حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

برای عمل کردن به وظیفه پدری و مادری باید حتما کاری کنیم. درست از زمان شروع مدرسه این کار تمام وقت برایمان شروع می شود. خلاصه این کار این است که سعی کنیم اثرات سو مدرسه رفتن و حرام کردن دانستنی ها در لفافه کتابهای درسی را برای بچه هایمان برطرف کنیم. باید تمام تلاشمان را بکنیم تا کتابهای درسی را از دست بچه ها در بیاوریم..باید توجه بچه ها را به چیزهای مهمی که مدارس قسم خورده اند توی برنامه عادیشان ازش نام نبرند و ما از این بابت ازشان ممنونیم...جلب کنیم

باید کتابهای مثبت سیزده و چهارده به بچه های زیر ده سال بخورانیم

باید حدائق الحقایق سنایی و تذکره الاولیای عطار به خورد بچه دبستانی ها بدهیم. باید احمد عزیزی را در اوج سبک پیچیده هندی عین پفک هندی چلسمه ی هر روز و شبشان کنیم...

بچه ها را باید از دست چیزهایی که مدرسه یاد می دهد نجات دهیم و باید چیزهایی را که مدرسه یاد نمی دهد یادشان بدهیم

به داد بچه ها برسیم 

 

  • سویدا

رومن گاری با مقدماتی که توی پیرنگ زندگیش بود تبدیل به مردی جهانی شد همه جهان زیر پای او بود نه برای مسافرت که برای توطن...با هر جمعیتی نالان می شد...جفت بدحالان بلغار و دختران گرسنه تن فروش می شد و دمساز سیاست بازانی که می خواستند اروپای بعد از جنگ جهانی را متحد کنند.

گاهی شوهر نویسنده های هنرمند و گاهی نویسنده هنرپیشه هایی که همسرش بودند

اما همیشه و در همه حال دستی به جام ادبیات داشت و چنگی توی گیس بشریت....از گیس و گیس کشی با بشریت خسته نمی شد ..گاهی زندگی را شایسته رذالتهایی که به خاطرش مرتکب می شوند نمی دید و گاهی بشریت را مجموعه راهپیمایی های ناموفقی می دید که باید از خودش ردی به جا بگذارد تا دنبال کنند گان بدانند از این مسیرها هم قبلا روندگانی رفته اند پس دوباره امتحانش نکنند.

رومن از دست طبع ظریف خود و حیله های روزگار خون دلی خورده بود که نپرس ....سراغ این خون جگر را توی لمحه لمحه  و شرحه شرحه طنازیهایش در سطر به سطر نوشته هایش می توانی بگیری...توی ادبیات بی بی مکنده ای بیش نبودم که سینه پر شیر رومن گاری به کامم افتاد...هر قطره ای که می مکیدم در جوابش چندین فوران ازشش جهت شره می کرد توی مذاقم. این طنز گهربار یاقوت درخشانی است که از خون جگر برآمده است

اما می گویم ها اگر رومن گاری مثل امروز هر روز سر وکارش با موجوی به نام کامپیوتر بود....ابله هوشمندی که هر از گاهی جنی می شود و چنان سرویسی می دهد که باورت نمی شود و درست سر بزنگاهی که نمی خواهی به شیوه کار کردنش و چرایی عیب کردنش فکر هم بکنی باز جنی می شود و دهنی ازت سرویس می کند که نپرس...

اگر رومن جای من توی آن دانشگاه فکسنی با آن اساتید کم سواد و با آن کامپیوترهای جنی قرار بود کد بنویسد و سر  و کله های دیگر بزند به جای نالیدن از دست بشریت  از دست کامپیوتر می نالید و به جای این که کبوتر صلح نمادینش را بردارد ببرد مقر سازمان ملل آن هم در اوج روزهای بالندگی و افتخار! تا شورای امنیت و غیر ه را فضله باران کند برش می داشت می بردش آی بی امی اپلی مایکروسافتی جایی

 

اما به هر حال نمی توان از دوست داشتن شیطانی به اسم  رومن گاری دست برداریم هر چند که می گویند به خدا و باورهای مذهبی ایمان نداشته و هر چند شاهکاری آفریده به اسم ریشه های آسمان که من ته ته اعماق جنگلهای آفریقایی این رمان مدح و ستایش خدای متعال را دیدم ونه در اینجا که در میعاد در سپیده دم و در زندگی در پیش رو هم 

من مدحتی به ملاحت هنر رومن گاری برای حضرت حق ...حضرت مغفول مانده و ناشناس مانده حق ندیدم....

