حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

اغلب صحنه توی غسالخانه را بیاد می آورم و با خود می گویم برای روزی که آردم را بیختم و غربالم را آویختم و دامنم را تکاندم چه دارم؟

گاهی می گویم چیزی ببافم که ماندنی باشد و در مقیاس یک عمر اززشی داشته باشد و گاهی این بافتنی تپشی درون کتابهای ننوشته ام پیدا می کند بس که دلش می خواهد از جنس نوشته باشد....

گره های زیادی شخصا دارم که قابل بررسی اند و گره هایی هم در آدمهای دور و برم پیدا کرده ام و راهی می جویم که از توی این گره ها بیرون بیایم و بر تعداد لایه های خودم و بر عمق و علو وجودم بیافزایم....و الا هر روز عمرم کما مضی تفاله ی استمتاعی است تلمبار شده بر انبوه تفاله های دیگر و پناه بر خدا که نزد سریع الحساب هر آن از این تباه شده ها شماره و حساب دارد چه در "شدن" من نقشی داشته باشد و چه نداشته باشد....اما خبر بد اینجاست که این تلمبار انبوه تلفات "شدن" مرا رقم زده است قبل از آنکه به خود بیایم و برای این "شدن" طرحی  بریزم

درباره نزاع بی امان زنها برای اعتباریات سرازیر شده از جیب و کلاه و بازوی مردها 

درباره نابجایی های دل

درباره شکیبایی ها و سازگاری ها ی بیهوده  و با هوده انسانها با دیگران و جدالهای نفس گیرشان با خود

درباره خواهری و برادری

درباره زنی و شوهری

درباره اعتباریات مخدر....اعتباریات خوشمزه و اعتباریات خستگی زدا و اعتباریاتی برای وقت گذرانی

درباره به سوریه رفتن یا نرفتن که امروز مساله این است!

  • سویدا

نویسنده های موفقی که صاحب نظران کارهایشان را بی ارزش می خوانند اما مردم خوب می خرند و سریال سازها از آن استفاده می کنند و ...هر دو زن هستند....

هنر کالای لوکسی است یا مردم بنجل خرند؟ یا منتقدان و صاحب نظران مرد و خوانندگان زن هستند؟ ....یا ؟

  • سویدا

حنین دارد چهل روزه می شود، نی نی قشنگی است.

زندگیم در سال دوازدهم سخت محتاج مشاوری خبره است.

ره آورد سالهای زندگیم این است:  نوسان بین ساده زیستی و بی انگیزگی

نوسان بین آزادی و ولنگاری

نوسان بین سخاوت و ریخت و پاش

نتیجه اش ستمی است که میوه های رنجور باغ دیده اند ...هیچ میوه ای در این آفتاب مهتاب دائم دوام نمی آورد...

باید یک بازبینی جدی بکنم

اما از خودم در دوازده سال پیش یک سوال جدی دارم مگر نشنیده بودم که بهای جان من بهشت است چرا انقدر سرسری وارد زندگی شدم؟

  • سویدا

چه نسبتی میان تو و مرگ بود ای نور دیده، ای سرشار از شور ای همه زندگی، در اغما هم همان عمورضایی بودی که بودی دست و زبانت از شوخی خالی نمی شد....جای چشمهای نظرگیر شهلایت خالی....چطور این چشمها به زیر خاک رفت؟

قلبم گواهی می دهد که نزد فراغ دنیا، حال خوشی داشتی، چرا که نه ..تو همه عمر حال خوشی داشتی....این روزها که نو شده است غم ندیدن چشمهای پر هیاهوی تو هم نو شده است، اهل حرمت در غمت چه حالی دارند....خدا کند گریه و خنده شان خوش باشد! آمین یا رب العالمین

  • سویدا

جای تولستوی خالی...جای تولستوی در جامعه شناسی و کرسی های رفیع استادی ایران خالی

جابش درهیات دولت خالی

جایش در هیات های سینه زنی خالی

جایش در روستاها و شرکتهای کشت و صنعت خالی

جایش در اتاقهای روانشناسان متبحر در برابر بیماران مستاصل خالی

جایش در حوزه علمیه خالی

و جایش در میان مشاوران رهبری و در مجلس و در خبرگان و در قضائیه خالی

جایش در بزرگی خاندانهای بزرگ ایلیاتی خالی

جایش در میان قلم به دستهای ایرانی، رمان نویسها، کارشناسان حوزه همه چیز، روشنفکران...خالی

