حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

بنال وطن به ترجمه سیمین دانشور و نوشته آلن پیتون یک رمان صمیمانه بود که خواندنش من را نبرد به فضای سگ سفید و سوال اینجاست که چرا؟

مگر توی هر دو رمان تبعیض نژادی موج نمی زد؟

مگر نویسنده هر دو سفیدان مخالف ضدیت با سیاهان نبودند؟

مگر سیاه آفریقا چه فرقی دارد با سیاه آمریکا

راست است مساله بنال وطن پیچیده تر بود و ساده تر و به مدرنیسم و سنت و جهل بیشتر ربط داشت. ژوهانسبورگ نقطه عزیمت مدرنیسم و سنت شده بود و مردمی که به واسطه به زعم رمان سنتها و جهلشان ضعیف مانده اند مانده اند تا مدرن تر ها و از جهل بری تریهای سفید بیایند و ثروتهای زمینهای اینها را بربیاورند و از نیروی ارزان کار اینها استفاده کنند اینهایی که بیماری زمین و خشکی آسمان گرسنه نگهشان داشته دارند با بخور نمیر زندگی ای که معدنهای طلا و الماس بهشان ارزانی می دارند بسازند و جنگیدن تنها یکی از کارهای آنان است آنانی که  سفیدهای روشن به میانشان می آیند و می گویند باید استثمار اینها را پایان داد و باید نجانشان داد خالا که از سنتتهایشان دورشان کرده ایم حالا که از اخلاقیانشان دورشان کرده ایم باید اخلاقیات جدید بهشان بدهیم

سگ سفید و بنال وطن هر دو در نهایت به نفع سفیدهای روشن و دانا بود  و به رغم نادانی مردمی که ضد سیاهان بودند قهرمانهایی داشتند که از میان سفیدان بر آمده بودند فطعا ولی فریاد برابری را سر می دادند طوری که دسست بالاتر با همین برابری گویان باشد!

به هر حال رمان صمیمی بود و قشنگ آلن پیتون به درستی فضای صمیمانه ای را که به امفندوس یا همان حاج آفا ی خودمان داده بود مرد آبرومندی که مجموعه دروغها و گناهان و توبه هایش برای ما خیلی صمیمانه زیباست کسی که نهایتا روی کوه میرود به شب زنده داری تا اعدام فرزندش را به دعا برگزار کند صمیمانه پاک و ملتمسانه 

پسر حاج آقا را فساد ژوهانسبورگ ازا و گرفته است پسرش به جرم قتل و جرترود خواهرش به جرم فاحشه گری از دست رفته اند و تنها مانده است جمع کردن خاندان. عقد کردن دختری که از پسر او حامله است و آباد کردن زمین به دست مرد سفید پوستی که بعد از شهادت فرزندش با عقاید پاک و زیبای او آشنا شده است و حالا دارد افکار پسرش را با نحات دادن دهاتی های ایندوتشتی دنبال می کند

چه زیبا و عم انگیز و لذت بحش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • سویدا

بله قلم چیز خوبی است اما ای سرت به دوران افتاده از دست گرفتنش چه منظوری داشته ای؟ ندیدی پشت پیکان بارها نوشته اند هر که منظوری ندارد عمر ضایع می کند! عمری که ضایع می کنی به جه منظور ضایع می کنی..این وسوسه ماندگاری که از بین همه جوابهایی که به این پرسش می شود داد بر گزیده ای آیا همان سودای خلد نیست که حدمان آدم را از یهشت بیرون کرد؟ اگر همان است که  بر تو حرجی نیست گفته اند اصلش این بود که پدرم جنت به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم

این در می آورد که ما در سرزمینی که برای خودمان تویش وجود داشتیم از قبل این جرفها توی جنت بودیم و سودا از آنچه داشتیم هم ما را کند! اما نه این را نمی شود زیر بار رفت همان بهتر است که طور دیگری بیاندیشیم

می نویسم پس هستم

اما حالا که نوشتن گره بر آب زدن است برای من که توشته هایم نمی توانند نظم را گردن بگذارند و از جای معینی شروع کنند و به حای معین تری فرود بیایند من چطور تمرکز کنم و این بافته ی خیال را که بر آب گره زده ام جاصل عمر خودم بدانم و مایه تسلی  غریزه حلد طلبی ام؟

درست می شود احتما لا باید هیزم بیشتری زیر دیگ دعا بریزم

  • سویدا

وای بر تو شکنجه واقعی من توئی...از دست دیگران کار چندانی ضد من بر نمی آید....نهایتا این بندها!

