حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

"روایت" یک کار فوق دلکش بود. خون جگر تازه بود از زخمی که سر ضرب توی متن روزنامه وار "روایت" به جگرت اصابت می کرد. همراه "فرود" آرمان طلب چموش و باتقوایی می شدی که از عشق گردن-کشی می کرد و گمان می کرد رسته است غاقل از این که توسنی کردن سفت تر می کند کمند را . وقتی فرود توی بستر بیماری بود و نرگس عاشقانه به او کام می بخشید این امیدوارت می کرد که داری از عشق توام با وصالی بازدید به عمل می آوری هر چند که در بحبوحه مبارزه و حزبی گری و کوشیدن و جوشیدن و خروشیدن و دانستن و تحقیر شدن، عشق به اندازه نمکی بود که به حلوا می زنی!  و بعد توی فراز و فرود های بگیر یگیر های کودتای بیست و هشت مرداد و بعد از آن بالاخره که یک بار جستی و دوبار جستی آخرش به بند کشیده می شدی و بعد همراه فرود از جیپ ارتش بیرون می پریدی و ای عجبا که در همراهی فرود عجب شجاعتی به خودت می دیدی!  وبعد همراه او گلوله می خوردی و ریه ات سوراخ می شد وفلبت بالا می جست و از تیر می رست تا درد و بیماری جانکاه نفله ات کند و بی رمق و شکنجه دوزخ دیده و آب حقارت خورده و دعا به حان پدر تاجدار کرده بعد از دوسال که بیایی بیرون تازه حالا  ببینی معشوقه ای که محکم در آغوشت می کشید و انکار می کرد که هرگز شوهر کند طاقتش طاق شده و راهی است که به کام دگران بشود.هر چند که هنوز از "فرود" دست بر نداشته است و او را هم هروقت دست بدهد به آغوش می کشد و دربرش می نالد و نصیب توی خواننده که همراه شده ای تماشای گریه ی عشاق است در آغوش هم....عشاق چموش و سلحشوری که روزگار زجرشان داده است. 

حالا که دیگر آرمانها ر ا و عشق را  همراه "فرود" با هم از دست داده ای نوبت خواهرت است که توپش حسابی از دست انقلابی گری تو پر است و می خواهد خودش به شیوه مسلحانه و شاید با پیوستن به مارکسیستهای اسلامی و مجاهدین خلق آرمانها را پی بگیرد ...و تو می روی گم و گور می شوی گناه گم شدن خواهرت به گردن توست چون تو انقلابت را پیروز نکردی او به این راه رفت تا از این راه انقلاب را پیروز کند. این احساس گناهی که تو از رفتن او می کنی زیباترین درونمایه این همراهی است. چیزیست از جنس آن پیچ و تابی که موقع دزدیدن خلخال پای زنی در مرزهای حکومت علی علیه السلام را به تقلا انداخته بود: "بر مرد رواست اگر از این غصه بمیرد" و به خاطر شکوهندگی این غصه و کورگم شدن فرود است که توی خواننده شیر می شوی که این راه همچنان رفتنی است!

حالا بعد شصت سال علم زمین افتاده آرمانگرایی را از دست فرود می گیریم . همین حالا که انقلاب ظاهرا پیروز شده هم،  حسابی به گل نشسته است ...آرمان طلبی اما به گل نمی نشیند..گناه از بد آرمان طلبی کرددن است و نه از آرمان طلبی کردن....و زشت از پا نشستن و زنده ماندن است.

بر مرد رواست که در این راه آن سرش ناپیدا قطره ای آب شود  بخار شود و بر مه آلودگی جاده حرکت کند!

پی نوشت:

روایت رو خوندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم مدت‌ها بود که تحت تاثیر رمان ها به این شدت قرار نمی گرفتم شاید علتش این بود که نویسنده تاکید کرده بود این روایت از زندگی آدم های واقعیه. نویسنده سعی زیادی نکرده بود برای شخصیت پردازی .از بس شخصیت ها زنده بودند و واقعی بودند نویسنده از تمام ابعاد وجودی شخصیتهایش و خصوصا قهرمانش  سر در نمی‌آورد فقط سعی می کرد همه چیز را روایت کند وبه شدت گزارشی بود و این نثر گزارشی آرمانطلبی و انقلابی گری را عجب به زیبایی عرضه کرد وقتی که قهرمان توی فراز و فرود تنش های انقلابی می پیچید وقت به هم پیچیدن های حزب و انقلابی گری توی سراشیبی کام و ناکامی موفقیت و شکست فقط به این فکر می کردم که چه زاویه دید خوبی چه فاصله مناسبی از همه چیز گرفته نویسنده بدون اینکه قضاوت کنه روایت میکرد فراز و فرود و درد و غم رو بیم و امید رو. قصه من را به جایی بود که خیلی به سختی قصه ها و رمانها و فیلمهای دیگه می بردند. تندتند منو سوار موج کرد موج انقلابی گری به من باوراند که آرمان هایی وجود داشته که گیرم  آرمانگرا های آنجا به بیراهه رفته بودند اما تلاش آنها قابل ستایش بود به من حالی کرد که راه آرمان‌گرایی باید ادامه داشته باشه و ادامه داره متوجه شدم که خیلی کمترم از وازده های انقلاب . اگر آرمانگرایی رو ادامه ندم اگر این کمترین کاری که به نظرم رسیده برای آرمانگرایی را ادامه ندهم.رقیب عشقی قهرمان وقتی بهش گفت تو که ازگلوله ها نمیترسی از ناز و غمزه یک زن چرا میترسی؟ و پاسخش که تو چه می فهمی! درون مایه اصلی قصه بود به نظرم یا این که تاثیرش خیلی روی من زیاد بود. فکر می‌کنم قبل از این شاد کامان دره قره سو به این شدت منو درگیر خودش کرده بود از همدردی با گرسنه ها حالتی به من داده بود که همین حالا به درد همدردی با مردم یمن می خورد آن حالتها چرا که نه مگه علی علیه السلام کرده‌اند نگفته اند که چنان در احوال گذشتگان غور کردم توی کتابهایشان که گویا با آنها همزیستی کرده ام. فرود علی‌رغم تمام اراده و همت و مبارزه وقتی توی مبارزه نتیجه نگرفت خودش را متهم کرد و گناه پیروز نشدن انقلاب را به گردن گرفت و به دنبال خواهر گمشده اش رفت. خواندن اینجای رمان در حالی که تاریخ معلوم کرد بدری و امثال او هرگز به نتیجه دلخواه و آرمان مطلوب واصل نشدند سخت قلبم را فشرد.این واقعیت شگفت انگیز به خوبی تصویر شده بود: بدری و فرود نمی توانستند با هم دیالوگ کنند. جز متهم کردن هم ازشان کاری بر نمی آمد!

به هر حال اما باید به راه آرمان‌گرایی ادامه بدی باید شکنجه و  درد و عذاب دوزخ رو به جان خودمان بخریم ما باید به نفس مان تذکر بدهیم.الان از ماجراهای تصویر شده شصت سال گذشته و من باید چیزی بیافرینم برای دیگران ای انگیزه شود انشاء. البته که قبلش لازم است با مردمی که در دوره آن استبداد کبیر انقلابی گری می کردند خودم را احساس کنم.

 

  • سویدا

تا حالا آدمهایی رو دیدید که به خرج بقیه زنده اند....آدمهایی که بدون دیواری که بهش بپیچند بدون چوب قیم نمی تونن بایستن

آدمهایی که توی از خود مایه گذاشتن برای از خود خ ایه نگذاشتن استادند....آدمهایی که حین مایه های زیادی که از خودشون میذارن البته فقط از راه زبون و نه از راههای سخت تر انقدر دور میرن که سر از تملق و لوسی منزجره کننده ای در میارن!

من این جور آدمها رو دیده ام

دیدن که سهله باهاشون زندگی کرده ام

انسانهای فرومایه ای که موقع عمل بسته ترین دستها رو دارند و موقع سخن چرب ترین  زبانها رو...

دیشب یه آدم فرومایه به یه آدم بلند نظر محض ابراز فروتنی داشت می گفت: وای فلانی هدیه ای که بهت داده ام چقدر ناقابل و کوچیک و بی اهمیته ...هیچی نیست اصلا....وای وای وای

خانم بلندنظر حرص خورد حق هم داشت این نه فروتنی که فرومایگی بود! بعد از مکثی گفت: کاغذ خریدشو بده اگه خواستم یکی خیلی سنگین ترش رو بخرم بتونم درباره وزنش کلاه سرم نذارن....

اما این دلش رو آروم نکرد....خواست به فرومایه درس عملی داده باشه...تو مایه های خودتو جمع کن بابا! اگه میدونی هدیه ای که بهم دادی خیلی کمه چرا دادی؟ چرا وقتی دارم ازش استفاده می کنم این طوری می کنی؟ غرضت چیه؟ خودت سبکی منو سبک می کنی ؟

هدیه را برگرداند! گفت این باشه برای دختر خودت ...

