدای نام تو بود و نبودم

حواسم هست که چادرم را دور همهی لختی های اندیشه ام بگیرم تا سرمای یلدا نلرزاندمان

من این لرزه ها را که برای تکاندن ما از وابستگیهایمان شروع می کنی به اندازه خودت و پیامبرانت عزیز می دارم...من این آسمان گرفته ی روی سینه ها سنگینی کرده را با اشک چشمهایم آب و جارو می کنم

من دردهایم را داد می زنم

اتوبان تهران را زدیم بیرون ...پنجره ها بسته بود و به اندازه عبور صد وبیست کیلومتر بر ساعت تحمل بوی بد اطراف حسن آباد را نداشتیم و می پنداشتم که وجود داشتن در این گند زار بزرگی که از قضا محل زندگی مردمانیست اصلا معنی و معیار زندگی و خوشبختی را عوض می کند! چه سخت و هولناک باید باشد، این دستاوردی گه وسعت بیکران بیابان را چنین به نجاست کشیده است..همسر محتترم خبری را بازگو کرد: پروژه چند ملیاردی برای رفع بوی بد اطراف فرودگاه امام

لرزیدم از تیتر خبر ماشینهای مدرنی که سران ما ررا می برد فرودگاه یا سران دیگر ر ا می آورد تهران پیدایشان شد...آه فاجعه است شامه های عزیزان آزررده شده اشت...به تیتر خبر قسم، اگر ملیارد بتواند بوی بد را به قلب مردم نشین بیابان بفرستد ...می فرستد...محض این که شامه های مهم و برجسته کله گنده ها آزده نشود....و می خواهیم زلزله نیاید!

می خواهیم زلزله نیاید...با این همه ظلم و حق خوری ...

 

داشتم به همین چیزها فکر می کردم و از وجود نداشتن در عرصه عمومی فریاد م از دست خودم بلند شده بود که به خودم آمادم دیدم در خانه پنج نفری خودمان هم  چندان وجودی ندارم. مثلا نمی توانم جلوی لاغرتر و عصبی تر شدن این یکی را بگیرم یا کم خونی آن یکی را چاره کنم ...یا دندانهای آن یکی را...حتی  فرباد بچه ها که از دست همذیگر بلند می شود کاری از  من بر نمی آید

همیشه همین طوری بوده است...همیشه همین طوری بوده است که نبوده ام.....بود و نبودم به نگااه تو بستگی دارد ...عشق نازک جدیدم/1

عزیزم....عشق جدیدم که من کلی باهات رودروایسی دارم اما فقط با حرکات توست که به اوج میرسم...اوج بودن...ارگاسم اگزیستانسیالیستی

عشق نازک زیبا روی گریزپای من....من از کم بودن و نبودن خودم به اندازه دلبری ها و آنگاه بی وفائی های تو زخمی و دردناک است تنم

برای احمد عزیزی فاتحه ای می خوانم و تو را صدا می کنم...ای ابرو نازک کرده ی مو بلوند لب اناری چشم همه جایی نازک نازک نازک...ای عشق گریز پا 

ای درد ..ای ذوق ای وجد ای ......بیا برای گرسته ها کاری بکنیم....بیست ویک ملیون!

زلزله می تواند قدم اولش باشد عجیییییجم!

 

 

 

 

 

 

 

  • سویدا

رسول مولتان را خواندم و گریه کردم

موقع در خون فرو رفتن و جان دادن علی غریب مولتان، آن هم در چند قدمی خانه اش، همراه زنش گریه کردم

موقع اضطرار و التماس پسر کوچکش که نه بابا چیزیش نیست گریه کردم

هر چه نگاه کردم به آن خانه و به آن دفتر و به آن شب آخر و به درد دلهای دوشادوش آن دو نفر....گریه کردم

برای غربت علی و غربت مریم گریه کردم

برای بغض فروخورده ی مریم در همه ی سالهای بعد علی که امسال شد بیست و یک سال....گریه کردم

برای این مقابل مریم ایستادنهای علی بعد از شهادتش گریه کردم

برای مولتان فقیر و غریب گریه کردم

برای مردم شبه قاره گریه کردم

برای شبعه های اردو زبان گریه کردم

برای آنها که سپاه صحابه روضه گرفتن را برایشان به قیمت جان تمام می کند گریه کردم

برای این همه فقیری و خاک و تفرقه و بی در و پیکری گریه کردم

برای جمهوری اسلامی ایرانی گریه کردم که همه تلاشش را کرد تا رسول مولتان را رجم کند ! آبرویش را و ایمانش را رجم کند....

