حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

بوته زار رمانی 800 صفحه ای منتشر شده در سال 72 ولی داستان درباره 1323 و حوالی آن است. با یک عالمه اطناب! علی محمد افغانی بعد انقلاب شور و شیدایی هایی که در قره سو داشت را رنگ و لعاب های مختلفی زده است، توده ای ها و حزبی ها در داستانش هستند اما در متن اصلی نه ...داستان آسیاب است و مشقتهای مافوق تصورش که به مشقات معدنچیان ژرمینال پهلو می زند اما از اربابان خیلی خرده تر و غیر مالک تر از مال ژرمینال حرف می زند..کشته مرده جریان ملال انگیز  و ملایم و البته  شدیدا واقعی قصه هستم. افغانی خودش هم در کف گل بهار است و در غم توکل....بوته زار ماجرای هویت است....هویتی که توکل برای فراچنگ آوردنش از آرمان خواهی های رندانه و بلند پروازانه تا بد مستی ها در نوسان است ...و مردمی که تحویلش نمی گیرند و او را که علی رغم دارا بودن زحمت کش است و ستم هم کم ندیده...  اما ایه شرافت قهرمانانه نیست....توکل کسی است که انسان ایرانی باید کلاه نمدی غرور اندود و چرک او را لای بوته زار تشخیص بدهد...بوته زار جایی است...

  • سویدا

وقتی آثار رومن گاری را می خواندم برق کشف از چشمهایم بیرون می زد در هر چند کلمه اش چندین حکمت نهفته بود اما آثار تولستوی ایرانی حقا چیز دیگری است. دکتر بکتاش سراسر حکمت می خواند از دهن مرد و زن و قهرمان و غیر قهرمان داستان می خواند....میخکوبت می کند فرصتی به بازنگری دوباره خودت اطرافیانت و جامعه ات می دهد...حکمت را که پروردگار به هر که بخواهد می دهد و به هر کس داد به او خیر کثیر داده است.

اینها را که آدم می خواند به خیالات خودش برای نوشتن یک گه خوردی محکم نثار می کند....قلم ما کجا و اینها کجا...چقدر دلم هوس یک گفتگو با علی محمد افغانی را کرد

  • سویدا

می گویند کتاب غذای روح است و روزی با خداوند  فلذا رزق روح من در این چند وقته:

آناکارنینا بهار 95

سووشون اردیبهشت 95

جشن حنابندان بهمن 94

من زنده ام مرداد 95

آن 23 نفر مرداد 95

1984 مرداد 95

قمارباز دی 94

ردپای آتش تیر 95

چشمها و گوشهای شاه مرداد 95

خداحافظ گاری کوپر مرداد 95

  • سویدا

روزی پسردایی گفت از هر چیز که بوی گند ایدئولوژی می دهد بیزارم ، همزمان دود از کله من بلند شد که واای دایی زاده های من لامذهب شده اند، خب من آن روز ایدئولوژی را ابر مجموعه دین می دانستم . و می خواستم در مقابلش در آیم که از ایدئولوژی گریزی نیست چندان که از فلسفه هم گریزی نیست که لامذهبی هم مذهبی است و شک هم نظام فلسفی ای است.

اما وقتی این واژه را در دستان روغنی کارگران چپ دیدم و در آنچه مارکس با آن می خواست جهان را تکان دهد و نازی ها و کمونیست ها را در کار این واژه دیدم...به این معنای سفید رنگهای دیگری هم افزودم .

تا اینکه دو روز پیش دختر دایی 1984 را دستم داد و خدا می داند که طی دو سه روز چه به روز من آمد ، خودم و عقایدم و زبانم و انگاره هایم توی یک ماشین رخت شویی به مدت تاریخ اندیشه بشری با دمای بالا چرخیدیم و سیاهی پس دادیم.. با این کتاب هم به لحاظ فلسفی به من سخت گذشت که کتاب عمیقا چالشهای فلسفی را به میدان می آورد....آیا واقعیت بیرون از ماست و عینی یا در ذهن است ؟ آیا گذشته وجود دارد؟ آیا گذشته تغییر پذیر است؟ ...می فهمم چرا ولی نمی فهمم چگونه.....و هم به لحاظ عاطفی....سخن از عذابی بود که بر انسان فرود می آید تا با آن فراچنگ سلطه وران در آید سلطه ای عمیق....سلطه بر اندیشه و سلطه بر عشق ...سلطه ی نه یک فرد و نه یک جمع که سلطه ی یک ایدئولوژی

..خب اگر در خانه دایی ایدئولوژی بوی جهنم هم بدهد حق است جورج اورول خوب  جهنم زمینی ای را که ایدئولوژی می تواند درست کند توصیف کرده است.عجبا که آیه های عذاب ذر 1984 شبیه آیه های عذاب در جهنم قرآن بود!