من نمی توانم از فاتحه خواندن برای این گبر بی وضویی که با خودکشی رخت از این جهان کشید دست بردارم

من را ببرید دکتر...

  • سویدا

نشسته ایم و پیک نیک است و بگو بخند و تخمه می شکنیم و پوسته اش را وسط می اندازیم که یک نفر می گوید از خرج هفته تون کنار بذارین برای یمن....اینا سی چهل درصدشون هفته ای دو سه وعده غذا می خورن. هشتاد درصدشون نمی دونن وعده بعدی غذایی اصلا بهشون میرسه یا نه!

اصلا این رئیسشون رو دیدین

پریدم توی حرفا و گفتم: آره سر و مر و گنده و سر حال

سه نفر نگاه کردند توی چشمام و گفتن نه نه ...اونا که تو دیدی مال قدیمه....پیر شده اصلا....چروکیده و سیاه شده

یکی گفت تازه این رئیسشونه  شاید روزی یه وعده بهش بدن

الان هم که می خوام بنویسم چیزی ندارم....چطوری تعریف کنم که چطور از درون خالی شدم....چه بغضی گلویم را گرفت دیدن ابعاد بزرگ زندانی که در آن رئیس هم از زندانیان گشنه تر است و راهی نیست و دنیا دهکده جهانی شده است و کمی آن طرف تر از ما در دنیایی که فاصله هایش این همه کم شده و اخبار همه جایش به همه جایش به راحتی می رسد کانهو آکواریوم شیشه ای ....ما نشسته ایم و تخمه مان را می شکنیم و از سیری نفخ کرده ایم و درباره چه چیزها که حرف نمی زنیم....نمی  توانم بگویم چه استیصال وبغض و بیچارگی ای گلویم را فشرد....اشک در این شرایط چیزی بود که همه جایم را در هم کوبیده بود . اشک محصول زایمان مفصلی بود! زایمان غصه ای که صاعقه وار از فرق سر تا ریشه ریشه انگشتانم را در نوردیده بود....انگشتانی که به عنوان یک نفر از افراد بشر توی دستانم نگه داشته ام....این بشریت است بما هو هو که به من این امکان را داده تا از انگشتانم خیلی شیک در تایپ کردن یک اندوه فراگیر استفاده کنم....اندوهی که متصل می بارد و گیرم یک صاعقه اش بالاخره یکجایی من  را گیر آورد و فرقم را شکافت....فرق سر بشریی ای را که توی کافه های تفکرش هنوز استکانهای نجس شراب و فنجان های ته نشین شده ی قهوه سر میز سیاستمداران قرن و فیلسوفان دهر و فیزیکین های نیوتنی و غیر نیوتنی پخش و پلاست.

همان سری که چشمهایش برای دیدن رنگ به رنگ شدن روزهای روزگار نمره ده دهم دارد..همانی که طاقت ندارد لقمه ای دست بگیرد و نگاه کسی که ممکن است هوس کند آن لقمه را  و به او تکه ای ندهد....

این همان تنی است که قلبش به سنگ و گیاه و حیوان و در و دیوار، محبت پمپاژ می کند

این همان انگشتی است که کار می کند این همان پایی است که اقدام می کند....این تمام هیکل بشریت است که بر من ممثل شده است و من با تمام این هیکل درد کشیدم و چند قطره اشک به دنیا آوردم.....و کودکانه از به دنیا آوردن اشکها شاد شدم...پنهانی شاد شدم....آنقدر پنهانی شاد شدم که اشکها هیچ سر در نیاوردند...اشکها سیل می شدند و بنیادم را می کندند اگر من این من خودنگر کوچک در برابر این همه تلخکامی جهانی به خاطر اشکهای گرم و غلیظم به خودم نبالیده بودم، روحم برای باقی ماندن توی این جهان هیچ بهانه ای نمی داشت....

اگر گریه نکرده بودم از این غصه مردن دور نبود!

ولی حالا که نمرده ام باید یادداشت کنم هر ماه یا هر هفته پولی برای یمن کنار بگذارم

  • سویدا

رمان قشنگی مال عهد پیشامدرن توی پیچا پیچ تپه ها و دهاتی که جزیره وار هر کدامشان دنیایی بودند و "ارتباطات" مبتذلشان نکرده بود. طوری هر تپه و دره ای برای خودش دنیایی بود که به راحتی نه ماه تمام مادری از بچه هشت ساله اش بیخبر می ماند در حالی که بچه اش یکی دو روز پیاده فاصله نداشت با او.