شمائید که با دل نازکی مسیحیتان به من می گوئید حکم اعدام خودت را امضا کن....

بیا با من....از ردای کشیشی درآ و به انقلاب بپیوند

خرمگس با من بود وقتی کاردینال را خطاب قرار داده بود...وقتی از شوخی های تندش نمی خندیدم به من می گفت چرا خنده ات نمی گیرد؟ 

به من می گفت ...این بت را بشکن و به انقلاب بپیوند

حیرانم این بتهایی که باید بشکنمشان و به انقلابی که باید بپیوندم را کجا گذاشته ام....

  • سویدا

امروز رفتیم سر مزارت عکس روی سنگ قبرت را مرور کردیم و داستان شیرین آن خانواده ای را مرور کردیم که محض خاطر آنها آسمان و زمین و مردم آفریده شدند. هی خاطره آن روز و آن عبای یمانی را مرور کردیم و هی روی خط و خال گیسو و ابروی تو روی سنگ فبرت دست کشیدیم لبهای فرو بسته ات از روی همان سنگ فبر شروع کردند برای ما راز گفتن و چشمهایت .... انضافا هیچ شعاعی از شهلایی  چشمهای تو روی تصویر سنگی ات نتابیده بود ....هی هی هی جای تو خالی بود و چشمهای سرد روی تصویرت رازهای میان لبها را تایید کردند. تایید کردند که باید برای زیر خاک رفتن مثل تویی تاسف خورد....تاسف باید خورد برای آرزوهایی که در سر داشتی و عمرت....نه نه لبهای فرو بسته ات ساکتم می کنند تو راضی هستی ...برای حمع بستن میان این تاسف و آن رضا تنها یک راه وجود دارد« دعا....الهی هر آنچه که از عمر او می کاهی بر جاه او در آسمانها بیافزا و آنجه را روی زمین می جست از فضل تو...به کرمت در آسمانها به او عطا کن و راه رشد را بر او نبند چندان گه با هر صلوات راه را بر دردانه خلفتت کسی که امشب به ما ارزانیش داشتی می شگافی....اللهم صل علی محمد و آل محمد

جای تو خالی بود حانه خودت و میان بچه ها .... 

  • سویدا

خالد حسینی در "و کوهستان به طنین آمد"

1- قصه ای گرم و ادیبانه با پرداختهای زیرکانه و تعلیق به جا و ضربات بهنگام از زبان یکی از شخصیتها که دو تا خاطر خواه دوقلو دارد و اولی به دست دومی ناکار می شود تا وقتی که قصه می خواهد تعریف کند...پروانه و معصومه و صبور

2- روبرویی کودکانه با ماجرای دهشتناک اصلی و محوری قصه-عبداله در کابل

3- پایان بردن قصه ای که شروع شده از زاویه دید یک راوی برکنار از اصل قصه-نبی در کابل

4-ورود آدمهای بعد از ویرانی برای بازسازی به افغانستان و ادامه یافتن قصه در نگاه راوی جدیدی از دنیای جدید و جذابی که نقشش توی قصه ارتقا دادن درون مایه و بهبود شادمانی در ماحراهای قصه است: مارکوس یونانی-جراح پلاستیک

5- افتادن قصه به دامن شخصیتهایی که شروعش کرده اند وپیچ و تابش داده اند نیلا وحدتی در پاریس و پری پاریسی

6-برگشتن به منظره اولیه قصه قبل از وقتی که لازم است پری برگردد افغانستان....عادل و تحول شگرفی که بعد از حرف زدنش با پسر اقبال در او روی می دهد و به حای خاصی نمی رسد جز این که می فهمد چقدر امکاناتش در مقابله با پدر قهرمان-جنایتکارش محدود است 

و جواب این سوال را مارکوس می دهد کسی که در زندگیش اعتیاد و لاابالی گری و هرزه روی و هپاتیت را تجربه کرده است و برگشته است و پزشک شده است و بعد قهرمان کابل شده است.