در 1984 نظام توتالیتر شامل مجموعه ای از افراد است که همگی با هم تشکیل یک ایدئولوژی را می دهند و تاب اینکه کسی به آن ایمان درونی نداشته باشد و حتی ناخودآگاه یکی از عضله هایش تیکی ناهمگون بر خلاف آن ایده بزند را هم نمی آورند . پس جهنمی در وزارت عشق هست که افراد را از درون مومن می کند و سپس مغزشان را در یک روز معمولی در هوای آزاد متلاشی می کند

پیشتر بهشت زمینی تلخ و دل به هم زن آلدوس هاکسلی که در روزگار نیامده بنا شده بود را با کتاب "دنیای متهور نو" سیاحت کرده بودم و حالا داشتم با جرج اورول در بحبوحه جحیم سیر می کردم، به من آب بپاشید که مغزم جوشید!

خوب یک زن خانه داری اگر مثل من قبلش وصف زندان الرشید بغداد را در کتابی واقعی از یک زندانی واقعی شنیده باشد،برای ورود به زندانهای وزارت عشق آمادگی دارد. و همزمان مقایسه عامیانه و جالبی بین دو زندانی می کند ، معصومه آباد و وینستون اسمیت. 

هر دو را خیلی خیلی غافلگیرانه گرفتند.

زمان در مدت اسارت از هر دو دور نگه داشته شد.

یکی را به سیاهی و آن دیگری را به روشنایی فرو کردند.

اما یکی همه تن تسلیم و آن دیگری نه.

اعتصاب غذا راهی بود که شجاعت و تدبیر و زمانبندی دقیق را همزمان می خواست و همه اینها را خدا بله شخص خدا به مومنانش در آن ظلمات هدیه کرد. اما این ور مومنی نبود و خدا کنار ایستاده بود و جایش مستکبرانی که تمام قد جلوی خدا ایستاده بودند همه کاره بودند ، پس یارای مبارزه نماند.... اما چیزی که خیلی ضایع است این است که تو و قهرمان کتاب دو نفری گرفتار چالشی جدی با حقیقت باشید او سرگیجه و شکنجه اش از این باشد که قدرت کنار گذاشتن حقیقت را ندارد و تو گرفتار این وسواس که نکند من هم با دو گانه باوری همه ناجوریهای سیستم را از کودکی هضم کرده ام؟؟؟؟

خلاصه اینکه 1984 را کتاب مقدسی می توان دانست که با خواندن آن از رخت هر نوع فرقه گرایی که چه عرض کنم از رخت هر نوع گرایشی و ایمانی می توان به در آمد

  • سویدا

صبح بیست و سوم ماه مبارک خوابی به من بشارت کتابی پر شور و نورانی داد. خواب سر ظهر همان روز تعبیر شد "رد پای آتش" داستان مستند بلندی بود که سید جمال الدین اسدآبادی همه کاره اش بود، همان صفحه اول سید در مجلس وعظی توی مصر به من حالی کرده بود که اندیشه و عمل چه نسبتی دارند و اگر همین طوری مذبذب بمانم و اندیشه را به عمل محکم نکنم و عمل را به اندیشه مصوب، باید بروم با خائضین کشک بسابم این شور در سرم بود تا اینکه

 دیشب سحر که عوض اینکه از غصه نجاتم بدهند به دست معصومه آباد و خاطراتش در کتاب "من زنده ام" به یک فروند غصه چهل جزء مبتلا شدم که سخت گرامیش می دارم  و شور یک دلشوره قدیمی از جنس اراده در دلم به پا شد. و این شور به دلم افتاد، همانطور که گاهی خدا شور ایمان را به دل آدمها می اندازد...معصومه آباد و یارانش در زندان مقاومت کردند و نشکستند اگر کسی بخواهد این ها را به زبان اثباتی بگوید چیزی ندارد که بگوید چون کار آنها اساسا سلبی بوده است ...ماجرا از این قرار است که قهرمانهایی که تا حالا می شناختم در کارهای اثباتی گل کرده بودند اما امروز روزی است که باید کارهای سلبی را برای انفعالات درست در مقابل افعال نادرست زمانه آموخت.