و قصه قصه قصه.....توی خون و جوب و ریگ هر دهی و هر تپه ای و هر زمینی قصه بود. قصه ها همه یکی بود و به هم می پیوست. کل ماجرا یک قصه بود.آخیش که دل چقدر از این قصه ها خواسته بود.

اینجه ممد ورق یک روزگار را با قدرت شجاعتش برگرداند. یک ورق سهمگین قطور را....کاری که او کرد بیشتر از تمام کارهایی که درباره آرمانشهر کرده بودند دلم را خوش کرد و ساز نو را توی دلم ساز کرد:

بی جلوه ات آرزو بی حاصل بی تو در باغ دل خود  نرو ید سرو آرزویی

بعد از آن تمام به دعا نشستن های جمعیت در نظرم تفردهای نم گرفته ی مکرر و ملال آوری بود که اثری بر روزگار نداشت و تا اثر اجتماعی به جا نماند هیچ کاری انگار نشده است. هیچ! هیچ آهی در هیچ کوهی بدون آن کاری که اینجه ممد کرد! و اینجه ممد چه کرد؟ کار بزرگی با نیت خالص و عزم شجاعانه و تیزاندیشی صاعقه وار ...اما بدون مقدماتی که مارکس استفراغشان کرده باشد و سازمان بندی های ترشیده ای که روسری قرمز ها و کمر بند قرمز ها و ال ها و بل ها پیش را گرفته باشند ...بدون همه اینها ....ورق یک روزگار را برگرداند.....حالا دیگر تو هم دلت می خواهند خاصه که رجب پر باران بوده و تمام در و دشت به شقایق نشسته اند و تو داری بر جاهایی مرور می کنی که عادت کرده بودی شکل بیابان ببینیشان ....همه جا آذین بسته شده و همه سبزی ها و سرخی ها در تب و تاب یک انتظار است. انتظار داغ! بی جلوه ات آرزو بی حاصل....بی جلوه ات مناجات شعبانیه را هم تار عنکبوت می بندد...نه غلطی...مناجات شعبانیه هم زمزمه خواستن تو است با خدا....خدایی که داعش را و یمن را و باران را تمام مقدماتی که مرد و مردانه برای آوردن تو شرط  کرده بود را آورده....نمی دانم سر آوردن تو با ما چه معامله ای خواهد کرد....

یا الهی و ربی ...

قبر علی بن مهزیار را هم آب خواهد برد

  • سویدا

بی انگیزه شده ام و به روی خودم نمی آورم. دو تا علت دارد یکی این که راوی خودی نیست و به هدف جذب مخاطب غیر خودی انتخاب شده است اما این فکر که راهی برای چنین جذبی وجود ندارد من را شل کرده است.این فکر از تجربه شکست قبلی می آید چیزی که نوشتنش من را مست کرده بود و عربده هل من نفس کشم را برانگیخته بود، برای دیگران چیز آبکی منزجر کننده ای بیش نبود! حالا چیزی که توی خودم انگیزه خاصی برنیانگیخته می خواهد به مذاق بقیه چطور بیاید! پس یکی از گیرهایم گیرایی نهایی کار است . و مشکل دومم اثر گذاریش است.چیزی که گیره نداشته باشد نمی تواند طرف را به تور بیاندازد و با خودش بکشد. بنابراین برای درمان خودم باید ایمانم به این دو مورد تقویت بشود که:

مردم از خواندن داستانهای خوبی که رویاهایشان را یا واقعیتهایشان را و یا آمیزه ای از این دو را در بر دارد البته لذت می برند و جذبش می شوند به شرطی که قدم اول نه کلیشه داشته باشیم نه شعار و آموزش

دوم راوی غیر خودی هم آدم است و اگر زیادی شلتاق نکند و به اندازه کافی دموگرافی اش مجال بروز داشته باشد باور پذیر خواهد بود حتی اگر همذات پنداری زیادی را بر نیانگیزد

ولی از این دو تا مهمتر این است که ای دختر بجنب ….چه راههای نرفته و چه رویاهای ننوشته که برای نوشتنش از تو جلوترها دارند می دوند...کسانی که دشمن اند یا با دشمن دست به یکی دارند!