برای تغییر باید رفت! باید از این جایی که تو را همین جوری می خواهد که هستی مهاجرت کنی!

7- و سرانجام پری و عبدل به هم می رسند در حالی که عبدل در قرابت غریبی که به قصه ی طلیعه ی داستان دارد....فراموشی گرفته است. و خواننده طوری پا به جهان ترسیمی نویسنده گذاشته است که از خودش نمی پرسد در دنیای شلوغ مدرن برای یک پیرزن بی ماجرا شده ی مدرن داشتن برادر فراموشی گرفته و برادر زاده ی که احتمالا هم خون توست چه اهمیتی دارد.....باب جواب بدهد باب در خداحافظ گاری کوپر!

  • سویدا

دیشب من نخوابیدم

آزیتا هم نخوابید

دیشب من یاد منا افتادم وآن هفت هزار نفری که سعودی روز عید فربان قربانی کرد تا حجش دور کعبه شیطان بزرگ قبول باشد٬

هفت هزار قربانی برای پیام رسانی به ملتهای جهان! آهای من نه تنها توی یمن می کشم و دولتهای شما کاری نخواهند کرد همینحا توی خانه خدایتان هم می کشم...می گذارم از تشنگی جان بسپارند و دولتهای شما کار ی نخواهند کرد....حالا شاید یکی از رهبرها از بلدوزهایی که برای خاک کردن فربانی هایم استفاده کرده ام خوشش نیاید ....فوفش برای آنها چند تا هواپیما جنازه می فرستم از بس علاقه به درست کردن شهید دارند آنها خب جنازه ها را لازم دارند....آی قوم به حج رفته دیدید چه کردمتان و کاری از دستتان بر نیامد.... لذا برای یمن قیز فیز آرمان طلبی تان 

گل نکند اگر در خانه حودم هفت هزارتان را ببه کام مرگ فرستادم و دیدید کسی صدابش در نیامد بدانید در یمن  به حول و قوه شیطانی هفت هزار نفر را زنده نحواهم گذاشت مگر از اعضای حزب خودمان باشند٬

دیشب تمام شب داشتم به این بیانیه های سعودی گوش می کردم و خواب از من فرار کرده بود... و داشتم به این فکر می کردم لابد خدا توقع داشته ما حرکتی بزنیم که نزدیم و لذا اماممان را هم نفرستاد در حالی که امام آماده بود که بیایدد ....وظیفه ای که من یا رهبرانم انجام نداده بودند آی که چه خونی به دلم کرد...انقدری که بچه ها را تاراندم . دعوایشان کردم . 

آزیتا یاد ندا افتاده بود و این که خدا از او چه توقعی دارد

من با میل یا اکراه، داوطلبانه یا ناخودآگاه جگرم را ریش ریش می کردم توی سالاد اندوه و دنبال نخود سبز وظیفه ام می گشتم....سس هم به راه بود: سس نفرین به زندگی ای که روزمره اش این همه آدم را پست می کند!

و هر از گاهی سربچه هایم داد می زدم

صبح   که سالاد خوب جا افتاده بود مزه اش به من گفت: محبت مادرانه کم دارد این سالاد...یادم افتاد به جای مادری کردن سر طفلی ها داد زده ام که مزاحم نشوند وقتی دارم سالاد اندوه می زنم......اما با همه این کمبود ها مزه سالاد اندوه خوب بود طوری که به اصرار یک قاشق هم دهن آزیتا گذاشتم

اندوه را همیشه ستوده ام....غم شاهانه خوراک برینی است که از بهشت سروش کرده اند!