به کسی گفتم نه این است که کشاورزی چاره ماست؟ نگفت نه اما گفت نمی توانیم ...بازار و سرمایه داری اقتضائات خودش را به ما تحمیل می کند ابزارش هم اوضاع به هم ریخته پولی است. البته اوضاع اتفاقا به هم نریخته و منسجم پولی است، امروزه جریان امور مالی در جهان مثل جریان خون در رگهای یک پیکره است و بازار قلب آن پیکر و ما حتی اگر سلولهای کم اهمیت ناخن انگشت کوچک پای این پیکر هم باشیم زیست مستقل نمی توانیم داشت و آرزوی من این بود که ما سلولهای مغز استخوانمان را به مدد کشاورزی به کار گیریم تا بتوانیم از بند ناف جهان بریده شویم ...بریده شویم که بتوانیم زندگی مستقل داشته باشیم که بتوانیم متولد شویم...و الا هویت ایمانی بی هویت ایمانی و الا امام زمان بی امام زمان و الا مبارزه با طاغوت مستکبر بی مبارزه....

کاش می توانستم از جایی شروع کنم و همه چیز در نطفه یک "شور" باقی نمی ماند!

  • سویدا

قرار گذاشتم هر چند که دیر شده است تاملات و دلایلم را برای رفتن  و یا نرفتن ردیف کنم که بعدها حداقل برای خودم جوابی داشته باشم  و اگر هم خواستم مشورت کنم با کسی بتوانم منسجم کنم افکارم را. اما دوست دارم آنچه واقع می شود خیر را برای من رقم بزند به گرداننده امور و احوال این حاجت را عرضه کرده ام!

بروم: شاید مقدر بوده که بین من و بچه ها فاصله ای بیافتد تا هم من مامان بهتری بشو م و هم آنها بچه های مسئول تری

بروم: خودم دارم بی انضباط تنبل عصبی پر خور و در یک کلام فربه از نفسانیات بار می آیم بس که در این خانه آزادم و اگر بروم انضباطی به من و اموراتم تحمیل می شود که از آن امید خیر برای نفس خودم هست.

بروم: این شغلی که از راه بی گمان پیدا کردم چیزی بود که همیشه معترف بودم مطمئن ترین راه برای کسب است

بروم: که از گردش ایام در خانه هیچ برای خودم و آرمانهایم پس انداز نمی کنم و این هجرت شروعی می تواند باشد چرا که خودش حرکتی است.

بروم: از این ستون به آن ستون فرج است، نرم نرمک می شود کاری کرد که نه سیخ بسوزد و نه کباب و آدم به یک زن فقط خانه دار تبدیل نشود.

بروم: دستم برای کمک به امثال شقایق و حتی پدر، این طوری بازتر است!

نروم: الانشم فاطمه کم با کسی راه میاد علی اصلا توی دستم نیست و مشکلاتش به اون جند روز که بیمارستان بودم نسبت داده میشه

نروم: پولها راه خودشان را می روند و روزی انسان هم راه خودش را. فی المثل اگر ماهی شندرغاز من بیاورم به خانه از آنجا که معادله روزی ربطی به این حرفها ندارد تنها راه جدیدی برای خروج پول پیدا خواهد شد و نگرانی عمده این است که این خروجی از خانه من با خودش دلهایی را ببرد که قاسمیان گفت دل انسان دنبال مالش می رود!

نروم: این همان نفت خواری ای است که از آن بیزار بودم و این مالی است که حلالش نمی دانستم .

نروم: که فسیل خواهم شد، مستحیل خواهم شد، این روزها اگر با آزادیم گاهی رمانی می خوانم و در جمعهایی سیگار اندیشه دود می کنم ، در روزهای بعد از این نخواهم توانست! که کارمندی انسان را اسیر می کند!