 
  • سویدا

بیست سال پیش بود که افتادم به جان جلال یا جلال افتاد به جان من!

شب توی قبرستان خوابیدن و ترس سایه ای گذرا بر خاطرم افکند.همچون گذر سایه گنجشک دیر کرده ای، در نیمه روز چله تابستان، بر دشتی بایر

اما حضور نامریی ده و آن آسمان عمیق و بلند و آن ستاره ها در دسترس آویخته و این گورستان تحول یافته و سگی که رانده بودمش چنان به هم نزدیک بودند و چنان تنگ هم نشسته و چنان مستلزم یکدیگر که هیچ جایی برای ترس نبود..در نور ستارگان بر فرش خاکی و یی نشانه مدرسه و به انتظار خوابی که نمی آمد به استحاله ای تن دادم که از قبرستانی  مدرسه ای و از ستاره ای شعری و از درویشی معلمی می سازد.

بعد از صد سال مثل پیردختر حوصله سر رفته ای نشسته ام یک سال و نیم و برای خودم طرحی سر انداخته ام....طرحی برای زمین و یادم نبوده بیست سال پیش را  و "نفرین زمین" خواندنم با جلال را...

حالا که آمده ام بالای سرش ...بالای سر جلالی که روشنفکر می خواندندش ..بالای سر جلالی که حالا خودم درک می کنم شعله ای را که توی سینه اش می سوخت...شعله خودجوشی را که صرف انسان بودنش و صرف بودنش برافروخته بود....بیی که نیازی به احساس وظیفه و رسالت و اینها بکند....بیییی که هنوز مکتبی وایده ای و آرمانی به خود مشغولش کرده باشد..این مرد حساس این مرد باشعور می سوخت و طوری در تمام کتابش که به عنوان معلم وارد ده شده بود شان و کرامت مردم حساب دستش داده بود که یک کلمه از ترحم یا تحقر و تحکم توی رفتارش نمی بینی...مدام دارد با خودش دست به گریبانی می کند تا از مردم باشد تا تنها نباشد:

گفتم تو تنها نیستی درویش ادای تنهایی در می آوری. عین یک نارون وسط دشت. ریشه ات توی زمین است..تو که می گویم همه شماها را می گویم با سرتاسر عرفانتان و کتابهاتان و عوالمتان. اما من سوار کامیون به این ده کوره آمدم و از شهر آمدم. از شهری که خودش را با سرزمینهای دیگر مقایسه می کند.....

امان از نفرین زمین 

امان از نفرین آسمان که این روزها بهش مبتلاییم...اگر پشت بندش ضجه ای و شیونی و انتظاری نباشد که هیچ!

حالا دارم می فهمم که رضا امیرخانی وقتی با آن دبدبه و کبکبه اش گفت: من فرزند زن زیادی جلالم تعارف نکرد! اصلا جلال پدر جد همه خون دل خورده های سر زمین و نفت و روشنفکری و ابزار کار  و کارل ماکس هم هست!

  • سویدا

اول بهار گل می باره....گِل!

گل به سر مردم و زمینهایشان توی چند شهرستان گرفته شده و همه مضطربند....شش تا شهر فقط به صورت پیش بینی شده قرار است بروند زیر آب!  باقی با خداست.

و هر کس فراغتی دارد یعنی سایه بانی و خانه محکمی و روی میز ناهارخوری اش پلوی شب برقرار است و مبلهای راحتیش روبروی ال سی دی در زاویه مناسبی هستند فرصت دارد که بنشیند و سر در گریبان کند و غصه بخورد برای مردمی که گوشتشان در برابر آب است! آب چه آبی ...همان آبی که به خاطر نیاز رفاه طلبانه شهرهای مدرن بالادست، پشت سدهای مردم کشاورز پائین دست مهار شده  تا عبورش از توربینها برق تولید کند! برق و هر چه بیشتر برق! برای کشور گل و بلبل ایران که بعضی وقتها بحث است سر این که به انرژی هسته ای اصلا نیازی نداریم یا این که اتفاقا انرژی هسته ای حق مسلم ماست انقدری که شهید هم برایش می دهیم البته به شرطی که چرخهای دیگر توی اجرائیات مملکت لنگ نماند و الا که خون شهید را هم می شود سنگفرش پیاده رو را باهاش رنگ کرد!