  • سویدا

تا یک دقیقه پیش همه جا داشتم فلسفه می‌خوندم. حتی لابلای سنتز های آزمایشگاه! برای این‌که شهره گفته بود. اما از این دقیقه دیگه نمی خونم!
 شهره الان آلمانه و گفته که نمی‌تونه تصورش رو هم بکنه که با کسی که دوگانه ذهن و عین کانت رو نمی‌شناسه زیر یه سقف زندگی بکنه. این حرفی بود که توی سالن انتظار فرودگاه بهم زد....بدرغه ای که به لطف آقای کانت فلسفی از آب در اومد و از اشک و آه توش خبری نبود! بعد از اسم کانت که بالاخره هرازگاهی به گوشم خورده بود توی صدای آروم و حرفهای بریده بریده شهره یک دفعه ای اسم یه گاگول دیگه پیدا شد. احساس کردم شهره خیلی از این آدمی که اسمشو  این طوری می بره  سرمشق گرفته!
امروز از سر دلتنگی برای شهره بود یا بی حوصلگی یا کنجکاوی...یا مرور خاطره خداحافظی....اسم اون گاگوله که اتفاقا الان توی دانشگاه هامبورگ جزء اساتید شهره هم هست رو زدم توی گوگل!
 مهم نیست که اسمش چی بود مهم اینه که یه عده ای به این گاگوله می گفتند استاد....خیلی غلیظ هم می گفتن! بین شاگردای اون بنده خدا رسیدم به صفحه یه خانوم  خوش بر و رویی که خیلی فالوور داشت....و همین جوری الکی نشستم یکی از خاطره های اون خانومه رو می خوندم:

توی خاطره خانومه بعد از سومین بچه اش احساس می کرد دوباره باردار شده اما برای هیجانزده نگه داشتن خودش و شوهرش همیشه از راهی بر میگشت خونه که سر راهش یه داروخانه نباشه  تا مجبور نشه بره و یه بیبی چک ناقابل بخره!
هر روز که می گذشت و برنامه ماهیانه رکورد عقب افتادن طی ده سال گذشته رو یک روز ارتقا می داد،‌خانومه هیجان زده تر می شد و انواع خیال پردازی ها  رو در مورد زندگی خودش  و سه تا بچه هاش و شوهرش و کارش و سپس تولد بچه چهارم، انجام می داد و نمی رفت یه بیبی چک بگیره و خیال خودش رو از این همه سیر و سفر نجات بده! 
جالب اینجا بود که نویسنده داستان تاکید داشت که قهرمان قصه اصلا دلش یه بچه دیگه نمی خواسته و همین سه تا رو به زور دایه و پرستار بزرگ کرده بوده!
نویسنده قصه تاکید داشت که این قصه کاملا واقعیه! و قهرمان قصه رو می شناسه...
خلاصه اون زن شیرین عقل...بعضی روزا می رفت بیرون شهر دنبال یه خونه بزرگتر می گشت که پنج تا اتاق داشته باشه تا هر چهار تا بچه اش اتاق داشته باشن برای خودشون
یه روز به این نتیجه می رسید که طرح یه رمان جدید رو ترسیم کنه برای مدت مرخصی زایمانش
یه روز به فکر عوض کردن پرستار بچه اش می افتاد
تا این که یه روز دختر بزرگش سرماخورد و سفارش یه قرص سرماخوردگی داد. طبیعتا باید میررفت داروخونه و دیگه بیشتر از این نمی تونست خودشو نادون نگه بداره...... و این نادون نگه داشتن خود توی فلسفه کانت هم حتی، حدی داره! اما تمام مدتی که باید تا خونه رکاب می زدو می رفت توی دستشویی و اون لحظه سرنوشت ساز رو با ریختن چند قطره ادرارش توی بیبی چک رقم می زد براش یک سال می گذشت. چند دقیقه بیشتر وقت نداشت تا ذهنش رو با یه واقعیت عینی روبرو کنه و دست از خیالاتی که پادشاه بی چون و چراشون بود برداره!
من داشتم شاخ در میاوردم که برای یه خانم نویسنده فرانسوی که صاحب سه تا فرزند هم هست این همه تسلیم در برابر قضا و قدر خیالی و فرار از قضا و قدر واقعی یعنی چی؟
تا اینکه میزنه و خانومه موقع جمع آوری ادرار دچار مکاشفه میشه و با عمه خدابیامرزش ملاقات میکنه. عمش بهش می توپه که امبروژت دختر نادون از اون وسیله های جلوگیری بخر. بفهم که برای سپردن وصیت نامه ام به تو خیلی ابله و خیال پرداز هستی. چون خواستی به کندی عملکرد تخمدانهات یه نسبت رمانتیک بدی سر از شاش جمع کردن در اوردی؟ در فاصله همین مکاشفه جواب آزمایش برای فرزند چهارم و در نتیجه رفتن به محله شمالی و خانه بزرگتر همه منفی از آب در آمد و امبروژت همین طور که هنوز  سر دستشویی نشسته بود داشت به این فکر می کرد که اون بچه ذهنی که به خاطر ضعف عملکرد تخمدانهاش توی ذهنش به وجود آورده چقدر از این نتیجه آزمایش عینی براش واقعی تره...و به خاطر خل و چلی رمانتیک حرفه ایش شروع کرد برای همین بچه چهارم ذهنیش یک سلسله نامه هایی بنویسه که دقیقا نه ماه نوشتنش طول کشید. و بعد نه ماه چی شد؟ اون بچه چهارم به دنیا اومد؟
نه ! 
امبروژت به خاطر آمپول هورمونی که شوهرش توی خواب بهش تزریق کرد، به روال عادی برگشت و دیگه نه برنامه ماهانه اش عقب افتاد و نه به بچه هایی که هرگز به دنیاشان نیاورده بود نامه نوشت!
خلاصه فهمیدم فلسفه سرش به هیچستان بند است! چه مزخرفاتی! دو گانه ذهن و عین!
حالا نگران شده ام که دیگر چه چیزهایی هست که سرش به هیچستان بند است؟مثلا علم یا عشق؟
همین الان دارم به شهره می نویسم:
شهره جان تو حق داشتی بدون فهمی از دوگانه ذهن و عین نمی توان زیست. بنابراین می خواهم عشق تو را توی این دوگانگی به آزمایشی مهمان کنم و چند قطره ادرار عینی رویش بریزم تا معلوم شود تویش خبری هست یا نیست!!!! و ذهن بیچاره ام از این همه خیال پردازی رمانتیک رها شود!
تا کریسمس بیست نوزده وقت داری بله را به صورت حضوری بیایی تحویلم بدی. 
تا قبل از اون درباره ذهن و عین حق نداری نًطًق  هم بکشی!

  • سویدا

آمدی با آن صدای خسته توی ورزشگاه حرف زدی . نمی دانم این آرایش به پیشنهاد کی بوده و کم و کیف برگزاریش چفدر دست تو بوده اما آبرومندانه بود. دست تو  و همراهانت درد نکند. گفتی امیدم به شما جوانهاست و جوانها هم بعضا گفتند خودت فقط...امید ما هم به خودت هست فقط. و ماجرای جنگ احد جاری شد توی ذهنم. امیدوارم تو همان تنهاترین سرداری نباشی که از زور تنهایی آمده ای وسط استادیوم به این بزرگی فریاد می زنی امیدم فقط به شماها و حرکتهای آتش به اختیار شما هاست. های اف ای تی اف را گفتی؟ چه کدی بود که دست ما دادی؟ تا جان در بدن دارم؟ می خواستی بگویی داری می روی و اگر محمد برود مردم توی احد نباید خدای محمد را فراموش کنند؟

داری می گویی و می گذری اما دلم می گیرد و باز نمی شود. برای این که این فصل از مواضعت سخت دل گیر کننده اند  جانا....یعنی به دل آدم سخت گیر می کنند،

چه کسی این همه تنهایت گذاشته؟ چه کسی انقلاب ما را در این سن نوپایی یتیم کرده است؟ چه کسی تو را به آن سر بریده ای که قرآن می خواند و به آن جگر پاره پاره ای که ار حنجر پسر رسول بیرون آمد این همه نزدیک کرده است؟

