حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۱- هر وقت هیولا را می بینم از خودم می پرسم چرا دنیاخواری هیولا وار هوسم نیست ؟ کم و کسری زندگی ظاهرا شرافتمندانه من چیست و چرا نیازی به این همه هیولاگری ندارم چرا نیاز ندارم بازاریابی گول زننده مکاشف را انجام بدهم. چرا نیاز ندارم جنگل بخورم...اختلاص بکنم بروم حارچ و مردم را بگذارم پشت در حرمان و حسرت...

جوابی که متاسفانه امروز کشف کرده ام این است که خوش گذشته است  و احتمالا معنی اش این است که من شرافتمند نبوده ام چون روزگاری نیست که شرافتمندانه خوش باشیم!روزگار گرانی و سیل و زلزله  و حنگ است رروزی است که یک نان می خوری و صدفرسخ می دوی...اگر نانی باشد که بخوری... و اگر ایمانی باشد که بدواندت....

۲- کم کم هر بار که می بینم هیولا را می خواهم ازخودمان دسته جمعی تشکر کنم و زیر جلکی اگر راهی هست که مثل آقای شرافت از شرافتم استفاده بکنم راه بیافتم توی بازار خودش بازاریابیش کنم شرافتم را که حرام نشود! جمله عمیق و بی نهایت بزرگی بود که نویسنده توی دهن شبنم  مقدمی گذاشته بود:

سالها شرافت این آقای شرافت بیخ گوشمان بود اما بلد نبودیم ازش استفاده کنیم!

مردم که بلعم باعورا می شوند فروشنده چیزی می شوند که فروختنش  توی این دنیا کمی زود هست چون اگر صبر کنی آن طرف به قیمت بیشتر می خرند... اما حالا که بلعم شده ای حالا که شرافتت شهره عام و خاص شده است اگر بفروشیش خیلی گرانتر از قبلترها از تو بمی خرندش!

مائیم و این شرافت ها ی نیم بندی که هنوز هیولایی نیامده تا باا ما آنهها را معامله کند و هنوز وقت معامله نشده امیدوارم هیچ وقت وقتش نشود امیدوارم بازار دنیا را جایی بنا کنند که محسن حججی ها آنجا معاملات ملکیشان را سر و سامان داده بودند نه شرافتها و هیولاها

میدانم اگر به قیمت از من بخرند من فروشنده خوبی هستم..ای وای بر من

قیمت خوبی هم روی خودم نگذاشته ام ...یا من الیه یصعد الکلم الطیب و العمل صالح یرفعه

تو بخر ...نگذار پای خریدارهای دیگر باز شود

 

  • سویدا

مدتها بود که والس خداحافظی من را به خود می خواند. دبشی اجابتش کردم.

عالیست

 میلان کوندرا قصه پرداز بی نظیری است. البته به پای عشق اولم آقای رومن گاری نمی رسد

اما چیز ارزشمندی که دارد ایمان یک مومن با هوش متوسط و ذکاوت یک مدیر گادفادر است

اینجا بود گه آهی از لذت برآوردم..میلان کوچولوی من را چیزی به تب و تاب واداشته بود و نویسنده اش کرده بود که از زمان نوشتن شوخی با او مانده بود...شور وشوق یک انقلابی سرخورده که دارد در سالهای زندگی کردنش بر اثر  تجربه -چیزی که من در اختلاف نظر آشکار با او نامش را انباشت گناهان توبه نشده می نامم-انسان را می شناسد...انسان را یک قاتل می شناسد که اگر می توانست هم نوعانش را می بلعید...نمی دانم شاید هم زاکوب -انقلابی سرخورده ی زندان کشیده که دارد کشور را ترک می کند کاری را که همه آدمهای قصه یا آرزویش را دارند یا بدشان نمی آید- یک فطب وجودی خود میلان جون باشد و آن یکی فطبش برتلف آن آمریکایی مسیحی با آن نور آبی که از وحودش می تراود و آن فرشته هایی که همراهی اش می کنند باشد...آن مومنی که در تقلا برای ارزش گذاشتن به زندگی و به تولد انسانها آنقدر مایه می گذارد که نزدیک است خودش متهم به قتل روزنا بشود.