و من اون کسی بودم که باید خودم رو جمع می کردم....انقدر برخورد با مضمون خودت رو جمع کن پر انرژی بود که الان اینجا توی این محیط خودم رو جمع کرده ام عین یک گلوله و می خوام من بعد خانم تر باشم....کمتر حرف بزنم ....جمع کنم خودم را اصلا

  • سویدا

دیشب مهمان بودیم 

یک زن خوب دارد پسرعموی شوهرم ...یک زن تمام عیار

یک مشغله خوب هم یکی از حضار مهمانی داشت یک مشغله تمام عیار... و آن این که دختران و پسران را برای ازدواج به هم معرفی می کرد

زن خوب مهمانی در حینی که مشغله خوب مهمان داشت غلغل می زد و برای پسری از اقوام دست به کار شده بودند انواع دخترها را از توی گوشی با مشخصات و تیپ و ترتیب و قیافه برانداز می کردند حرگت شیرینی کرد:

رو به همسرش گفت: عزیز تو دختری چیزی نمی خوای!

نه که دخترهای لیست زیاد بودند و همه هم خوب ...زن خوب به همسرش داشت تعارف می زد

برگشتم بهش که زن حسابی این چه تعارفی بود به همسرت کردی

همسرش جوابم را داد: ببین زنم انقدر به فکرمه که ....

نهایتا دیدم حرف زن خوب این است شوهرم اگر قسمتش شده زن دیگری داشته باشد و از نصیب و قسمتش استفاده کرده که مفت چنگش ... اگر استفاده نکرده که از جیبش رفته!

کم کم دارم به ویژگی هایی که خوبی یک زن را تمام و کمال می کند پی میبرم

  • سویدا

زن و مرد همراه خانواده مرد به سفری رفته اند . هر کدام از مسیر جداگانه ای به مقصد رسیده اند . سفر کاری است و زحمت آور. برای بازگشت هم به ناچار همسفران باید از هم جدا شوند ماشین گنجایش همه را ندارد. زن که از تنهایی سفر کردن به دور از ونگ و وونگ بچه ها خیلی لذت می برد فداکارانه داوطلب می شود که خودش برگردد تا مرد بتواند مادر و خواهرش را هم علاوه بر بچه های خودش به مقصد برساند. قرار می شود که مرد وقتی مسافرهایش را پیاده کرد بیاید توی ترمینال و زنش را هم به خانه برساند. بنابراین زن و مرد توی ترمینال قرار می گذارند.  بچه ها توی ماشین ونگ می زنند و به مرد امان نمی دهند تمرکز کند. زن تلفن همراه ندارد. بچه ها تاچش را شکسته اند و گوشی توی تعمیرگاه مانده است.

مرد می رود خانه ...یکی دو ساعتی بعد از رسیدنش خبر می آورند که زنت هم تا نیم ساعت دیگر می رسد ترمینال ...مرد هنوز خسته گی همراهی با همسفرهای نق نقویش را از بدن در نکرده است که راه می افتد با همین همسفرهای کوچولو بروند ترمینال دنبال مادرشان ..چرا که باید سفر دیگری را شروع کنند و خانه خودشان توی شهر دیکری منتظرشان است. مرد و بجه ها که می رسند ترمینال ...اتوبوس درست جلوی چشم مرد می پیچد توی ترمینال اما آن لحظه یکی از بچه ها اسهالش دارد می ریزد و مرد دارد شلوار لی را از پایش می کشد بیرون. در نتیجه متوجه رسیدن زن نمی شوند. زن هم از آنجایی که کسی را پای اتوبوس منتظر خودش نمی بیند و نمی آید بیرون ترمینال منتظر بماند چون سری قبلی که این کار را کرد راننده های عبوری خیلی برایش بوق و ترمز حرام کردند. پس ترجیح می دهد سر سنگین بنشیند توی سالن انتظار و رمان بخواند. رمان خودش یک سفر است سفری به پنجاه سال پیش در شهری هزار کیلومتر آن ور تر! در بحبوحه روحیات دختری که زیر دست نامادری بدجنس پوست می اندازد و استحاله می شود. نویسنده کسی است که در همه کتابهایش زن را ستایش کرده است  زن را بالا برده است و به او گفته است تو الهه مردان باش. زن  خواننده رمان هم همین کار را کرده است همراه خط به خط نوشته های کتاب از نردبان اولوهیت( پناه بر خدا) حالا نه اولوهیت از نردبان ناز بالا رفته است و هر ورقی که از رمان گذشته است سرش را آورده است بالا و به خودش گفته است خوب شد این نویسنده و کتاب همراهم بودند و الا سر این شوهر وقت نشناس بی وفا خراب می شدم که یک ساعت است من را گذاشته توی ترمینال و نیامده دنبالم...

