حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۹ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

صبح هوا اکسیژن ناب و خنک بود، با سیم ظرفشوئی آسمان را سابیده بودند و شاخسار درختها، توی مسیر نگاهها به آسمان آبی-سرخ یواش افتاده بودند، نسیمهای سوز دار منظره را جرعه جرعه گوارای نفسها می کردند. هوا انقدر خوش گوار بود که از دیدن خودم در جهان، از دیدن سی و پنج سالگی ام در جهان، دم به دم  هوای گریه می گرفتم....گاهی شادیها هست که گریه ناکت می کنند......

هاای  امروز کوههای اطراف پیدا ترند و سرنوشت  نزدیک تر آمده است....

د پس نوشته شو ای عصاره ام

  • سویدا

امروز را اگر از خواب خوشحال کننده مربوط به پیدا شدن 340 تومن دزدیده شده بگذریم....با نرگس کلباسی شروع کردم.

نرگس کلباسی دست بچه ها بود توی گوشیشان دیدمش...یک دختر جوان که بیشتر از من سن نداشت..خودش را آورده بود توی زلزله زده ی کرمانشاه یک سال بود همانجاها بود ...کارها کرده بود...جشن پنج هزار تومنی...پا ایستاده بود و خانه ساختن برای روستائی ها را تماشا می کرد...توی یکی از پستهایش داشت اشاره می کرد که روستای ما کسی چیزی نشده...نرگس خودش اهل یا زاده یکی از روستا ها بود...لهجه داشت بچه ها گمان برده بودند که لهجه اش اروپائی است!

کسی از همین سلبریتی ها ...گفته بود مملکت را باید بدهند دست نرگس کلباسی

من هم با  خودم گفتم من هم یک روز عمرم را صرف این هجرتها و جهادها می کنم..با خودم گفتم آرزو !حالا وقتش است که آرزو کنم...هر چه که آرزو کرده ام به دست آورده ام. همین الان آرزو می کنم من هم یک سال بروم یمن! آنجا باشم و به داد برسم...لابد با بودنم اتفاق می افتد...مفید بودن اتفاق می افتد. به درد خوردن....بچه ها را چه کنم؟ لابد آن روز که بروم بچه ها آنقدر بزرگ شده اند که اگر خواستند با من بیایند...طوری نمی شود که یکسال درس و مدرسه شان ر اتعطیل کنند و همراه من بیایند!

ماها که یکریز رفتیم مدرسه الان از سی و پنج سالگیمان راضی نیستیم...

اما چرا یمن را؟ چرا پر سر وصداترین و داغترین نقطه جهان را؟ آرزو کردم؟  جواب چیست؟ یک کلمه جاه طلبی! جاه طلبی است که من را به اینجاها کشانده است. و جاه طلبی است که من را توی بن بست قرار داده است خدا کند روزی من خودم را درست از همانجایی که هستم بشناسم.

چرا من نرگس کلباسی نشدم و نمی شوم...جالب این است که آرزوی یمن می کنم اما حاضر نیستم برای بچه خودم عمرم را بگذارم وقتم را بگذارم....واقعیت من کجا و آرزوهایم کجا

از این که بگذرم می رسیم به خبر مکتوم مانده ای که توافق کردند علنی اش کنند . بچه ها می گفتند این همین جوری بوده همیشه....حتی گفته اگر خودم هم مردم به همه بگوئید فلانی مشکلی برایش پیش آمده نمی آید اداره!

نمی دانم این چه اثری بود که این ماجرا روی من گذاشت ..چال کرد قلبم را ...یخچال نه ها....داغچال کرد...توی پیامکی نوشتم شریک غمت هستم ...نوشتم با فرآن یادت هستم...نوشتم درکت کرده ام این روزهایت را درک کرده ام...اما آرام نشدم..انگار بانو با پرده نشینی اش آتش ما را تیز تر کرده است.