قتلی که میلان طراحی اش کرده تا به انسان همزمان نشان بدهد که می توانی قاتل باشی می توانی خودت را ببینی ...می توانی نجات دهننده باشی ....انسان بدو که کسی باشی و الا آخرش مثل جاکوب که پنج دلیل برای هرگز پدر کسی نشدن دارد طوری وطن یگانه ات را ترک می کنی که دلت پر از غم است و آزادی و تنها ماندنی که به مجاهدت از آن پاسداری کرده ای دیگر مایه افتخارت نیست

میلان کوندرا بدون این که بخواهد آدم را وا مید ارد از این که در کشور انقلابی  و البته اسلامی و شیعی ایران به دنیا آمده است خیلی خوشجال باشد ...کاش کوندرا ایران را می شناخت!

اینجا کشوری است که برای این که به مجلل ترین لذتها و شلوعترین پارتی های شبانه دسترسی داشته باشی کافیست کمی هیئتی و اندکی آرمان گرا و مومن باشی

 

  • سویدا

تا اینجا صفحه پنجاه که خوانده ام

وه که چه های و هویی است که نوجوان باشی و آزادی خواه و تعالی طلب...یک روح باشی پیچیده شده در یک جسد....یک راه بی نظیر برای ادامه زندگی

درخت نشینی است آن طوری که نویسنده ترسیم کرده است...یادم رفته بود ...یاد یادم رفته بود بچه بودم  و با سپیدارهای مدرسه بابام اینها چه نجواها داشتم....دوستان دراز و سبز و صمیمی ای که این آزادی را داشتند که سر به آسمان سائیده و از آن بالاها خبر بیاورند....

خیلی خوب است...یک عصیان دوازده ساله ی بسیار بسیار تازه و مملو از آشنا زدایی که خوب خوب یادت می آورد چه دوستی هایی در کودکی های بشری با درختان داشته ای

در ادامه البته به ستوه آمدم دلم می خواست بارون درخت نشین پایین بیاد اما کالوینو استادانه داستان تعریف می کرد و آب  و تاب می داد او به طرح وفادار مانده بود تا آخر کتاب بگوید می دانم ای درخت نشین که چه می خواستی بگویی تو اجتماعات و انقلابها را دوست داشتی اما نه آنقدر که از درختها پایین بیایی...هیچ جمعی و آرمانی را کاملا نپسندیدی ولی به هر حال به طرزی کاملا عملی با جنبشها همراهی کردی

جنبش نجات جنگل

جنبش تاراندن دزدها . 

جنبش فراماسونری

تو با همه ملال انگیزی ات به بشر تلقین کردی چند متری از خودش بالاتر برود

این عجیب نیست که توی همه کتابها دارم فریاد ایمان بیاورید را می شنوم؟

  • سویدا

سلام

انسان یک چیزی است توی مایه های بنی اسرائیل اولهای سوره بقره. تازه خیلی خوب که باشد و فخر خدا به ملائکه را توی داستان خلقت قبلش گفته باشند ..انسان می شود یک موجود نمک نشناس بهانه گیری مثل همین بنی اسرائیل....حالا هی راه دور نروم که بچه های ننر توقعی فلان و بهمانم دقیقا به کی رفته اند....همه مان دقیقا انسانیم

یک ماه آزگار که مهمان خود خدا بوده باشیم و نفس و خواب و همه چیزمان عبادت شمرده شده باشد و شیطان هم دست و پایش رویمان بسته شده باشد...همچین چاشت عید فطر یک کبریت می  کشیم به همه قرار و مدارهای ماه رمضان.....