ای چیا چییی نی! نود و شش درصد آبهای سطح زمین را علی رغم تمام مجوزهای علمی عاقلانه جهان که اجازه تنها بیست در صد آبها را می دهند، باید مهار کنیم که برای پارتی های شبانه بالا شهر برق داشته باشیم! و زمینها از خشکی سفت شوند و  حریم رودخانه ها بخاطر بی خیالی خشکسالی و بی زمینی و بی مبالاتی مسکونی شوند، و بارانهای رحمت به سیلهای زحمت تبدیل شوند و امر مشتبه شود بر این که بالاخره سد خوب است و سیل بند است یا سیل افزا و رئیس مجلس مجبور شود بگوید.....نه سد خوب است سد خیلی خوب است.

مهم این است که مدرنیت فقط به این درد خورد که از همه محرومتر ها بروند زیر آب و خانه و زندگیشان را از دست بدهند و احساسات بالادستی ها اگر تحریک شد صدقه ای پیش مردم بیاندازند!

العجل...العجل ای منادی عدالت و صلح....این که اینروزها می سوزیم بخاطر مسئولیتی است که ضمیر ناخودآگاهمان احساس می کند اما این کافی نیست..

خدا ریشه ظلم مدرن را چطوری می خواهد بسوزاند وقتی کسی علیهش هیچ حرفی نمی زند! کسی نمی داند این که آمریکا جنگ افروزی می کند به خاطر اقتضائات مدرن است این که کارخانه کشتار مرغ به کارگرش اجحاف می کند به خاطر اقتضای مرغ خوردن مدرن است و الا قدیمها ....مرغ مال سالی یکبار مردم بود نه هر هفته هر روز!

  • سویدا

آه ای صبا چون تو مدهوشم من خانه بر دوشم من خانه بردوش

هرگز هرگز باورنکنم عهد و پیمان ما شد فراموش

یادت باشد

آه ای صبا

ما چهار فرزندیم از پدری روستازاده که شهری شدنش با آبدارچی دبستان شدن همراه شد و مادری روستا زاده تر که شهری شدنش با ما شروع شد. با دقیقا ما و به دنیا آمدنهایمان

ما چهار فرزند فرهیخته هستیم که همگی چشم به راه هستیم آخ ای صبا!

و خانه بر دوشیم ای صبا...خانه بر دوش ! نه اندیشه مان که هر دم اجاره نشین مکتبی و فلسفه ای است نه قیام و قعودمان که هردم توی سنگر بندی های اشک آور انقلابهای خیابانی و ملی و جهانی است

که همه هستی مان خانه بر دوش است ای صبا

بی جلوه اش برای هر چهار تای ما آرزو بی حاصل است. اصلا سرو آرزویی در دلهای چهارتایمان نمی نشیند بی او....

من که دیوانه لن ترانی های شکاکیت مدرن شده ام و بر تگ شاخ نشسته بنش را می برم

علی که جنگ و صلح تولستوی را قورت داده است انگار بس که به هر علت ریز و درشتی در شکل دادن معلولیت اندیشه اش میدان می دهد

محسن که گویا  پاچه های تنبانش را با جزم اندیشی گره زده است و قصد دارد با همین یک لا تنبان کردی از آسمان خراش برجهای جهانی تن  پایین بپرد و گویا به همه خبرگزاری ها اعلام کرده که این شروعی است برای اثبات پرنده بودن ذاتی بشر!‌اصلا دلیلی است بر این که نسب آدمها به جای میمون به طوطی ها و قناری ها می رسد!

و مجتبی که متا را گل چوق کرده است و دارد منکر می شود نیاز انسان به سرعت را به ارتباطات را و به فناوری های های تک را و اصولا به مدرنیت را

و محمد حسین چپ اسلامی که دلم برای چرندیاتش تنگ شده  که عدالت را غایت القصوی ای می داند که خدیجه به استناد همان شعر اول کار نمی دانست ..همان شعری که می گوید بی جلوه ات آرزو بی حاصل بی تو در باغ دل خود نروید سرو آرزویی!

همه ما ها تو را چشم در راهیم با همه فرهیختگی مان

اسم از زهره نبردم و حیف است اسم از چشم و چراغ جمعی نبرده باشم!

هرکداممان به شیوه خودش و نه ما که آن زن فاحشه ای که کنار اتوبان دارد با وحشت عظیمی که نسبت به آینده دارد انتظار مشتریش را می کشد! او هم عمیقا و از ته وجود تو را چشم در راهست

آن تللوی پر فالوری که  تا دست توی دماغش می کند یک نسل از او تبعیت می کند او هم منتظر تو است و دل تنگت شده است!