وقتی برمی گردی خانه و همه جا مرتبی است و دخترت شکوفا شده و می زند...نوایی نوایی را می زند و خوب می زند! آن وقت فکر می کنی برنامه های مرضیه برای بچه ها زیاد هم بیراه نبوده است. مضراب دست گرفتم که من هم توی این راه قدمی بردارم...که من هم این کاره بشوم این هنر را یاد بگیرم و همان تنیلی ای که موقع درهم تنیدن گره ها سراغم می آید و می گوید این که چیزی نیست این که انگار یک ضربه است . ترتیب زدنش هم که مهم نیست این که زیاد مهم نیست ...این که یک زیر و روی ساده است این که یک حلقه به حلقه زدن است آدم باید دیوانه باشد که خودش را با اینها بند کند اینها پیچیدگی شان در شان من نیست و خودم هم می دانستم که این ها بهانه است اینها تنبلی است اینها...حالا زور را می آوری بالای سر خودت و سعی می کنی بنویسی چیزهایی را که ننوشته ای بنویسی چیزهایی را که بر تو نوشته اند بنویسی ...نباید زیاد کتاب زده عمل کنی مثل هویدای تیتیش تنایی که درجه ۳ بودگی اش هم کتاب زده بود که زیادی برای ایرانی ها اروپایی فکر می کرد که با فکلی ها تنها این فرق را داشت که از آنها ریاکار تر بود که توی کتابهای زیادی که دیده بود دنیا را گشته بود بیشتر از آنی که با دیدنشان ذوق کرده باشد با خواندنشان فهمیده بودشان و این همان حالتی است که به من دست داده است یاد امروزم میافتم و خیط شدنم توی دفتر پارسایی ...جایی که علامی پشت چشم برایم نازک می کرد و نوری روال اداری را به من گوشزد می کرد غلامی رئیس اداره از جایش پاشد و به من سلام کرد  و من بابت اشتباهی که کرده بودم پیش پارسایی و علامی و نوری ووجدانی و فرجی و نقیان همه و همه خیط شدم!

سرانجام فهمیدم که باید ...

سرانجام پنبه ی نرگس کلباسی هم برای من زده شد. دست گذاشتن روی محرومیتها و ان جی او تشکیل دادن ها به پشتوانه بودجه هایی که از سازمان ملل می آید و غیره آخرش این است که فشارهایی از پایین به حکومتها وارد می شود برای اعمال سیاستهای جهانی...هژمونی جهانی در این نیتها و انگیزه های خیرخواهانه نقش فعال دارد آن هم نقش فعالی که هیچ از خیریت نیات خیرین و انگیزه های امثال نرگس کلباسی کم نمی کند...کسی که به خاطر بچه ای هندی دو سال توی زندان بوده و حالا به واسطه جواد ظریف خودمان نجات پیدا می کند و قصه این است که سیاست عاشق چشم و ابروی کسی نمی شود حتی اگر به اندازه نرگس کلباسی چشم و ابرو داشته باشد و حتی اگر نسبش برسد به مالک اشتر!

همه ایتها شارژترم می کند برای زن و زمین و برای گایا و برای کارهایی که شده به گرته برداری باشد از روی این نقشه های پر فتن دیده شده باشد و هم این که باید به داد خودمان برسیم...به داد خودمان!

 

  • سویدا

صبح: از خانه بیرون زدنی کاسب سالخورده به رهگذر احوالپرس گفت: بیا برادر اینو بدیم بالا...اشاره اش به کرکره های قدیمی و زنگزده مغازه اش بود...کاپشن سبز جیغی تنش بود برادر!  می آمد کمک اما گفت خبری نیست خودتو اذیت نکن!

توی اداره هر از گاهی میان کارهایم با نفسهای عمیقی که میکشم می آیم سراغ رمانم و هر ازگاهی به جای هر یک کلمه که میایم توی قصه تعبیه کنم می روم یک پاراگراف روی طرحش چیزهایی تعبیه می کنم ...از قصه ترسیده ام و از ماجراها و آدمهایش هم...برای همین است که هی به خودم می پیچم و می خواهم همه شخصیتهای ریز و درشت قصه را بردارم بیاورم جلسه یکی یکی از نظر بگذرانمشان و ببینم چه می گویند و توی هر موقعیت چه کاری ازشان سر می زند..مباد که ازشان غافل بشوم و بیکار بمانند وباز بگویند که شخصیتها را نساخته ای....