انسان همینه دیگه

ولی رو را بروم که باز هم باز می آئیم...چاره نداریم یعنی...رو را بروم و عفو طرف مقابل را ...حالا کار نداریم ولی کی می خواهیم درست بشویم؟ که صالح بشویم ؟ نشد که صالح بشویم حداقل مصالح بشویم. مصالحی برای ساختن حداقل توالت عمومی جامعه ی آرمانی .....که به اندازه مصالح ساختمانی به اندازه آجری ثبات در قول و فعل و عقیده و عمل داشته باشیم که به اندازه یک عضو از جامعه ی دور از جان آقا "خیر امت" باشیم که قرار است مصلح و منجی را در بر بگیرند و یاریش کنند در راه رسالت جهانی اش!...آره درست به اندازه نقشی که یک آجر می تواند توی دیواری داشته باشد...یعنی این هم نمی توانیم بشویم؟

چاره ای نیست جز این که همین طور روزمره مان را که به خورد وخواب و چریدنهای متداول سپری می کنیم تمرینی چیزی هم برای این بکنیم که حداقل به نظر بیاید "می خواهیم" بشویم "چیزی" بشویم.

همه فعلها را جمع بسته ام تا لختی خودم را پشت تصوری از عریانی همگانی مخفی کنم...ولی دور و برم کم نیستند انسانهایی که ساخته شده تر از این حرفها هستند و نمی شود با یک صیغه جمع به کیش خودم بپندارمشان!

من باب تمرینی برای ابراز پشیمانی از سی و پنج سال دور خود دور زدن و چریدن و یک هیچ سیمانی چغر در درون خود ساختن من مانده ام با این تصمیم که شبها قبل از خواب ...از این به بعد حتما مسواک بزنم و صبحها قبل از کار حتما دعای صباح قرقره کنم!

...تا جلوی آسمانی ها به نظر برسد با همه بی چیزی ام یک مقداری "خواستن" توی بساطم هست و همه چیزم را غرایز و عادات تار عنکبوت نیستی بهشان نبسته!

 

  • سویدا

از نوشیدنی های بسیار مفید در ماه مبارک رمضان نوعی شربت عسل است که ترکیبات ویژه ای دارد...گلاب و زعفران و لیمو داشته باشد و نداشته باشد مساله ای نیست

مهم این است که آن را داشته باشد

شربت گوارای دیگر شراب است که جزئیات آن را افشا نمی کنند

شربت دیگر شیر است...شیر را برای مجروحان و مسمومان در این ماه برده اند ...برای دیگران هم چه بسا گوارا باشد

خون دل هم بعضا بین روزه داران توزیع شده که از اثرش قغانهای شبهای احیا آسمان را برداشته است

اما شرابی هست که نوشیدنش...چه بگویم

نوشیدنش می ارزد به کل زندگی به کل هستی

می ارزد همه عمر روی خار مغیلان دویده باشی و بر لبه شمشیر نشسته باشی برای رفع خستگی

می ارزد همه عمر خون جگر خورده باشی و اشک قورت داده باشی

می ارزد

و آن شربتی است که حضرت ساقی توزیع می کند دم مرگ...

آهان آره دم مرگ...همچین ناز و ملکوتی می آید سرت را توی دامنش می گیرد و می گوید من علی ابن ابیطالب هستم ....یعنی فصیحترش این است که می گوید: انا علی ابن ابیطالب التی کنت تحبه

همونی که دوستش می داشتی هستم

خدائیش نمی ارزد آدم صد بار راه وجود تا عدم را این همه راه را بازیگوشانه طی کند و برود و برگردد تا هر بار سر راه این حیاط به آن حیاط مرگ سرش را به دامن بگیرند و از این شربت طلا و

عسل و نور توی کامش بریزند؟

یعنی آدم دلش می خواهد بعد از این که طرف بهش نشان داد که همه عمر حواسش بوده به این جریاناتی که توی قلب دوستدارش دارد اتفاق می افتد خودش را تکه تکه کند و ترییت کند توی شربت این کلام......