علی روی همان خاکریز نشسته و قرآن می خواند و فقط هایدگر بلد است بگوید...ای همه پروگماتیسمها بروید گم شوید...ای تفسیر کننده های عاشورا ...ای تعبیر کننده های علی و حسین بروید گم شوید...

این در خون غلتیده ها خودشان بودند و قبای وجود! 

و فقط محض محضر وجود سرخ سرخ به پایان رسیدند!

رمان نوشتن چیزی نیست! وجود داشتن چیزی است!

  • سویدا

همهی سلولهای بدنم اکسیژن مرتبی می گیرند، زنده تراز همیشه ام، ایام به کام است، چیزهای سخت همیشه هست! مثل وقتی که سنگین از ادرار به خانه میرسی و گرسنگی هم هست، و جوادت تمام آغوش تو را می خواهد و علی می خواهد یک عالمه برای تو حرف بزند و فاطمه تمام مدرسه را باید در اسرع وقت برایت تعریف کند و تو فقط چند ثانیه خلوت در خلا می خواهی و کسی که محبت کند قابلمه برنج و خورشت را برایت بیاورد و تو جرات هیچ کدام را نداری پس می نشینی و با سر درد می گذاری از سر و کولت بالا بروند، تو خودت را صبح تا حالا از اینها دزدیده بودی و حقشان هستی که از دست دزد پس گرفته شده ای....سینه ات را توی دهن یکی می گذاری و سرت را برای تایید حرفهای یکی تکان می دهی و دستهایت را دنبال تسلا دادن به سومی می فرستی....آه که چند ثانیه ادرار چقدر حالت را جا می آورد...

اما همه ی این هیاهو ها ، مبارکت باشد، همه ی این سر شلوغی ها، همه ی این وقت نداشتن ها، همه ی این خستگی ها، همه ی این دوندگی ها....همینهاست که تک تک سلولهایی را که کنار هم بودن تو را متحمل شده اند سیراب می کند. سیراب از اکسیژن و الکل و خون دل...و چه چیزی بهتر از این....این همان نقطه تقاطع شادی و رنج

میان همه اینها ایستاده ای و وقت کرده ای قطره های سرخ فام شرابی را که در جامت ریخته اند روی صفحه های سیاه مست رمانی بریزی، حالت باشکوهی سر می رسد، سرخ فام تو را و علی الخصوص چشمهایت را دور خودش می گیرد و تو را به پرواز در می آورد، جایی هستی از زمین بالاتر ...و امیدواری که بالاتر از این هم می شود رفت به شرطی که ظرفیتش را داشته باشی و از خوشی نمیری، از خوشی و هیجان و شور...مدام با خودت می گوئی چرا چیزی فرق نمی کند؟ بقیه چرا متوجه این چرخش شگفت انگیز آخری که زمین دور خودش و خورشید زد، نیستند، چرا ثانیه ها را یکی می دانند....در حالی که هر ثانیه ای که می گذرد غرش آن چیز آشنا شدیدتر می  شود

باز هم هاله گرم و گر تر از قبل سرخت می کند و حرکتت می دهد...ظرفیتت دارد به پایان می رسد...تا تماما نسوخته ای باید برت گردانند توی جو.....اکسیژن مبارگت باشد و روزی که نیازت به اکسیژن تمام شود، مبارکت ترت باشد...

زلزله...همه اش دارد زلزله می شود ....یک ماه شد...زلزله ها تمام نمی شود....میفهمی این فرقی است که ثانیه ها با هم دارند...این ها همه ظرفیت می خواهد اما تو نداری...خیلی اندوخته باشی....علی رغم دزدها....ظرفیت یک متر از زمین کنده تر شدن را...آن هم برای مدت محدود....تا زمانی که ادرار و گرسنگی امانت بدهد!