وقتی خیلی موفق می شوم توی فکرهایم عمیق بشوم و وقتی این ایده آرت کوین دارد سعیش را می کند که معماهای قصه من را به زیبایی رنگ کند کیفور می شوم و پا می شوم بیرون را از طبقه سوم از همان جایی که توی اداره نشسته ام نگاه می کنم و به خودم می گویم:

خدیجه جامعه تو را به این بالا کشانده است نه برای بیهودگی و بیهوده خندی...بنویس شاید ارزش زحمتها ی جامعه را داشت نوشته ات...

 و همین جوریها کیفور کرده ام خودم را و انرژی گرفته ام وبرای نوشتن شارژ شده ام و به محض این که دستم از شنیدن اخبار و شستن ظرف و پختن شام فارغ شد آمده ام دنبال لپ تاپ. انگار کلا خبری نبوده است. از صبح تا حالا...خبری هم نبوده الا این که زلزله زده مردم را  همان جاهایی را که پارسال هفت ریشتر لرزاند ....خبری نیست الا اینکه در تعقیب و گریز همکار هستیم که برویم ختم بابایش و رخ نمی دهد

خبری نیست الا اینکه شمخانی گفته  ما مجبور به مذاکره با آمریکا نیستیم...خبر همینهاست دیگر...

 

  • سویدا

امروز از سر اذان بیدارم اما انگیزه هست شکر خدا برای این که بخندم و فعالیت کنم. اولش این که خواب را خواستم با طناب زدن بپرانم...که صدایی آمد نکن نکن..ناظر بر این که خواب کودکان را آشفته نکنم!

باقیمانده لطف و محبت همسر در مورد فاطمه را کیسه کیسه کردیم و گذاشتیم ببرد مدرسه ..بعد از اینکه با سرعت بین حمام و دستشویی و آشپزخانه خودم و سه تا بچه ها و غیره را حمل و نقل کردم و جلوی باریدن باران توی رختخواب بچه ها را گرفتم و راهی مدرسه کردم فاطمه را و خودم را راهی سر کار.. و نم نمی از فیض بارید و دیدن هوای هنوز سرخ و آبی دیماهی با اینکه دیگر بعد از برف بازی روز جمعه در حاشیه اتوبانهای بالاشهر برای ما هیچ  گنج نهفته ای در آستین نداشت...واداشت به ذوق بیایم ..به ذوق بیایم  از ایتکه مثل پارسال دود گرفته و مه آگین نیست و این که روزهایی که دارند سرازیرمان می کنند به سوی چهلمین سالگرد انقلاب می توانند آبستن امیدهایی باشند امید به این که لاشخورهای این انقلاب مسموم بشوند از پاکی هوا و بارانی آسمان

سرکار هم دو سه تا کار را با تمرکزی کمتر از دیروز و با فضولی بیجا در اموراتی که به من مربوط نبود طی می کردم که رئیس صدایم کرد و با بغض و اشک خبر داد پدر خانم همکارمان فوت کرد...یک سالی بود توی حول و ولا بود ...یک سالی بود توی احتضار بود انگار و این که نخواسته کسی بداند و این که من چون خانم هستم و با او ممکن است رفیق تر باشم بعد از ساعت کار زنگی بزنم و سوالی بکنم در مورد این که آیا کاری از دست ما بر می آید و اینها و اینکه من هم بعد از کار و کلاس موسیقی فاطمه و فتانگی نواها و آهنگهایی که قرار شد بزنیم نتوانستم و نرسیدم کاری بکتم ..خصوصا که رفتنمان به کلاس باعث گریه های بسیار و گریه خواب شدن علی و جواد و سپس بیدار شدنشان به گریه ها و بهانه های شدیدتر شده بود.+...

بعد که به زور آرامش نسبی را حاکم کردم درحالی که به بی مهارتی خودم در آرام نگه داشتن سه بچه غش غش می خندیدم ..البته از درون و شام گذاشتم....جوجه چینی مثلا و سریال بانوی عمارت را با همسرم به خاطر دیالوگهای زیبا و کار شده اش تحسین کردیم و البته از پیرنگش ایراداتی گرفتیم .... و البته اوک نیو را به حاطر زپرتی بودن بی حد و حصرش شماتت کردیم و بعد بر مردم فسوس کردیم که چرا  آن یکی را نمی بینند و این یکی را آره....