  • سویدا

خبری نیست 

ماه معمولی نیست ...خبری هست

ابری نیست بادی نیست

یادی هست آسمان نزدیکتر نشسته است

ناخنی روی سطح ابرهای حاجب آسمان می شود کشید با سر پنجه دعا

راه دور است ....

من دورم

آسمان دور است؟ 

نمی دانم 

هم خبری هست هم خبری نیست....ناخنی روی سطح ابرها می شود انداخت با سر پنجه دعا..گریه هم می شود کرد

ابری نیست بادی نیست

آسمان خاطر خواه منست

  • سویدا

عشق ای تنها صدا تنها طنین ...ای بت آخر تو مشکن در زمین

تو گل باغ سماع آدمی .....تو نخستین اختراع آدمی

نخستین اختراع آدمها حالا یا با دخالت پیامبران یا بی دخالتشان آتش بوده است. 

آتش همان چیزی است که از درون چشم خانه و دل و روده و مغز و جگر جهنمیان زبانه می کشد بی آنکه از عذاب لهیبی که خود جهنم بر جهنمیان فرود می آورد بکاهد..شعله ای دائمی که نه چشم و دل را با سوزاندن دردناک خود نابود می کند و نه پایان می پذیرد.

و آتش همان چیزی است که توی قلب و چشم و معده و روده بچه هایی که روی تله های انفجاری رفتند زیر تانک رفتند روی میدان مین انداختند خودشان را یا تیر و ترکشها دریدشان یا در روضه ها شعله شدند و زبانه کشیدند و سوختند یا در عشقها بی دود نور شدند و عفت ورزیدند موجود است...

روی پیشانی هر جوانی که عاشق شده است نوشته: آتش موجود است....

آتش اولین اختراع آدمی نیست...اولین نمودی است که از بود آدمی سر زده است...

و رمضان از ریشه آتش زدن است...برای همین است که این روزها و شبها نشستن پای آتش شهدا و عشاق می چسبد...برای همین است که امام  این ایام شبها به راز میگفت:

فلا تحرقنی بالنار فانک موضع املی...ولا تسکنی الهاویه فانک قره عینی

آتش موجود است و آخرین سخن ما در سحرها آن وقت که دامنت را سفت چسبیده ایم همین است :

هذا مقام العائذ بک من النار

  • سویدا

روزی ماه روزه از آسمان رسید شراب "یادت باشد"

ذکر حمید مرادی سیاهکالی و بانو

همراه بانو اشک ریختم....

شاکیم از این که این عزیزان(شهید و همسرش) که هر کدامشان هفت هشت ده سالی از من کوچکترند و زندگیشان در دهه نود شروع شده و بنا به سادگی ذاتی و قناعتی که تویش موج می زند هیچ شباهتی به دهه نود ندارد و کلا تو را یاد دهه شصت می اندازد....آره شاکیم که اینها کجا بودند چرا مثل ما درگیر غمهای دوران مدرن نبودند!

تنها فرقش با قصه های سی سال پیش همسران شهدا این بود که اینجا همسر شهید خودش دانشجوی فعال است و یک پایش این اردو است و یک پایش آن یکی همایش

شاکیم از این همه که شلمچه شلمچه می کنند و توی خادمی شهدای سی سال پیش عرق می ریزند

شاکیم از این بهشت لاخوف و لاحزنی که اینها از اول تویش هستند و دعای سر سفره عقدشان آرزوی شهادت است و اولین جایی که با هم می روند قبور است....چطور جرات کرده اند توی دنیای امروزی این چیزها را منتشر کنند و انگ نخورند! انگ افسرده انگ زندگی برای مردن انگ قبر پرست انگ....

