حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

داستانها دوستانم بوده اند 4

دوشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ق.ظ

درباره لغزش دل است و کلا لغزشی است از جانب قلم من. به قول حاتمی کیا مغازله ای از آب در آمده

مسیر لغزنده است
۱. شب‌های چهارشنبه در مهمان‌سرای اساتید، دکتر بهرامی و دکتر یعقوبی، معمولاً تنها هستند. و در این فرصت گاهی از مشکلات دانشکده و حتی مشکلات شخصی باهم حرف می‌زنند و البته گاهی هم‌ بحث به پیرامون دانشجوها و احوالات آنها می‌کشد. دکتر بهرامی تازه جوهر مدرکش خشک‌شده و اوایل سی‌سالگی را در عالم تجرد طی می‌کند. اما دکتر یعقوبی تازه‌وارد دهه پنجم زندگی شده است و بعد از جدا شدن از همسرش به‌تنهایی با دو پسر نوجوانش زندگی می‌کند. هرچه بهرامی محافظه‌کار و منظم است، یعقوبی ریسک طلب و غیرقابل‌پیش‌بینی است. اما هر دو انسان‌های اجتماعی و اهل معاشرت و برای همدیگر هم‌صحبت خوبی هستند.
 

دکتر بهرامی سر صحبت را باز می‌کند، تا شاید بتواند جلسه فردا را لغو کند:
 
- دکتر فردا جلسه شورای دانشکده برقراره؟
 
-بله جانم
 
- نمیشه بذارین واسه هفته بعد؟
 
- علیرضا! فردا باید در مورد طرح‌های نودی‌ها تصمیم بگیریم. 
 
- بچه‌های ۹۰ همشون پروپوزالشون رو به شما دادند دکتر؟
 
- نه بابا، هر کدومشون رو از یه گوشه‌گیر آوردم و از زیر زبونش کشیدم که رو چی می‌‌خوان کار کنن و باکی می‌خوان کار کنن؟ همه ول معطلن. این وسط این پسره سبیلوهه هست، رامین عرفانی بود؟ چی بود؟ ور داشته پشت چرک‌نویس اجاره‌نامه مغازه‌اش برام پروپوزال نوشته!
 
دکتر بهرامی سری به تأسف تکان می‌دهد و یک قلپ از چایش را سر می‌کشد.
 
دکتر یعقوبی انگار چیزی کشف کرده باشد، با برق تازه‌ای در چشمانش می‌گوید:
 
- علیرضا دیروز یه پروپوزال برام اومده از طرف یکی ورودی‌های ۹۱ جالبه این دانشجو فکرهای بزرگی داره، من شاید تا حالا دویست تا پایان‌نامه راهنمایی کردم، ولی هنوز ندیدم حتی توی پسرا کسی با این فکرهای بزرگ وارد این دانشکده بشه؛ من به آینده‌اش خیلی امیدوارم.
 
دکتر بهرامی از تأکید «حتی تو پسرها» به صرافت می‌افتد که پای یک دختر در میان است، او که همیشه فاصله‌اش را با دانشجویان دختر حفظ کرده است با زیرکی خودش را به نفهمیدن می‌زند:
 
- به آینده این دانشکده امیدوارید دکتر یا به آینده اون دانشجو؟
 
دکتر یعقوبی انگار نشنیده باشد ادامه می‌دهد:
 
- علیرضا از همان اول که باهاش درس داشتم، از حرارت فوق‌العاده‌ای که از چشمهاش بیرون می‌زد فهمیدم فکرهای بزرگی تو سرشه. معلومه با برنامه وارد این رشته و این دانشگاه شده.
 
همان‌طور که دکتر یعقوبی سیگاری روشن می‌کند، دکتر بهرامی چاییش را سر می‌کشد و با خودش می‌گوید: «همه دخترها برنامه دارند! برنامه‌شان هم تور کردن یکی مثل من و این فرهاد بیچاره است.»
 