دیگر اخبار بود که خبرنگاری با بد دفاع کردن از بودجه و کسانی که حسام الدین آشنا بهشان توی دانشگاه تهران تاخته بود به من جای خالی آمنه سادات ذبیحی را حالی کرد. گفت به موضوعات فرعی نپردازیم....دستت درد نکند خبرنگار نصیحت گو چطور به این نتیجه رسیدی که آنچه آشنا گفت و ناجوانمردانه به جامعه المصطفی تازید این میان...حرفهای فرعی بود! دستت درد نکند با این دفاع احمقانه ای که کردی...راه گل زدن آشنا را خیلی خیلی بازترکردی...باختیم توی این مورد و مخاطبان آشنا فهمیدند که این مملکت را مافیای نظامی گری دارد می چرخاند وفدرت را او و ثروت را او دست دارد آن هم در این وانفسای قحطی و غللاتی....تو هم میخ دیگری به تابوت این بدن تبدار انداختی و رو به قبله تر ش کردی!

این دستخوش من باشد که بدانم تالیف درست داستان یک خبر چه هنر مهمی است!

هنوز هم انرژی مانده بود و فکر هم از راه غیب رسید که بهتر است اول خانه را رفت و روب کنم و بعد ظرفها را بشورم ...کوششی هم برای تمرینهای فاطمه در مورد سنتور کردم که موفقیت آمیز نبود ....اما خودم خوشم آمد که وقتی دوباره یکی از آن بحرانهای فریاد همگانی توی خانه راه افتاد من هم به جمع فریاد زنان نپیوستم و همسر محترم هم خدا لطف کرد و همراه شد و فریاد زنان دلبند را بغل درمانی کردیم!‌یکی را من بغل گرفتم و یکی را هم همسر و آن سومی هم خودش آرام شد! وای به حال سه قلو دارها!

پسر نه گلم شلوار ش را نمی پوشد و من را حرص می دهد! و می گوید بنویس! دوستت دارم!

آن دلبند ته تاقاری چادر من را سر کرده و آمده کنار لپ تاپم بیتوته کرده و یه تا عروسک را همراه خودش دارد می خواباند و خیلی آرام با صدای نجوا دارد بهشان می گوید عزیز دلم دوستت دارم...دلبند وسطی هنوز دارد با تیرو تفنگ و نبرد در میان بالشها و پتویش می لولد تقصیری ندارد جدیدترین اسباب بازیش تفنگش است و من دارم به این فکر می کنم که توی طرح رمانم آیا آرت کوین به خوبی جا می افتد یا نه

ایده اش بر اثر زور زدن و با آمپول فشار زایمان طبیعی شد!‌ زور زدن پیرامون این که در این دوره زمانه که همه چیز پول است و پول همه چیز است آشی را که ژرمینال برای مخاطب بارگذاشته با چه ادویه ای اشتها برانگیز و خوش بو و برنگ کنم

بعد از زایمان زورکی طبیعی این ایده بر آن شدم که از آن مراقبت کنم که دچار حملات منتقدان این کاره نشود و دلزدگی های موارد مشابه را هم به بار نیاورد برای همین قرار شد موضوع آرت کوین آرتی فکتهای بشری ای باشد که با مدرنیته سر ناهمسازی دارند

مثل طبابت سنتی مثل سمینار شرکت کردن مثل خدمات ترجمه و خق تالیف کتابها...آرت کوین راهی برای نمره دادن به آثار هنری و به آثار معنوی مثلا به فلان شعر به فلان نماز به فلان حرکت ایثارگرانه در راه آزادی انسانهای یمنی و میانماری و غیره.. اعتبار دادن و اعتبار ها توی کامیونیتی ای از اعضا قابل مصرف است و کنگره پنهانی اینجا را دارد شارژ می کند  و آنها فکر می کنند که بودنشان دارد گهر افشانی می کند

قرار شد در سمینار تد چند جای معتبر مثل دیزنی و فورد و بیل گیتس و ... از اعضای این کامیونیتی باشند و قرار شد عضویت در این کامیونیتی مقررات داشته باشد و براای افراد اعتبار سنجی ای در کار باشد و خلاصه هدف این است که خواننده کمی درگیر فصه بشود!

 

امید است که این آرت کوین هم وقتی حقیقتش بر ملا می شود خودش گواهی باشد بر صحت اگزیستانسیالیستی ایده زن و زمین!