انگ نخورده اند شاهدم پنجاه تجدید چاپی که از این کتاب شده

شاهدم اشکهای خودم ...آن هم کی؟ منی که تا فرق سر در گنداب فاضلاب ادبیات اروپا و آمریکا مشغاول تفحص در هنر بوده ام....که بزرگترین فحش و بی حرمتی برایم این است که کتابی را دوست داشته باشم که توی طبقه عامه پسند باشد!

البته که به مثابه کناسی که در بدو ورود به بازار عطر فروشی غش کرد و با نجاست حالش را حا آوردند اولش من همه شان را فرزانه و حمید را و حساسیتها و وسواسهای بیت المالی حمید را  منع می کردم لجم می گرفت....حرص می خوردم...یک چند بر جوانی و کام نیافتگی شهید و این که دلم می خواست بیشتر از مظاهر ونعمات و استعدادهایش استفاده کند و بعد شهید بشود حسرت خوردم

یک چند غرق نئشه ای شدم که هر دو با تمام عشقشان که خوابش را هم توی زندگی ظاهرا سعادتمندانه خودم نمی بینم راضیند به فیض شهادت!

شهادتی که واجب نشده بهشان! جهادی که هزار جهد باید بکنند تا در مسیرش راهشان بدهند

آن هم چه جوانهای زبده ای نه از سیاهی لشگر کم سواد هیچی ندان

اما به هر حال من هم تسلیم شدم

تسلیم عشق این دو نفر

تسلیم دل تنگی های شان

تسلیم عشق به شهادت

دیگر اجازه ندادم دنیا دیدگی و سرد و گرم چشیدگی ام در کوره حوادث روزگار این تردید را بر من روا بدارد که شهید حیف بود جوان بود برای دنیا و برای وطن سرمایه بود که شهادتش تنها راهی برای منافع و مطامع دنیایی عده ای شد و ای دریغ که خونش فردا پس فردا پایمال شود...نه تردید برو خونه تون! معامله با خدا زیباست و تنها اثرش شهید شدن و تمام شدن شهید نیست اثر اصلیش سر برکردن شهید و راه شهید بعد از شهادتش و سر بر کردن او به عنوان یک الگو به عنوان یک تصویر ابدی از سعادت و عشق نادیدنی ای که ماها مدعی هستیم می توانیم به جهان عرضه کنیم!

حالا یک بند دم گرفته ام هر که را جامه ز عشقی چاک شد...

و بعد از راه دور به شهید خوشگل سلام می کنم و ازش می خواهم که دیگر مثل او وهمسرش باشم با تمام اعضای خانواده غرق گل و گلاب عشق 

 ونه توی کله پاچه کناسی

عطر عطر عطر

و نذر

  • سویدا

بیائید سحرها خیلی گریه کنیم آخ که ما یتیمیم...اگر یتیم نبودیم بیست ملیون خواهر و برادرمان را جلوی چشممان گرسنه مرگ نمی کردند که ما آه بکشیم و تماشا کنیم

اگه یتیم نبودیم بارون رحمت خدا این طور واینمیساد روی هستی و زندگیمون که ما اشک بریزیم و تماشا کنیم که ریشه مون داره توی آب می پوسه

یتیمی خواری دوران یتیمی

اگر توی خواری دوران غوطه ور نبودیم این طور سرویسمان نمی کردند که یکسال گذشته کرده اند...حالا کم کم ناو هم می آورند توی خلیج فارس و ما هیچ نمی توانیم بکنیم....