دکتر یعقوبی همیشه از نگاه‌های متفکرانه و عمیق آن دختر چادری که تنها روی صندلی آخر کلاس می‌نشست و خیلی مشتاقانه درس ریاضی را عین مشق عشق دنبال می‌کرد، دچار تشویش بود. اما بالاخره این احساسات مختلف آن‌قدر او را به خود مشغول کرد که به قول خودش عوالم دیگری در کار شد!
 
دکتر بهرامی که ناگهان چیزی به ذهنش رسید، بی‌مقدمه گفت:
 
-  نکنه فرجاد، اقتصاد ۹۱ رو می‌گید؟ 
 
- بله شکوه فرجاد، اقتصاد انرژی ورودی ۹۱. از کجا فهمیدی؟
 
دکتر بهرامی درحالی‌که به استکان بخار کرده چایی که دم دهنش متوقف‌شده بود، چشم دوخته بود در دل گفت: «وااای دکتر یعقوبی هم؟»
دکتر بهرامی از شیوه نامه‌نگاری فرجاد خوشش می‌آمد، وقتی به خودش آمد که دید هرروز دارد ایمیلش را باز می‌کند تا نامه‌هایی را که معمولاً  هفته‌ای یک‌بار از طرف فرجاد می‌آمد زودتر ببیند. با خودش می‌گفت چه قلمی دارد نامرد...هنوز کسی با قلمی غیر از قلم ابرو و قلم چشم برایش دلبری نکرده بود. هر بار زمان نسبتاً زیادی صرف جواب دادن به نامه‌های او کرده بود. نامه‌هایی که هنرمندانه توی لفافه سؤال و جواب استادشاگردی پیچیده شده بودند و جواب‌های استادانه و حساب‌شده‌ای لازم داشتند.  
 
۲
بعدازظهر یک روز تعطیل وسط هفته، برای یک استاد یالقوز مانده در مهمانسرای اساتید کسل‌بارتر از آن است که تحمل کند، لاجرم به فکر خوابگاه و بچه‌ها می‌افتد و سری به آنها می‌زند. بعد از یک مسابقه پرشور والیبال که سه ست را تیم دکتر بهرامی واگذار می‌کند، یخ او باز می‌شود و دعوت چای بچه‌ها را قبول می‌کند.

بچه‌ها از دانشجویان خودش نیستند، اما جمع گرم و شوخ‌وشنگی دارند. غلامعلی و مهیار و مجتبی دانشجوی آمارند؛ اتاق نسبتاً تمیز و آراسته‌ای دارند که دکتر را به یاد اتاق خودشان در دوره لیسانس می‌اندازد، سروکله قوری استیل و سینی پلاستیکی و لیوان‌های چای پیدا می‌شود، دست‌های دکتر داغی لیوان را دربر می‌گیرد که چشمش به قاب بالای تخت غلامعلی می‌افتد. یک کاریکاتور از یک دختر چادری در میان یک قاب خاتم‌کاری شده پایین قاب با خودکار نوشته‌شده: غلام اگه درساتو نخونی دیگه دوستت ندارم. چای جرعه‌جرعه از گلوی دکتر پایین می‌رود و یک‌یک اجزای نقاشی به نظرش آشنا می‌آیند. ناگهان کشف می‌کند این خط چشم‌های کشیده که عمداً از صورت و حتی چادر دور کله دختر بیرون زده‌اند، آن چکمه‌ها ...خودش است، پایین چادر دختر با حروف لاتین نوشته‌شده  shokuh
 