 

 

 

  • سویدا

دختری از ایران

سیمای مرد هنر آفرین در جوانی

سیمای زنی در میان جمع

زمستان 62

کلیدر

...تازگی ها خوانده ام

پدرو پارامو

بنال وطن

ثریا در اغما

آهستگی

هنر رمان

و کوهستان به طنین آمد

 

  • سویدا
  • شب قبلش با ثریا به اغما رفته بودم...بحبوحه جنگ بود اما ما بورژواهای پاریس نشینی شده بودیم که چو پاریس نباشد تن من مباد....شب ژانویه مست کرده بودیم و با آرمانهای خودمان دست به گریبان بودیم.
  • وقتی هم که کار ثریا از اغما گذشت و به سوی مرگ پیشتر رفت مساله اساسی ما این بود که با این غم چه کنیم؟
  • همه ما خمینی ندیده ها همه ما گله داری موسا ندیده ها این درد را داریم...من پیش بینی می کنم روزی که مردم صاحب پیدا کنند اولین تحول شگرفی که توی حیاط روحشان اتفاق می افتد این است که دیگر چه کنم ندارند...از آن روز به بعد مردم هر وقت حادثه ای مصیبتی اندوهی پیش می آید می دانند به کدام بلندی بگریزند و در کدام پناهگاه پناه بگیرند...الان هیچ بغرنجتر از این نیست که وقتی اتوبوس دانشجوها وسط دانشگاه سر می خورد و اتفاق مهیبی رقم می زند نمی دانیم به کجای این شب تیره بیاویزیم...
  • وقتی مردم میانمار برهنه و سوخته و غارت زده پشت مرزهای مین گذاری شده ی یوگسلاوی به سکرات برزخ می افتند نمی دانیم کدام کوهها را گاز بزنیم
  • وقتی ملیونها زن و مرد و کودک یمنی از گرسنگی به احتضار می افتند نمی دانیم توی کدام خاک از خجالت فرو برویم....و این معنای حقیقی اغماست..حالا کی است ؟ روزی که چهل سال از عصای موسوی روح ا....موسوی گذشته و همه منتظرند زمین خوردن قوم موسی را ببینند از دریا گذشتن و چهل سال در بادیه سرگردانی کشیدن بسشان نبوده انگار...سالهای جنگ را این روزها همه دارند به زبان خودشان تصویر می کنند یکی از دست راست می زند به صجرای تنگه ابوغریب و کربلای چهار و کانال ماهی...آن یکی ها از دست چپ درباره خونمردگی های جنگ میگویند و همه و همه درد و زخم و آوارگی جنگ را بیان می کنند و به زبان خودشان از آن بیزاری می جویند حالا دیگر حتی ارمیای کوه نشین و جنگل نشین امیر خانی هم مستاصل ا ست و به پاراگلایدر پناه آورده است در این وانفسا ...آه در این وانفسا ی گرانی و بیدادگری قیمتها...
  • صبح که از خواب بیدار شدم تنها به مدد انفاس همان موسوی خمینی توانستم اغمای شب را اغمای به اعماق فرورونده شب را کنار بزنم
  • خمینی و انقلابش کاری با من کردند که از خودم نپرسم : خوب خوابیدی دیشب؟به جایش یک چیز دیگری ...خود موسوی خمینی گفت که از خودم بپرسم....یک چیز منحصرا و مطلقا  جدید ...یک ارتباط مستقیم توی امواج و سیمهای عالم هستی بین من و خود روح ا...موسوی خمیتی برفرار شد که از اغما بلند شدم یعنی اصلا به من گفت پاشو و من که تمام این چهل سال داشتم خیره خیره به این معجزه فکر می کردم و کم کم داشتم از دیدنش هم ناامیدد می شدم چه برسد به فهمیدنش (انقلاب را می گویم)به یکباره درک کردم...درک کردم حال مردمی را که همین الان زده اند یک ٰرژیم دوهزار و پانصد ساله را سرنگون کرده اند...همین الان به خاطرش خون داده اند و همین الان دارند از خواب و بیدارشان و از جوانهای توی گهواره شان می گذرند برای جنگ ...چنگ آواره کننده ....جنگ مهیب 