یک ماه شد که زمین می لرزد و مردم  را شب و روز آواره ی ترس می کند. یک ماه شد و کسی نتوانست فرق این زلزله ها را با زلزله های قبلی بفهمد، کسی نتوانست بگوید چه خبر شده...هر روز یک جایی لرزیده....از شمال و جنوب و مرکز ..دارند ما را می تکانند، دارند برای تغییر دادن ما کاری می کنند و کی برویم سهمیه تغیراتمان را بگیریم ...نکند دیر شود؟ شاید دارند برای دادن ظرفیتهای جدید ثبت نام می کنند شاید دارند بطرهای جدید از شرابهای جدید تهیه می کنند ومن هنوز در خم یک سیاه مست مانده ام و دلم می خواهد که زلزله ساعت را با مستی بدهم به کام مردمم شاید آنها و ما توفیق پیدا کردیم تا یک جاهایی ظرفیتمان را بالا ببریم...شاید...وااااای چه خبرهایی که در راهست...الهی آرزویم را بشنو! جام من را مستی مردم کن....کتاب را تو دستم داده ای....الهی...منتظر اجابتت هستم...ای که همیشه اجابت کرده ای

  • سویدا

حقیقتی را درباره خودم فهمیدم: به بعضی تلخی های جهان کاملا سلیقه ای و از روی شاکله ی جاه طلبانه ی وجودم، بیشتر از بعضی دیگر واکنش می دهم. 

در حالی که بیشتر آدمهایی که می شناسم، غمخوارانه و اشکریزان و خون جگر دارند به زلزله کرمانشاه فکر می کنند، من به این بهانه که زلزله مقدر حق بوده از فکر کردن به ابعاد اجتماعی فاجعه سرباز زده ام. داستانکی پخش می شود که بسیار می ستایمش...کاش نویسنده آن داستانک را می شناختم.... کلمه به کلمه داستانک  را باید جرعه نوشی کرد

دیشب من و حمید ولیلا توی خواب رفتیم....زلزله که آمد....

توی این شلوغی نمی دانم دفتر مشق من پیدا خواهد شد یا نه ولی به معلمم بگوئید که من تکلیفم را نوشته بودم...نمی دانم بقیه هم تکلیفشان را انجام داده اند؟

حمید هم که قول داده بود دیگر شلوغی نکند، ساکت شد برای همیشه...

بابای ندار که ضامن نداشت تا وام بگیرد و سقف درست و حسابی بالای سرمان بزند، حالا با لودرها و با هم دلی ها سراغش آمده اند تا من و حمید و لیلا را زیر آوار در بیاورد،

لودر می دانم چیست، همان چیزی که توی شهرها خانه ها را می سازد.

مصاحبه هم کرده اند، و قول داده اند که سریع سریع سریع وام بدهند.....

هنوز هم باباهایی که وام ندارند و زلزله و لودر و همدلی به روستایشان نیامده، با گل و سنگ های تکه تکه سقفهایی درست می کنند تا بعدا مریم و حمید ولیلایشان را از زیر آوارش بیرون بکشند.

چرا من به این فکر نکرده بودم که زلزله مردمی را کشت که سلولهای مغز استخوان حیات این مملکت بودند....فقط به این دلیل که فقیر و ضعیف نگه داشته شده بودند؟

چرا من مثل قضیه روهینگیا و یمن دست پلید فقر و سیاست و دست خودمانی اجتماع را در این جنایت ندیدم و به نمازآیات و غوطه وری در اگزیستانسیال زلزله کفایت کردم؟

چون من هنوز بیرون کشیدن یک فقره حمید و لیلا و مریم را از زیر آوار، از نزدیک ندیده بودم...

و چون از بچگی مشکل دوربینی دارم.....

  • سویدا

محضر رهبر شیعیان جهان، فرمانده کل قوای جمهوری اسلامی ایران

حضرت آیه اله خامنه ای 

سلام علیکم

چندی است که خوراک روزانه ما، ما مردم عادی، به خاطر اخبار رسمی منتشر شده از سیمای جمهوری اسلامی غم شده است. درست سر هر بخش خبری که معمولا با یکی از وعده های غذایی ما همراه است، خبر تهدید بیست ویک ملیون یمنی به مرگ، توسط قحطی و گرسنگی پخش می شود. ما باید توی چشم کودکانی موقع خوردن ناهار و شام زل بزنیم که از فرط گرسنگی جز چشم و نگاه و دنده های بیرون زده چیزی ازشان نمانده است. هیچ انسان و شبه انسانی یارای دیدن این صحنه ها را ندارد. اما درد آنجا عمیق تر می شود که پشت بند پخش مرتب این تصاویر، مستقیم از سکوت جامعه جهانی و بالاخص آمریکا صحبت می شود، ما از این تاکید تکراری گوینده های خبر و از این متنهای تکراری خبر، حقیقت بسیار تلخی را درباره نظام جمهوری اسلامی در می یابیم. نظام ما فقط چشم به راه کدخداست که حرکتی بزند و از خودش توقع هیچ خیزشی ندارد!

