تا یک دقیقه پیش همه جا داشتم فلسفه میخوندم. حتی لابلای سنتز های آزمایشگاه! برای اینکه شهره گفته بود. اما از این دقیقه دیگه نمی خونم!
شهره الان آلمانه و گفته که نمیتونه تصورش رو هم بکنه که با کسی که دوگانه ذهن و عین کانت رو نمیشناسه زیر یه سقف زندگی بکنه. این حرفی بود که توی سالن انتظار فرودگاه بهم زد....بدرغه ای که به لطف آقای کانت فلسفی از آب در اومد و از اشک و آه توش خبری نبود! بعد از اسم کانت که بالاخره هرازگاهی به گوشم خورده بود توی صدای آروم و حرفهای بریده بریده شهره یک دفعه ای اسم یه گاگول دیگه پیدا شد. احساس کردم شهره خیلی از این آدمی که اسمشو این طوری می بره سرمشق گرفته!
امروز از سر دلتنگی برای شهره بود یا بی حوصلگی یا کنجکاوی...یا مرور خاطره خداحافظی....اسم اون گاگوله که اتفاقا الان توی دانشگاه هامبورگ جزء اساتید شهره هم هست رو زدم توی گوگل!
مهم نیست که اسمش چی بود مهم اینه که یه عده ای به این گاگوله می گفتند استاد....خیلی غلیظ هم می گفتن! بین شاگردای اون بنده خدا رسیدم به صفحه یه خانوم خوش بر و رویی که خیلی فالوور داشت....و همین جوری الکی نشستم یکی از خاطره های اون خانومه رو می خوندم:
توی خاطره خانومه بعد از سومین بچه اش احساس می کرد دوباره باردار شده اما برای هیجانزده نگه داشتن خودش و شوهرش همیشه از راهی بر میگشت خونه که سر راهش یه داروخانه نباشه تا مجبور نشه بره و یه بیبی چک ناقابل بخره!
هر روز که می گذشت و برنامه ماهیانه رکورد عقب افتادن طی ده سال گذشته رو یک روز ارتقا می داد،خانومه هیجان زده تر می شد و انواع خیال پردازی ها رو در مورد زندگی خودش و سه تا بچه هاش و شوهرش و کارش و سپس تولد بچه چهارم، انجام می داد و نمی رفت یه بیبی چک بگیره و خیال خودش رو از این همه سیر و سفر نجات بده!
جالب اینجا بود که نویسنده داستان تاکید داشت که قهرمان قصه اصلا دلش یه بچه دیگه نمی خواسته و همین سه تا رو به زور دایه و پرستار بزرگ کرده بوده!
نویسنده قصه تاکید داشت که این قصه کاملا واقعیه! و قهرمان قصه رو می شناسه...
خلاصه اون زن شیرین عقل...بعضی روزا می رفت بیرون شهر دنبال یه خونه بزرگتر می گشت که پنج تا اتاق داشته باشه تا هر چهار تا بچه اش اتاق داشته باشن برای خودشون
یه روز به این نتیجه می رسید که طرح یه رمان جدید رو ترسیم کنه برای مدت مرخصی زایمانش
یه روز به فکر عوض کردن پرستار بچه اش می افتاد
تا این که یه روز دختر بزرگش سرماخورد و سفارش یه قرص سرماخوردگی داد. طبیعتا باید میررفت داروخونه و دیگه بیشتر از این نمی تونست خودشو نادون نگه بداره...... و این نادون نگه داشتن خود توی فلسفه کانت هم حتی، حدی داره! اما تمام مدتی که باید تا خونه رکاب می زدو می رفت توی دستشویی و اون لحظه سرنوشت ساز رو با ریختن چند قطره ادرارش توی بیبی چک رقم می زد براش یک سال می گذشت. چند دقیقه بیشتر وقت نداشت تا ذهنش رو با یه واقعیت عینی روبرو کنه و دست از خیالاتی که پادشاه بی چون و چراشون بود برداره!
من داشتم شاخ در میاوردم که برای یه خانم نویسنده فرانسوی که صاحب سه تا فرزند هم هست این همه تسلیم در برابر قضا و قدر خیالی و فرار از قضا و قدر واقعی یعنی چی؟
تا اینکه میزنه و خانومه موقع جمع آوری ادرار دچار مکاشفه میشه و با عمه خدابیامرزش ملاقات میکنه. عمش بهش می توپه که امبروژت دختر نادون از اون وسیله های جلوگیری بخر. بفهم که برای سپردن وصیت نامه ام به تو خیلی ابله و خیال پرداز هستی. چون خواستی به کندی عملکرد تخمدانهات یه نسبت رمانتیک بدی سر از شاش جمع کردن در اوردی؟ در فاصله همین مکاشفه جواب آزمایش برای فرزند چهارم و در نتیجه رفتن به محله شمالی و خانه بزرگتر همه منفی از آب در آمد و امبروژت همین طور که هنوز سر دستشویی نشسته بود داشت به این فکر می کرد که اون بچه ذهنی که به خاطر ضعف عملکرد تخمدانهاش توی ذهنش به وجود آورده چقدر از این نتیجه آزمایش عینی براش واقعی تره...و به خاطر خل و چلی رمانتیک حرفه ایش شروع کرد برای همین بچه چهارم ذهنیش یک سلسله نامه هایی بنویسه که دقیقا نه ماه نوشتنش طول کشید. و بعد نه ماه چی شد؟ اون بچه چهارم به دنیا اومد؟
نه !
امبروژت به خاطر آمپول هورمونی که شوهرش توی خواب بهش تزریق کرد، به روال عادی برگشت و دیگه نه برنامه ماهانه اش عقب افتاد و نه به بچه هایی که هرگز به دنیاشان نیاورده بود نامه نوشت!
خلاصه فهمیدم فلسفه سرش به هیچستان بند است! چه مزخرفاتی! دو گانه ذهن و عین!
حالا نگران شده ام که دیگر چه چیزهایی هست که سرش به هیچستان بند است؟مثلا علم یا عشق؟
همین الان دارم به شهره می نویسم:
شهره جان تو حق داشتی بدون فهمی از دوگانه ذهن و عین نمی توان زیست. بنابراین می خواهم عشق تو را توی این دوگانگی به آزمایشی مهمان کنم و چند قطره ادرار عینی رویش بریزم تا معلوم شود تویش خبری هست یا نیست!!!! و ذهن بیچاره ام از این همه خیال پردازی رمانتیک رها شود!
تا کریسمس بیست نوزده وقت داری بله را به صورت حضوری بیایی تحویلم بدی.
تا قبل از اون درباره ذهن و عین حق نداری نًطًق هم بکشی!
- ۱ نظر
- ۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۴:۰۱