 بهرامی، داغ از این کشف و شهود می‌پرسد: هم‌‌اتاقی ۹۱‌ای هم دارید اینجا؟ بعد از پاسخ منفی مجتبی، سراغ نقاش آن کاریکاتور را می‌گیرد، سکوت و سپس خنده دزدانه و خفه مجتبی و مهیار، جو را سنگین می‌کند، غلامعلی قاب را پشت‌ورو می‌کند و چشم‌غره‌ای به دوستانش می‌رود....اما همین برخورد کافیست تا دکتر بهرامی حساب کار دستش بیاید. مجتبی برای تلطیف فضا می‌گوید: «هیچی استاد شما که نامحرم نیستین، این غلام بیچاره گناه داره، گلوش یه جایی طرفای دانشکده شما گیرکرده، ما هم برای اینکه هم به درس خوندن تشویقش کنیم و هم نذاریم دلش تنگ شه این قابو براش درست کردیم ...ناگهان غلام با بالش روی سر مجتبی می‌افتد و در چند دقیقه جشن پتوی مفصلی به راه می‌افتد. 
۳
دکتر یعقوبی کلافه است، دیروز عصر پیشنهاد شکوه فرجاد را رد کرده است و قبول نکرده است که استاد راهنمای او بشود، قبول نکرده چون حوصله حرف‌وحدیث نداشته، اما کاش می‌شد قبول می‌کرد، کاش فرجاد یک‌بار دیگر به او پیشنهاد می‌داد. بدیش این بود که شکوه که معمولاً خودش به‌تنهایی به اتاق او می‌آمد و خیلی با اعتمادبه‌نفس در برابر او پایش را روی پایش می‌انداخت و در چشمانش خیره می‌شد این بار با سارا آمده بود. یعقوبی همیشه از دیدن سارا عصبی می‌شد، شاید چون نمی‌توانست در ذهنش حلاجی کند که دوستی یک دختر چادری با دختری مثل سارا که مقنعه از پس‌سرش دارد می‌افتد چقدر واقعی ست؟ شاید هم به خاطر اینکه سارا، برخلاف شکوه گفتار نرم و رفتار صمیمانه‌ای در دفتر با دکتر یعقوبی نداشت، شاید هم به خاطر اینکه نتوانسته بود عوالم جدیدی را که در رابطه‌اش باشکوه به آنها وارد می‌شد بپذیرد. و یا حداقل درباره آنها باشکوه حرفی بزند، بالاخره سیگاری روشن کرد و برای فرجاد ایمیلی فرستاد:
خانم هر چه سریع‌تر به دفتر بنده مراجعه فرمایید با تشکر یعقوبی
 
دکتر امیدوار بود که فرجاد زود ایمیل را ببیند و تنها بیاید. یک‌ساعتی گذشت، سومین نخ سیگار در دستان فرهاد یعقوبی بود که شکوه وارد شد، مثل همیشه با یک خضوع مبالغه‌آمیز اجازه گرفت و سلام کرد.
 
- با بنده امری داشتین؟
 
- بشین، ببین دختر ناقلا! تو احساس خاصی نسبت به من داری، من موقع درس دادن کاملاً حواسم به تو هست و اینکه برای پایان‌نامه‌ات هم اومدی سراغ من به خاطر همین احساسه...درست میگم؟
 
فرجاد لب‌هایش را گزید و سکوت کرد. اون‌وقت جلوی این دختره دوستت که نمی‌دونم از این عوالم خبردار شده یا نه میای به من پیشنهاد میدی استاد راهنمات بشم؟ میدونی استاد راهنما یعنی ساعت‌ها دوبه‌دو بشینیم؟ میشه تو جو اینجا به نظرت به‌دوراز حاشیه؟ در اتاق باز بود، در همین اثنا آقا سید با سینی چای  وارد شد. شکوه نفس راحتی کشید و درحالی‌که از جایش بلند می‌شد گفت: «بله استاد متوجه شدم، روی این موضوع مطالعه می‌کنم، فعلاً با اجازه.»
 
شکوه با چهره برافروخته از محوطه دانشکده بیرون آمد و تمام سه چهار کیلومتر مسیر تا سردر اصلی دانشگاه را دوید. درست در آب‌نمای اصلی دانشگاه، در برابر عده زیادی که دویدن او توجهشان را جلب کرده بود، چادرش زیر پایش آمد و با صورت بر زمین خورد...
 
درد شدیدی که در دماغش پیچیده بود، مزه همه دلبری‌ها و شهر‌آشوبی‌ها را از دماغش درآورد، کسی او را بلند کرد و در گوشش زمزمه کرد مسیر لغزنده است دخترم...به خیر گذروندی، اما ببین چقدر چادرت پاره شده!
  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">