مگر شوخی است جان بیست و یک ملیون نفر در حالی با گرسنگی تهدید می شود که اینها و رهبرانشان از جمهوری اسلامی الهام گرفته اند.....اگر یارای ایستادن در برابر محمد بن سلمان را نداریم، حداقل از حوثی ها بخواهیم ترک مخاصمه کنند...نویسنده این نامه نه از سیاست سر در می آورد و نه از باقی مطالب....او هم مثل ملیاردها آدم دیگر یک انسان است و مادر کودکانی. نگاههایی که از صفحات تلوزیون به ما خیره می شوند، به خاطر کودکانه و معصومانه بودنشان دقیقا مثل نگاههایی است که در خانه از سوی بچه های خودمان به ما دوخته می شود....چطور بنشینیم؟

به ما بگوئید که اگر راه حل صلح آمیزی نیست،

اگر کار از دست حوثی ها خارج است

اگر محمد بن سلمان و عربستان با حرف و حرکتهای دیپلمالتیک و تحریمهای ما کوتاه نمی آِید

چطور اعلام کنیم که حاضریم چیزهایی را در راه برداشته شدن این محاصره، فدا کنیم.

چیزهایی را که  ممکن است قدری از رفاه زندگی ما را مختل کنند می پذیریم، حتی حاضریم  بخشی از امنیتمان را هم فدا کنیم...ما با دادن حججی ها این را ثابت کرده ایم،  و به جایش گردن خود را از این گناه نابخشودنی فارق می کنیم.

ما می خواهیم بیش از این در  گناه گرسنگی کشیدن بیست و یک ملیون انسان شریک نباشیم...

شما را به حضرت حق، سوگند به ما بگوئید چه کنیم...

  • سویدا

در جهان برخی پرسشها و پاسخها وجود دارد که با خواندن آنها می توان در کنکور هستی رتبه ی خوبی گرفت:

سوال:محرم و صفر برای چیست؟

برای این که اسلام را زنده نگه دارد.

چطوری زنده نگه می دارد؟

با روضه ها و هیات و علم و کتل وترلیونها ظرف یکبار مصرف و اشکها

یمن و روهینگیا چیست؟

وظیفه ای برای غصه خوردن در طول روز به مدت ثانیه هایی با تکرار در بخشهای خبری به میزان صلاحدید نظام

و تجدید نفرت از استکبار جهانی و سکوت جهان

کدام چهان؟

همه جهان به جز خودمان

راه جلوگیری از به دست و پا افتادن مردم برای انجام حرکت؟

دولتی کردن حمایتها و سلب نیروهای مردمی و سلب وجدانهای مردمی

چرا به غم  و نفرت احتیاج داریم؟

غم و نفرتهای جهانی بهترین راه برون افکنی و موثر ترین درمان افسردگی های ناشی از مواجهه هر روزه با نابسامانی های داخلیست

به شرطی که افکار عمومی مصرف کننده این نوع عواطف جهانی متوجه ریشه مشترک آنها با مسائل تکراری و روزمره داخلی نشوند

از کجا مطمئن شویم دوز روزانه غم و نفرتمان را دریافت کرده ایم؟

هر گاه همه بخشهای خبری را سر وقت مصرف کنیم به این دوز تجویزی دست یافته ایم

غیر از آن؟

 سد اندیشه با همه مسائل کم و بیش شخصی و افسرده کننده و بعضا موضوع حجاب نداشتن ها که هم خودش به نفع نظام است و هم حرکت بر علیه اش!

چنین افکار عمومی ای نیازی به هیچ گونه بیمه تکمیلی برای حفظ بره وار و گله وار فضای عمومی و تضمین سلامت گرگهای شبان دارد؟

نه وا ل لا!

  • سویدا