دلهایمان گرفت. گیر کردنی که حتی وسط خواب هم ولمان نکرد. با دلی که به این سختی توی بوائق دهور گیر کرده است و نمی داند کجا فرار کند آماده ایم. آماده ایم با همین پای لنگ  و دل تنگ برویم پیاده روی برای جذب ویتامین دی جانا و کمی هم گله و گزارش نزد پیامبر انقلابهای به خاک و خون یاری شده ای که هنوز در نطفه مانده اند و جوانهایشان به جای تمرکز روی آبادانی و ساختن و کارهای ایجابی مدام در آرمانهایی تور می شوند که فقط با شربت شهادت تغذیه شده اند. 

خنده پروری گفت شربت شهادت تمام شد و شیاف مقاومت فراهم است و ما خندیدیم و نفهمیدیم تا وقتی به میدان پشت کرده ایم مقاومت  شیاف است و الا مقاومت از شربت هم خوردنی تر بود ...

مهم نیست مهم این است که ما آماده ایم...اگر دست داد یک صحنه کربلا و اگر از دست و دیده و دلمان نیامد خدائیش کوفه اش را پایه ایم ...آن قسمت از کوفه اش را که در محضر مصیبتها به گریه درآمد..از همین الان زاری را شروع کرده ایم..چون از همین الان فتنه های سر به نیزه کن غداران روزگار برخاسته اند. حالا بیایید و هی ما را برای برگزیدن سوریه به عنوان جایی که برویم  و سرمان را بگذاریم و به حواب ابدیت فرو برویم ملامت کنید...

ملامت گنید ما را از این که دیگران برای ما آرمان طراحی کرده اند و ما ملامت شدگان راه دیگری نداریم چون جانهای بی ارزش ما را در این قحط نان و تقوا کسی جز او نمی خرد

  • سویدا

صحبتهایی که با جناب منتقد جدی ناراحت داشتم ولی وقتی برای ارائه شان به من داده نشد:

آقای فلسفه اصولا سر میزی که حضرت شما نشسته باشی جایی برای نشستن یک "ادبیاتی چی "  که من باشم ،باقی نمی ماند چون فلسفه تمام جا را به خودش اختصاص می دهد و اتفاقا دعوای ما هم دعوای سر جا،  سر سرزمین است مثل کل دعواهای تاریخ دعوا ی بشری

من میدانم که گزاره هایی که توی جولانگاه کتابم گداخته ام غیرت فلسفی حرفه ای شما را بدجوری تحریک کرده است من مید انم که شما داری از کجای عصبانیت  به من می تازی

اما فراموش نکن که این کتاب من است این جولانگاه من است و من اختیار خودم، کلمه هایی که می نویسم و آن مخاطبی را که بالاخره با عرق جبین و کد یمین از یک راه حلال یا حرامی به دستش آورده ام دارم ...والا دارم بلا دارم....

از راه حلال به دستش آورده باشم مخاطب همراهی کن  را یا حرام ...اختیار قدمهایی که با دل و خیال و عقل و هر چیز دیگرش دنبال من بر می دارد را دارم...نه غلطی ندارم.... واین ندارم  فرق من  و تو است ای آقای فلسفه .....من گزاره ای می نویسم و چون به اقتضای ادبیات آن را روی برگ گل می نویسم نمیتوانم مثل سند منگوله دار محضری رویش قسم حضزت عباس بخورم...مخاطب هم اختبار خواندنی های خودش را دارد و می تواند نوشته من و برگ گل محتوی آن ر ا ببرد لای کتاب فلسفه و حتی زهی اقبال لای کتاب مقدس بگذارد و یا  می تواند برود آن را توی دستشویی جای دستمال توالت استعمال کند و من در این میان جه کاره حسنم؟

این است  فرق من و تو پس لطفا این همه به من نتاز و بر من و مالکیت بنا شده روی آبم حمله ور نشو!