با آنا کارنینا سیر می کنم...جای مذهب و مرام ایرانی در سینه تولستوی خالی

  • سویدا

شاعرها از کلمه ها برای نوازش قشنگها چیزهای آهنگداری درست می کنند،در رمانهای قرن هجدهمی در نوزدهمی هاش، قشنگها یکی پس از دیگری در تالارها به رقص در می آیند و صحنه های روح انگیز درست می کنند تا همه چیز زیبا و آهنگین باشد تا زن رازی باشد که هر کس به زبانی دری از حقیقت به رویش باز می کند، تا قشنگی ها روح را بنوازند، رازها باز نمی شوند رازها می رقصند رازها ساز می زنند، رازها گوشه خیابان می چرخند، کسی سر از رازها در نمی آورد اما سرها در گریبان اسرار فرو می  روند...

از حافظ بگیر و بیا تا امام خمینی از تولستوی هم رد شو و حتی همین الان صنایع بسیاری از اسکاچ سازی و جوراب بافی تا رسانه های اینترنتی و ماهواره ای از اقتصاد تا سیاست....همه در گیر زلف و چشم و ابرو و موی و  کنار اند....اما اسرار بیرون نمی آیند...نه با میکروسکوپ ها و نه با تلسکوپ ها...

راستی راستی نگار شیرین در خرمن معطر موهایت در ناوک مژگانت در تیغ ابرویت در گردی شانه های خوش تراشت در لب شیرینت در اخم نمکینت در حرکات نرم و لطیفت ....در سرانگشتان سخن ورت ....چه رازی هست که این همه، همه را و خود تو را مشغول داشته است؟

 

رازها را توی هر شهری به سویدایی بردند ...اما دلم سوخته است که کمتر به جایی برده اند که جایش باشد...

اما...راز را به ابتذال نینداز برادر

 

  • سویدا

دیروز سالروز شهادت حاج حسین بود و روز مرگ ارزشها....

مردم خدمت بزرگی به عالیجناب کردند...از دست تو عالیجناب! دیشب تا صبح خوابم را می آشفتی! با آن عمامه و جای خالی ریش،از همان اولش  هم مثل هیچ کس نبودی ....عالیجناب مردم خیلی زحمت کشیدند ها از خجالتشان چه جوری می خواهی در آیی...البته همه را از دولتی سر انگلیس داریم ، خودت حواست هست!

من می گویم شب عیدی نفری یک کیلو پسته بفرست دم خانه هاشان...یک ویزای لندن هم گذاشتی روش که چه بهتر! برای ریش دارترهایشان قبض عمره هم می توانی ردیف کنی کلک نمی توانی؟ بالاخره کیست که نداند یک عالیجناب است و یک ملک سعودی...

چه دارم میگویم...عالیجناب برنامه ها دارد...او آمده تا بهمن 57 را جبران کند...او آمده تا خرداد 68 را جبران کند...عالیجناب خیلی کارها دارد...

عالیجناب برای فردای انتخابات چی بار گذاشته بودین؟ بویش محله های بالا را گرفته بود! غلط نکنم چیزی که توی دیگ می جوشید  خیلی قبلترها بار شده بود.....

 

  • سویدا

 صدای پر ابهت مردانه ای به مویه بلند بود، از همان توی کوچه می شنیدیم.

وارد شدیم : حسین آقا تمام قد بلند شد اسم تک تکمان را برد: محمدآقا خوش آمدی، علی آقا خوش آمدی...شرمنده کردی، اومدی دخترعموتو ببینی علی آقا...دیر اومدی علی آقا....چقدر غصه شما رو می خورد می گفت دختر عموم بچه هاش از آب و گل در نیومده بودن...چقدر عروسیتون خوشحال بود....

و دوباره و دوباره هر پیر و جوانی که وارد میشد از مویه های حسین آقا آتش میگرفت....برای هر کسی درد و دلی داشت ...با یکی از چشم به راهی همسرش می گفت...با یکی از مهربانیش...با یکی هم از درد خودش...به خواهرش میگفت: عزت چراغ خونم خاموش شد...عزت بچام یتیم شدن...عزت در خونم بسته شد...