از آن طرف مرد که وارد شدن اتوبوس را اجالتا دنیال رفع و رجوع پی پی بوده و آن یکی بچه خردش با پای برهنه در این حین میان دستشویی ها رفت و آمد می کرده و آن یکیشان خواب توی ماشین مانده مستاصل و نگران بین ترمینال و ورودی اتوبوسهای شهر یک دور قمری را هروله کنان سعی صفا و مروه می کند و مدام با خودش می گوید نکند اتوبوس آتش گرفته ..شماره پلیس راه چند است...و در پس زمینه نگرانی های مرد بجه ها ونگ می زنند خوراکی و بستنی می خواهند با هم دعوا می کنند  و زن توی سالن انتظار ترمینال نشسته  و مرد مسافتی حدود ده کیلومتر را دورادور ترمینال با ماشین گشت می زند و از نگرانی نمی داند باید چه کند ...بالاخره فصل دوم رمان تمام می شود و زن به دستشویی احتیاج پیدا می کند ..این دستشویی مصادف می شود با اسهال دوم بچه وسطیش....زن که اهل و عیال را می بیند از فرزند بزرگتر می پرسد کجایید ..پدرتان کجاست؟ 

دنبال تو می گردیم

من که یک ساعته نشستم توی ترمینال

بابا ده بار دور ترمینال دور زد و متوجه نشد تو رسیده باشی توی ترمینال همه اتوبوسها توی حیاط مسافرهایشان را پیاده کردند  کسی مثل تو پیاده نشد که ما ندیده باشیمیش

زن عصبانی است کتاب او را تا حد الوهیت که نه حداقل ناز آفرینی بالا برده است ...می دود سمت دستشویی مردانه و مرد از همه جا بی خبر فلک زده را که دارد بچه های پابرهنه اش را شورت می پوشاند می گیرد به باد فریاد و اعتراض که من یک ساعت است اینجا نشسته ام ...چطور مرا پیدا نکردید!

یک سطل داستان کامل و مفصل است که مثل آب یخ روی سر و هیکل خانم ناز آفرین ریخته می  شود وقتی در می یابد تمام مدتی را که توی قصه با آدمهای پنجاه سال پیش در شهری هزارکیلومتر آن طرف تر سپری کرده مردش دور ترمینال ..دورش می گشته و با نگرانی منتظر رسیدنش به اکنون و اینجا بوده است!

تمام ساعتهای بعد از آن ، فکر و خیال و شرمندگی زن را به خلجان این معنا می برد که چرا چنین اتفاقی افتاد...دلش می خواهد گریه کند اما گریه هم هنگام گرفتگی ها و انقباضات به این شدت و پیچیدگی بند می آید

احساس می کند یک ساعتی که برای او  گذشت و به لذت هم گذشت (سوای انتظار و پیشداوری در مورد بدقولی مردش)لذت خواندن یک رمان از دست و قلم یک نویسنده محبوب 

برای مردش چه زجر و زحمت و نگرانی تمام عیاری به همراه داشته خصوصا در پرده پایانی که داد و فریاد طلبکارانه زن می شود مزد دست هروله بین توالت و تعقیب اتوبوسها ...

نکند این ماجرا استعاره ای از کل زندگی این دو باشد

نگند این معنایی است که به زن نشان می دهد نیازی به نازآفریدن و خودبرتر بینی ندارد فقط کافی است یکی دومتر از خودش بزند بیرون تا مردش را در حالتی شبیه ؛دورت-بگردم؛ ببیند و دستش را ببوسد!

این هر چه هست یک داستان کامل است نه یک بخش از رمان مطولی که توی ترمینال خوانده باشی 

این همه چیز است درباره زندگی 

و داستانهای کامل  مغذی ترند  روح رشیدتری به آدمها می دهند...