بعله اگر دنبال اغوا کنندگانی هستی که کلمات قشنگشان را توی کتابهای معرفتی و فلسفی به جای کلمات درست جاساز می کنند و با  این روش خلقی و ای بسا عالمی را اغوا می کنند برو و شتاب کن دستگیرشان کن و لی بالاغیرتا با مفلسی مثل من کاری نداشته باش که من دروغ گفتم و نه اختیار خودم و کلمات و کتابم را دارم و نه اختیار چیزی که می نویسم را ..پس چطور می خواهی اختیار چیزی که  دیگران از روی دست من می خوانند را داشته باشم؟

من که خودم همچین چیزی را نمی خواهم

پس اگر مثلا یک کتاب کلمه  حیف و حرام کردم که بگویم: " علم" ذوق مستی است تو لطفا عمامه ات را بکش روی چشم و پیشانی و طوری که انگار می خواهی چرت نیمروزی بزنی بگذار و بگذر ...

نه که بیایی آن سر میزی که من نشسته ام بنشینی و هی بتازی با ادوات جنگی فیلسوفها به من که  ای فلانی فلان فلان شده ی مثلا نویسنده غلط گفتی: "علم در هیچ کدام از کلمات حضرات فیلسوف که یقینا تنها صاحب صلاحیتان نظر دادن در مورد علم هستند،  ذوق مستی خوانده نشده است " و من بیچاره مدام توی دلم به خودم و شما بگویم که من فقط خواستم  چیزی را که از هایدگر شنیده ام و فهمیده ام توی کلمات رمانم تفت بدهم...شما نگذاشتید که نگذاشتید..

هر کسی آزاد است هر جوری می خواهد بنویسد و هر کسی آزاد است هر جوری می خواهد بخواند!

 والسلام

 

  • سویدا

بالاهای ولی عصر ماوایی دارم که اول بار برای دندان دخترم آنجا را سراغ کردم.

بالاهای ولی عصر که توقع نداشتم جز چیزهایی که وظیفه مندانه باید حرصشان را بخورم ببینم چه چیزها دیدم.

توی مطب دندان پزشکی پاک و پیراسته ی دکتر حسینیان ! یک اتاق انتظار مبله شده  دارد با پذیرایی به صرف چای و نسکافه و تلوزیونی که همیشه شبکه پویایش روشن است و نقاشی ها و دل نوشته های بچه ها به دیوارهایش در یک تابلوی مرتب قرار دارد. و یک اتاق بازی پر و پیمان که مطب دندانپزشکی را از "شهربازی"  نزد بچه های من گرامی تر کرده است و این که مزد صبری را که  می کند بچه ات موقع کار کردن روی دندانش ، نقد نقد با یک اسباب بازی می دهند که لذت انتخاب کردنش هم با خود بچه است و بعد هم بادکنک ! بچه من که دهنش را باز نمی کرد...حالا مدام سراغ دندان پزشکی را می گیرد.

اما مهم نیست...مهم این است که چند روز پیش کنار میز پذیرایی این مطب رویایی یک میز دیدم چیده شده از نذری کتاب!

حضرت عباسی کتابهای بسیار بسیار اشتها برانگیزی درباره حسین آنجا نذری گذاشته بودند که یکیشان را دارم می خوانم و خدا شاهد است من رمان خوان هیچ رمانی را به این اشتها نخوانده ام....دارم درباره حر می خوانم...درباره آن چند روزی که حر را از نو نوشت از نو سرشت از نو آفرید...دارم به امکان حر شدن خودم برخورد می کنم! مثل موجهای ناشکیب خنکی که به صخره های لجن گرفته ساحلی برخورد می کنند...

دارم با کتاب گران سنگ داود غفار زادگان یک سفر به زیارت چشمان حسین می روم....دارم درباره مردی که خدا می خواست او را کشته ببیند اوراق تاریخ را زیر و رو می کنم و لابلای امواج اندوه و حق زیر و رو می شوم....زیر و رو شدن هایی که به من امکان می دهند حدودا تقریبا یک کمی یواشکی به از نو نوشته شدن و از نو سرشته شدن و از نو آفریده شدن....گفتم که یواشکی ....نم نم ...کورمال کورمال....می اندیشم!

  • سویدا