نروم:مادرم سن من که بود خیلی سر حال تر از من بود سه بار اتاق عمل نرفته بود، لگن کج و کوله نداشت با این حال فقط هجده بهار از عمرش مانده بود...پس اگز خوش بینانه اش هجده تا مانده باشد کارهای مهمتری نیست که بخواهم انجام دهم؟

نروم: دستم برای کمک به اطرافیان وقتی بازتر است که کارمند نباشم، خیلی ها هستند که کمک من به دردشان خواهد خورد

نروم: بنشینم و از این گوهرهایی که فقط سه تایش را برداشتم بیشتر بردارم، جیبهایم هر چه گهربار تر باشند ، متانت و وقار م بیشتر خواهد بود، من با یک پیش بینی خوش بینانه دو تا دیگر می توانم بردارم.....آن طرف مرز پشیمان خواهم بود اگر بر نداشته باشم!

  • سویدا

ده سال یا دوازده تا شاید هم سی و سه تا به اندازه عمرم طول کشید تا بفهمم که سخن هم عمل است و عمل، هم بازتاب اندیشه است و هم اندیشه زاست....پس سخن "زور" هم عمل ناجوانمردانه غیر صالحی است که منجر به ایجاد اندیشه های باطل می شود....پس از زور فروتنی سخن را در باب خودت و فرزندانت به فرودست اگر بردی لاجرم اعمال "فرو" در تو و مصادیق سخنت زیاد می شود و اندیشه ها به شما بد می شود و بدی اندیشه ها در زلال درون شما هم منعکس می شود و شما اول شهرت بد پیدا می کنید و بعدش هم بدی رویتان می ماند...پس از فرقه ملامتیه بیرون بیایم و من باب تعارف هم که شده سخن را پیرامون خود و فرزندانم به فرود نبرم اگر به فراز هم نمی برم...اصلا سخن را کم کنم که سکوت طلاست!

ده سال طول کشید که بفهمم بین زن و شوهر هم سیاست ورزی باید که از آن بالاتر بین انسان و نفس خودش هم سیاست لازم است و آزادی معنی اش بی سیاستی نیست همانطور که طبقه بندی اطلاعات با صداقت منافات ندارد..در بدن ما با قلب واحد و میزان خون ثابت عروق ریز و درشت تعبیه شده م به هر قسمت از بدن سهمی و بودجه ای معین از این کل می رسد چه کم باشد و چه زیاد و چه کسی گفت که خودم را راحت کنم و ورودی خانه را توی حوض بریزم و آفتاب و باد و باران را آزاد بگذارم و خودم هم به هوس سطلم را از این حوض پر کنم...لوله کشی عروقی را که مادرم با حقوق آب باریکه پدرم کرده بود و از تویش پس انداز هم در می آمد چرا فراموش کردم؟

  • سویدا

امشب خیلی رک و بی رودرواسی یک چیزی را به خودم بگویم....آن سالهای پر شر و شور دانشگاه ...من بودم و قلبهایی که منتظر یک جرقه بودند که در تور دلبری من بیافتند و من باب احتراز از خودپسندی باید بگویم در تور بغل دستی هایم می افتادند و اصلا به من کاری ....(نه راستش امواج مغشوش زیادی در محیط دریافت می شد که خبر از این می داد که کاری به من هم داشتند با اینکه من کاری به کسی نداشتم.)...  البته قلبهای دوستان در آن دوران،  خیلی دست نخورده بود و برادران محترم خیلی ببعی بودند! صاف از دامن مادرهای گرامی به دانشگاه آمده بودند و داشتند گرفتار آفتهایی مثل من و بقیه هم قطارهای آتش پاره می شدند.....اینجا برای دخترم می نویسم که فکر نکند من دست پا چلفتی بودم ها ....می توانستم خیلیهایشان را لب چشمه ها ببرم و تشنه گی ها بدهم....اما انصاف به خرج دادم و دست از آن طعمه های لذیذ برداشتم و اصلا تیر و کمان دلبری را به آتش انداختم....

این تیر و کمان دلبری که می گویم خیلی انواع و اقسام دارد ها....قشنگی و طنازی یک مدلش است....نجابت و مسجد رفتن و بعد دعای کمیل با چشم پف کرده از گریه های عارفانه ، جلوی در برادران رژه رفتن یک مدلش است....درس خواندن و در صدر لیست نمرات درخشیدن یک مدلش است...فعالیت صنفی یک مدلش است.....یک مدلش هم این است که به عنوان نفوذی بسیج بروی توی انجمن اسلامی و با آقایان بحث سیاسی بکنی !!!!