و در یک معنا داستانهای جهان می گویند ای زن و مرد جهان از خودتان بیرون بزنید! تا به همه چیز برسید.  از خودتان بیرون بزنید تا به جهان برسید تا اصلا به خودتان برسید

  • سویدا

برای زندگی شهرستان خیلی بهتر از تهران است. حتی امکاناتی که  اینجا توی تهران برای بچه ها فراهم می کنیم از قبیل کلاس موسیقی، تکواندو شطرنج از آن بهترش شهرستان فراهم است! البته قبلا این طوری نبود. اما حالا که هست!

پیش بینی می شود ایشالا اگر تحریمهای نفتی ادامه داشته باشد اوضاع کاسبی هم توی شهرستانها بهتر از تهران باشد

ما مانده ایم و این حسرت که برویم با پولی که توی این محله کثیف و پر سر و صدا و بی نور یک واحد شصت متری خریده ایم یک خانه حیاط دار و نفس دار و آفتاب دار توی شهرستان بخریم! اما ای دریغا که شغل آقامون چسبیده به پایتخت!

ای همه کسانی که دستتان می رسد برگردید به شهرستانها...

  • سویدا

هر قدرتی که بعد از انقلابها به اریکه نشست چیزهایی را به مردم داد و چیزهایی را از آنها گرفت...

قدرت چیزها را معمولا طوری داد که برای ساختار خودش کمترین هزینه را داشته باشد اما سعی اش را هم می کرد که آن چیزی که دارد می دهد برای مردم شادی جدیدی ایجاد کند.

 و البته چیزهایی را هم که باعث شده بود انقلاب شکل بگیرد و قدرت را از دست قدرتمندان قبلی بگیرد و به دست قدرت یافتگان فعلی برساند  از مردم گرفت! راه تکرار را بر خطر بست اصطلاحا!

انقلاب مسیح ، انقلاب رنسانس ، انقلاب اسلام، انقلاب جنسیتی کاپیتالیستی،  انقلاب کمونیستی و انقلاب داعش و انقلاب اسلامی خودمون!

انقلاب مسیح برای شاد کردن مردم خدا را نزدیکتر آورد و محرمات بنی اسرائیل را باردیگر حلالشان کرد.

پس از تحریفها کلیسا چیزهایی را حرام کرد: ازدواج را برای کشیشها و طلاق را برای مردم عادی

رنسانس ازدواج کشیشها و طلاق مردم عادی را حلال کرد

اسلام هرج و مرج موجود در زمینه جنسیت را با لگام ضروریات اقتصادی اجتماعی و قیودات دیگر به این صورت سامان داد که بودن با هر زنی علاوه بر رضایت خود زن و در بعضی مواقع اولیایش مستلزم این است که فاصله سه-چهار ماهه ای با آخرین کسانی که با او بوده اند  و دیگر قرار نیست باشند(مرده اند یا متارکه کرده اند) رعایت شود

و این در حالیست که

گاهی 

کمونیستها زنان را مثل اموال عمومی در اختیار عام قرار دادند

گاهی

کاپیتالیستها زن را مثل مسائل دیگر به عهده رقابت و آزادی گذاشتند

گاهی داعشی ها 

هرج و مرج مردود شده توسط اسلام را بازگرداندند

خلاصه هر کس انقلابی به پا کرد تا تمدن جدیدی را با قدرت از راه انقلاب به دست آورده اش بنا کند زن را وسیله ای برای دادن شادی کرد یا با سامان دادن به زن راه را بر انحطاطهایی بست!

نه که زن به ما هو زن مهم باشد ...مساله به تناسل هم مرتبط است و به خیلی چیزهای دیگر هم

چیزهای ناهنجار دیگری که توی این مساله هست مثل سقط و بیماریهای مقاربتی هم باید راهی برای سامان یافتگی داشته باشند...

اگر ازدواج موقت بخواهد جلوی سقط و بیماریهای مقاربتی ایستادگی کند آیا توانش را دارد؟

قانونگذاری که به ازدواج موقت مجوز داده است تکلیف جنین را مشخص کرده ...چون فاصله احتیاطی رعابت شده جنین مال پدر است. اما در مقابل بیماریهای مقاربتی چطور؟

از ایدز که با پوشش های لاستیکی قابل جلوگیری است بگذریم 

از زگیلهای تناسلی که با پوشش های لاستیکی قابل جلوگیری نیست نمی شود گذشت

اگر مردی از حق مسلم متعه بهره ببرد و متعه اش بالاخره طی یکی از ارتباطاتش با دیگرانی که آنها هم با دیگرانی بوده اند...زگیل گرفته باشد! زن آفتاب مهتاب ندیده دائمی آن مرد چه گناهی کرده است که باید به احتمال هفتاد درصد منتظر سرطان رحم باشد؟

حتی واکسنهای شناخته شده هم تنها چند نوع از این زگیلها را پوشش می دهند!