آن شهرک نشین صهیونیستی که خمپاره های دست ساز انتفاضه را با ترس ولرز تحمل می کند هم بالاخره منتظر توست....

علیرضا افتخاری به افتخار عشق شایع به تو این همه توی آوازهای قدیمی اش اوج گرفته است! همه جا یاد تو هست اما این کافی نیست و امان از این کافی نبودن! ترسم از ما هم کاری بر نیاید برای ورق زدن این روزگار لاکردار روی این زمین بی پیر!‌ الهی به پیر به پیغمبر به سیلهای رجبیه به مبعثی که از سر گذراندیم...او را برسان...می دانم برایت سخت است ..اما یادت بیاید که سخت بود از کوه محمد امین عزیز دردانه ات را به سوی جاهلیت اولی فرستادی؟ نباید فرستادن آخرین باز مانده  برای پایان دادن به جاهلیت مدرن! سخت تر از اولی باشد....خدا یا تو می توانی ....با ور کن

 

  • سویدا

عهد و عهد و عهد

می نویسم اینجا و چند جای دیگر

که عهد یادم باشد...معاهده عدم گسترش سلاحهای دادی!

توی خانه ما جا برای خوشبختی و عمیقا سر به سجده گذاشتنهای مکرر زیاد هست اما چیز نادرست آبرو ریز افتضاح دیگری هم که توی خانه ما زیاد است داد و بیداد است. خجالتش برای نه نه خانواده است که گفته اند مثل صدا و کوه است اعمال ما و دنیا

هر وقت از سلاح داد برای جلوگیری از خطر و سر و صدا و برای به کار واداشتن بچه ها و برای خیلی کارهای دیگر استفاده کرده ام این داد توی یک تصاعد هندسی دو به توان سه در بچه هایم منتشر شده است....منتشر شده است!و خانه پر از داد و بعد از بعد هم بیچارگی و شلیک آخرین گلوله ها ...که توی این آخرین گلوله ها ...صحبت از می میرم و بمیرم و بکشم و می کشم هم هست

ای وای چه بد! 

همینجا می نویسم که دیگر نباشد 

دیگر نباشد داد و بیداد و نباشد کار زیادی که آخرش بشود خستگی که آخرش بشود فریاد...نباشد مهمانداری که آخرش بشود رودربایستی و خودزنی

  • سویدا

فکرش را هم نمی کردم که در حماسه جنگ و صلح با مرگ این طور روبرو بشوم. طوری تولستوی مرگ آندره را شرح کرده بود که مرگ اندیشی من منقلب شد. من که به شخصه سه تن از گرامی ترین عزیزانم را در بالین احتضار ملاقات کرده بودم هرگز این همه شعور و معرفت نسبت به مرگ نداشتم...من که به واسطه همین مرگهایی که از نزدیک نزدیکم گذشته اند و به واسطه فرهنگ مرگ اندیشمان و به واسطه امیرالمومنین نورانی مرگ دوستمان این همه به مرگ نزدیک بودم باید می نشستم سر سفره آقاجون تولستوی و لقمه های مرگ را از دست او می گرفتم!

تولستوی تصویر احتضار و مرگ آندره را مثل  چراغی از فرابینی  روی حضور دو تن از شادترین و معنوی ترین شخصیتهای داستانش پرتو افشان کرده بود.هر چقدر سعی کردم که شبیه کاری که در مورد رومن گاری و بصائر او انجام می دهم بگردم و جمله های طلایی این صحنه را در بیاورم نشد...کار تولستوی تو کلیتش جواهری بی بدیل است که می تواند این ناشناخته گرانبها را به زندگی هایمان دعوت کند. بدون شناختن مرگ زندگی را هم نشناخته ایم و به وصیتهای مکرر مولا درباره مرگ اندیشی وقعی نگذاشته ایم.

از صبح که آندره را در بستر مرگ آن طور که تولستوی نشانم داد دیده ام دیگر آن آدم سابق نشده ام....راه رفتنم پیگیری کردنم اراده ام ...مقابله ام با برخوردهای ناراحت کننده ....همه و همه زیر پرتو مرگ طور دیگر شده اند....کم ناراحت می شوم و کم خسته می شوم و کم لذتها غرقم می کنند!

مرحبا بر این مرد مرگ اندیش تر... 

  • سویدا