اما من نکردم....زمینه شدیدا فراهم بود...طعمه ها با پای خودشان می آمدند اصلا...نه که فکر کنی دندان گیر نبودند ها...نه....مساله اینجا بود که جای چنگ و دندان  روی گوشتشان بود....خودشان و قلبهایشان صاحاب داشتند.....فلذا غلاف کردیم.....

اما این همه اش نبود.... جای چنگ و دندان یک سلطان قوی پنجه هم روی من  و قلب گرامی ام بود که نمی گذاشت....و نمی گذارد....

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار

فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی

این همه واقعیتی است که می خواستم بنویسم از وقتی نوشتنم گرفت....اما هنوز وقتش نشده....این جنین اماده سفر زاییده شدن نیست هنوز!

  • سویدا

سرماخوردم...یعنی سرما خورد ام! مرض به مغزم زد، مغزی که قبلا فلسفه غارتش کرده بود....بوی حلوای مرگ در دماغم پیچید....یعنی اول مزه ها صفر شدند بعد خاطرات اتفاق نیافتاده با آدمهای خیالی زنده شدند بعد خواب پرید بعد بیداری و سرانجام معنای زندگی .آن وقت بود که  جناب مرگ سردماغ به محضرمان شرفیاب شدند!

اما نگاه کردم هزار چراغ زندگی در من می سوزد گیرم یکیش هم در معرض باد مرده باشد...بلند شدم، کلداکس خوردم و نیم ساعت بعد، دنیا عوض شد، نه بوی حلوایی نه احساس پوچی ای ....که حتی تمام آداب و رسوم بی معنی مراسم های عروسی هم برایم معناهای دقیق فلسفی پیدا کردند....حتی توانستم به نیمه یهودی مغزم بقبولانم که زن موجود مقدسی است و پر از معنا و راز و رمز است و جز با طهارت عشق نمی توان مس کرد این معنا را..... اصلا معنا از بالا و پست وجودم شروع کرد به جوشیدن ...حتی از صرافت قرزدن به همسر محترم هم افتادم!!!

بعد معناها قوس صعودی گرفتند و خیلی مدرن و تمیز نرم افزار توبه الی ا... را دانلود کرده و دست بنده را به دست نورانی دعا رساندند و ضمنش متذکر شدند که دعاهای دقیقی بکنم و منتظر فیلتر شدن دعاها در موقع اجابت نمانم ...خودم دم قلبم فیلتر بگذارم دعایی بکنم که .....که ..... چون دعا هم موجودی زنده است که از بطن قلب من زاییده می شود....به قلب بقبولانم فرزندان صالحی بزاید!!!! و ایضا دعا را برای سبز شدن چراغ قرمز، برای باز شدن در  با عکس رادیولوژی دندان، برای بیدار نشدن بچه موقعی که در خانه قالش می گذاری...با اعتقاد به کار ببرم!

فکر کن همه اینها فقط تحت تاثیر متاآمفتامین موجود در کلداکس....چی می کشیدند آنها که تریاک بومی می کشیدند و نظریاتی می دادند که جهان را به هم می ریخت!!!!

باید سروش هم موقع خلق نظریه بسط تجربه نبوی ....حداقلش سرما خورده باشد....یا هیتلر موقع خلق حزب نازی....

از صنف معنویاتی هم کسی این کاره بوده؟....مدیونی اگر فکر کنی کشیشها و آخوندها و خدای نخواسته علما را می گویم!!!

  • سویدا

فیلمنامه شاهزاذه روم را همانقدر پسندیدم که قبلش فیلمنامه های داوود میرباقری را وبیشتر هم حتی....و همانقدر که فیلمنامه ی یوزارسیف را هرگز نپسندیدم

و فهمیدم که امشب شب قدر است و خداوند دعا ها را و خصوصا دعای مادرها رامستجاب می کند

و خواستم آن هوایی که دلم کرده است تا سال دیگر به جایی رسانده باشم..خواستم بنویسم چیزی در باره پرهیز، و در باره توحید و در باره درد   علی الخصوص درد زایمان و درباره سرطان ودرباره توفیقی باشد  انشالا  عشق

و طرح آن را از نوجوانی بریزم و از توحید و از تسبیح و به گناهان اجازه بدهم واقعی باشند و ثوابها هم و ...آمده بودم طرحش را همین جا بریزم اما نخواهم توانست بروم جای دیگر اگر وب بگذارد

  • سویدا