ما یتیمیم ....ما خواریم...ما پدرمان را می خواهیم ..ما این نباید باشیم که

ای دنیا صبر کن بابام بیاد...نشونت میدم زندگی یعنی چه

نشونت میدم بهشت روی زمین یعنی چی 

 

  • سویدا

جاودانگی میلان کوندرا آسمان و ریسمان را به روشی بین فلسفه و روان شناسی اجتماعی به هم بافته بود و توقع داشت که فصل آخر که داشت به افتخار تمام شدن رمان جشن می گرفت ما هم توی جشنشان باشیم. کسی را که با یک شخصیت خیالی شروع کرده بود او باهوده یا بیهوده به گوته قرن نوزدهم گریز زده بود. و بتهون و روبنس و ...روبنس که خیلی با زنها بوده  و سرانجام از ولگردی های بسیار به دنبال هوسهای متنوع پناهنده آغوشهای آشنایی است که در یک لحظه توی ذهنش جاودانه شده اند ...(آه از این بساط پر هیاهو که  اگر روز ی بخواهم درباره اروپا بگویم درباره سردی ای که قاره را گرفته تنها نوشته های این کتاب کافیست.)کوندرا به درستی فهمیده است که اتفاقی که برای اروپا دارد می افتد و افتاده است همان اتفاقی است که طراح دین ما برای جلوگیری از این اتفاق مکانیسم حجاب و ازدواج و تعدد زوجات و تحریم روابط خارج از این حیطه را راه انداخته...

و آن اتفاق نه غلط شدن دین خدا و نه رواج تمتع برداری بشر از زندگیش در دنیا که بر عکس از بین رفتن لذتها نتیجه همه فجایعی است که بر سر زن و خانواده در اروپا آمده است.

کوندرا در آهستگی هم به تفصیل درباره لذتهای تارو مار شده به وسیله مدرنیسم مرثیه سرایی کرده است اما توی جاودانگی علنا نوشته است از بین رفتن حیا باعث از بین رفتن لذت شده است .و نه لذت که معنای زندگی از دست رفته است. و این همه را توی جاودانگی با خونسردی تمام و بدون برداشتن سیگار ماجراهای رمان از گوشه لبش به زبان می آورد ...مثل بورس بازی که دارد از پایین آمدن قیمت شکرو بالا رفتن قیمت طلا حرف می زند.

برای همین وقتی پروفسور آوناریوس شخصیتی که همه دنیا به پشمش نیست و خودش را تنها موجود می داند و بقیه جهان یک امر انتزاعی است توی ذهنش کسی که طایر دست می گیرد و چرخ ماشینهای توی خیابانها را پنچر می کند به خاطر محیط زیست کسی که ترجیح می دهد فکر کنند چاقو را برای تهدید و تجاوز به کار برده و نه برای محیط زیست...این آدم آزمایشی اجتماعی راه می اندازد و از مردم می پرسد از مردم اروپای معاصر که راه رفتن توی پیاده رو با یک سلبریتی و سلفی گرفتن با او را اننتخاب می کنید یا یک شب به بستر رفتن با او  را بدون این که احدی باخبر بشود

آوناریوس می گوید مردم شهرت را انتخاب می کنند نه لذت را...چون مردم به جاودانگی نیاز دارند!

اما من می گویم لذت دیگر وجود ندارد برای همین مردم انتخابی اگر بگنند بدنبال توهم شهرت است...

اما درست در این شرایط گه اروپای معاصر این همه سرد مزاج شده است کسی را می شناسم گه توی خانه محقر خودش در کنار همسر نه چندان زیبایش چنان لذت هایی را تجربه می کند که دلش می خواهد انگشت لایکش را رو به آسمانها بگیرد....

هل من نفس کشش در کشان کشان این لذتها به راه است و تتمام زندگیش به همین مناسبت در مدار است....

دیده ام نماز که می خواند انگار دو دستی دامان طرف صحبتش توی محراب را گرفته به دست و نیاز به او می آورد ..

برای همین است که گفته اند زن و عطر و نماز!

همان که میلان کوندرا هم گفته است جذبه ابدی زن ما را در پی خود می کشاند

زن آینده مرد می شود...اصلا یا زن آینده مرد می شود یا نوع بشر نابود می گردد

این است جاودانگی ای که باید ازش کتابها بنویسند گرچه از فرط عیانی چه حاجتش به بیانی

  • سویدا