خویشاوندی با آن مرد راست قامت و ستبر و پر ابهت با آن موهای سفید و صدای پرطنین و کلام  دل نشین ، همیشه برایم و برای همه مایه مباهات  بود، اما اگر وصف ضیافت آن روز را از کسی می شنیدم باور نمی کردم...پیش از آن ندیده بودم مردی برای از دست دادن همسر بیمارش، آن هم پس از آن همه طول، این قدر بلند بلند مویه کند..من انگار مریدی را می دیدم که برای مرادش مرثیه سر می دهد... مرید جگر خون و دل سوخته ...

 اما درس بزرگتری که نوحه گریش به من داد بسیار ناب و بی نظیر بود...پیش از این، در روضه ها همین شراب در کام من ریخته شده بود که حسین علیه السلام نگذاشت خشونت غبار انگیخته در کربلا، فروغ قلب را در کام بکشد و رقت آن را برباید.

این نوحه گری ها رواج نیکویی هم بود...تبلیغ بلیغی بود که پدری از مهر مادری می کرد..نورافشانی و زیبا پراکنی بود....و لاجرم قشنگ بود....قشنگ ناب ....از جنس ایوان طلا....از جنس عطر یاس..از جنس یک اندوه شریف...از جنس دل و غصه

یاد من باشد که مرگ هر چند لاجرم و ناگزیر، اتفاق بزرگی است که باید بزرگش داشت به خاطر بزرگی خود مرگ و بزرگی انسانی که مرگ او را از ما میگیرد...

 

  • سویدا

آماده یک خداحافظی باید بشوم ..با جمعی که هنوز سلام مرا جواب نداده اند. در بینشان بودم ، خوب به آنها گوش دادم ..حداقل خودم فکر می کنم خوب گوش دادم ..اما نمی دانم چه شد که گوششان را نتوانستم برای شنیدن حرفهای وقت و بی وقت خودم بکشم!شاید چون اکثرا نا محرم بودند و دست بدون دستکش به گوش نامحرم نمی شود زد! یا شاید هم برای اینکه صدای من به گوش آنها نا محرم بود و دم در فیلتر می شد....نه فکر نکنم مساله فقط از گوش آنها بوده باشد احتمال زیاد مساله از زبان من بوده است...من نتوانستم با جمعی که هفت هشت بار، باری سه چهار ساعت کنارشان بودم زبان مشترک پیدا کنم اما خیلی تلاش کردم...باید بدهم آنچه را نوشته ام دیگران بخوانند و بگویند اشکال کار کجاست یا اصلا چیزی از این حرفها سر در میاورند یا نه؟

اما به هر حال اگر دو سه بار دیگر در این جمع حاضر شوم ...اگر...

باید برای خداحافظی از محفلی آماده شوم که مرا خوب شخم زد. باید این آخر کاری تخمی پیدا کنم که در این شخم پنهان کنم...قضای آسمان شد شاید و چیزی از این ماجرا برخاست که ارزش درو کردن داشته باشد!

شاید آن تخم ارائه ای باشد  درباره ماجرای متدولوژی

  • سویدا

دیروز پی مقصدی برای اولین بار رفتم تلگرام...دوست و آشنا هر که دیده بود مرا محبت و لطف باراند...آنچنان که در گذشته و در بیرون نبارانده بود....مدتی به حال و احوال گذشت...دوستان بیست سال پیش و فامیل و آدم شوهر و...

همه ما دل تنگیم...خیلی مدرن هم دل تنگیم...خیلی می گشتم که بفهمم چرا لذت دارد این حرف زدنها و عکس مبادله کردنها و شکلک فرستادنها.....چرا این چه لذتی است؟ نفهمیدم...فقط فهمیدم همان لذتی است که در وبلاگ نویسی نیست...این اجابت همان دلتنگی است که در وبلاگی که خوانده نمی شود و نظری پای منظوراتش نمی نشیند، اجابت نمی شود....

این آب احتمالا شور است اما شوریش حس نمی شود...لذتی است که وابسته ات می کند....

شاید ناگهان از توی جمع پا شدن و دامن تکاندن و سیم را از پریز کشیدن دور از ادب بود..اما چاره ای بود که در آستانه بیچارگی مجازی باید برای خودم و دل تنگی های مفصل توجیه نشده ام می کردم....

کاش آدمها دل تنگیهایشان را جاهای قشنگ تری اجابت می کردند...

من هنوز در مقابل این کانالها بسیار مقاومت دارم. دل تنگی هایم را باید از خیابان رد کنم و به مدرسه برسانم...

  • سویدا