  • سویدا

هفته گذشته را با هانریش بل( نان سالهای جوانی) و گراهام گرین(سفرهایم با خاله جان،باخت پنهان) به سر آورده بودم. گراهام گرین آدم را به سفر می برد در زمان...سفری با نور کم و اطلاعاتی کمی بیشتر...سفری دور و دراز تنها به شیدایی این پرسش که عشق چیست و کیست و ....ظالمان در زمین 

سفر بود اما گرسنگی روحیه من کاملا برطرف نمی شد. 

این هفته با عجله ای که داشتم نمی توانستم یک نویسنده جدید را امتحان کنم...محافظه کارانه سیندخت علی محمد افغانی را انتخاب کردم و با خودم گفتم خدا کند به اندازه بوته زار مطول نباشد

هر بار علی محمد افغانی را خوانده ام از پاراگراف اول ستایشش کرده ام تا آخر...حتی الان بعد از دو سه سالی که با آخرین کتابش فاصله گرفته بودم....علی محمد افغانی زحمت کشانه پای یکی یکی داستانهایش زجر کشیده...توی فضایشان زندگی کرده 

شوهر آهوخانم نانوا بود و توی کرمانشاه

بافته های رنج محصول زن و شوهری زحمت کش بود که بخور نمیرشان را از راه بافتن به دست می آورند و بچه هایشان را با القاج به دار قالی می بستند که مجبور نشوند بیرون راه بیافتند دنبال بچه ها!

بوته زار درباره دلاوری ها و پاکدامنی های یک شاگرد آسیابان مسخ شده است که عشق را خیلی کمتر از کار می فهمد اما می فهمد بالاخره .....

دکتر بکتاش هم در تفسیر عشق از راه صداقت و کمالات انسانی وارد می شود

و سیندخت در یک محیط صنعتی و مهندسی تو را از اوضاع پیشرفت و مدرن شدن در ایران در دهه چهل آگاه می کند همانطوری که برای عشق تراشه های جدیدی از الماس تقوا می تراشد!

در آثار علی محمد جون یک سفر تمام عیار مهیاست. سفر به شهر محل حدوث رمان با تمام جغرافیا و اقتصاد و سیاست و مردم و فرهنگش...سفر به محیط محل حدوث کارخانه باشد یا آسیاب آّبی باشد یا روستا باشد یا مطب پزشک باشد یا دار یک قالی باشد 

سفر به روحیه و منش و فرهنگ 

و سفری دوباره از نو به عشق

زنده باد علی محمد افغانی!

دریغم می آید از ایرانی که توی رمانهای او بود و آن ایرانی که امروز توی زندگی ما نیست!

  • سویدا

نان سالهای جوانی حکایتی وحشی و حقیقی است طوری که آدم از مواجهه با این دیو درونی ....دیو شکم! یکه می خورد! خجالت می کشی از حرصی که تحمل چند صباحی گرسنگی به جان آدم می اندازد!

زن بیمار مرد. شوهرش آمد و تمام وسایلش را توی یک کیسه ریخت . بعد هراسان دنبال چیزی گشت و پرستار را فحش داد: ای بدکاره! کنسرو گوشتی که دیشب برای زنم خریده بودم کو؟ اگر زنم دیشب مرده باشد نمی توانسته کنسرو گوشت را خورده باشد! گوشت! من گوشت می خواهم! 

کنسرو گوشت را زنش در حال احتضار خورده بود!

هانریش بل در این داستان وحشیانه نان را و گرسنگی و عشق را با مهارت تصویر می کند.

آی آدمهای نشسته بر ساحل آن کاری که گرسنگی با یمنی ها می کند چیزی نیست که در خاطر بگنجد!

تصور کن مادر چند بچه باشی و یک تکه نان به دستت رسیده باشد....کافیست یکی از بچه ها خواب باشد ...ممکن است به این فکر کنی که چطور نان را تقسیمشان کنی ولی آنچه اتفاق می افتد این است که جلوی چشمها و دستهای گرسنه و به پرواز در آمده شان اولین لقمه را خودت به دهان می بری....اولین و شاید تنها لقمه را....گرسنگی فرزند و مادر و پدر نمی شناسد!

  • سویدا