...خلاصه مطلب این که  برای همین ها بود که  توی اداره بهتر بودم! کمتر سر از معمول اختلاطهایم با رویا و آزیتا و شبنم در آوردم...کمتر خودم را نخود آشهایی که برای من بار گذاشته نشده بود کردم و بیشتر روی کارم تمرکز کردم اما به وضوح حمله های افول حافظه و عقل را و لشکر مهیب فراموشی را در اتراقی نزدیکی سالهای میانی زندگی ام دیدم... و چه باک من بلد بودم همه چیز را بپذیرم !اما مادرم چه ...رقابتی که با او داشتم در مادری کردن چه؟ 

کار بد نبود توانستم قدمهایی بردارم و کمتر از همیشه  به خودم فحش دادم بابت کارمندی و پشت میز نشینی و نفت خواری و از پشت ویترینی که این آب باریکه فراهم می آورد خیابان را و مردو زن و جوان بی سر وسامان را با تاسف برانداز کردن....

شاید همین باعث شد که امروز بتوانم به برنامه کم کردن هفت کیلو از وزن اضافه خودم ایمان بیاورم و امیدوار بشوم و حتی موقع نهار حداقل به انداره یک لفمه حودم را کنترل کنم...بعد هم جواد و علی را آماده کردم به هوای خوراکی خریدن آوردمشان پارگ

توی کوچه ای که خانه های مخروبه قدیمی ای را به پارک وصل می کرد خانم سلیمی را دیدم و دلم از خوشجالی درخشید امیدوار بودم برای خودش کاری پیدا کرده باشد...صدایش کردم و نیم ساعتی با هم اختلاط کردیم ...وقتی شنیدم علی رغم بیکاری دارد بدهی هایش را می دهد کمی آرام تر شدم..یاد از پسته های پارسال یلدا کردو در دلم خوشحال شدم که از آن پسته ها به او داده ام...گفت خیلی  خودم را به خانه نشیتی زده ام  و تک و تو کرده ام که بدهی هایم را بدهم...گفت خیلی غرور دارم....و دلم باز مثل ‍زخمه های یک ساز قدیمی شروع کرد به کوک کردن این مضمون ...ببین همین تو همین توی خیرخواه دلسوز ببین جه ستمی در حق این زن کرده ای...ولی هر دو مثل دو تا آدم هم درد مثل دوتا زندانی همبند با هم اختلاط کردیم و من دیگر حواسم پیش بچه هایم نبود...

بعد افغانی ها رسیدند آن سه دختری که توی چشمهایشان دنیایی و توی صورتهای چرک و لباسهای کهنه شان دنیای دیگری موج می زد.... از همان دور که من را دیدند محبت از من طلب کردند....خاله بیا توی سرسره گیلی گیلیمون کن...و به من زور می گفت  آی به من زور می گفت که این محبت را در حقشان بکنم..از من کمی توجه می خواستند و من نمی خواستم بدهم..کمی سیب و خیار بهشان دادم که با اعتراض و کریه جواد همراه شد...نده بهشون تمومش می کنن و گریه های جواد این روزها با اعتصاب و قهر همراه است درست و حسابی اخلاق ته تاقاریهای لوس را به خودش گرفته است...به هر زجری بود بغل کشان آوردمش خانه و توی راه با عمه جان هم تصادفی دیداری تازه کردیم...و خانه و داد و قالها و دعواهای چند جانبه ...علی مدام در حال گریه بود و نمی خواست تفنگش را به بقیه بدهد از طرفی هم دوست نداشت تنهایی بازی کند و بالاخره دلم برایش سوخت چون اشک خوراکش شد وقتی بیخود و بیجهت تفنگش تمام شد....عمر مفیدش تمام شده بود! خیلی گریه خیلی داد و فریاد بین ما بزرگترها و بچه ها مبادله شد . فاطمه ای که تا رسیدم خانه به من مژده داد که هم نمازمو خوندم هم مشقامو نوشته ام هم سنتورمو تمرین کردم هم طناب زدم هم رختخوابارو جم کردم ....هم ! حالا توی ساعت دورهمی شب کارش به گریه و شیون کشیده بود یک کتک مفصل هم از اخم و تخم و خشونت لفظی من خورد که بیشتر از این نمی توانستم به سیگنالهای عصبی محیط واکنش نشان ندهم و این جور وقتها هم که قربانی همیشه فاطمه است...فاطمه ای که انگار توی دو سالگیش جایش گذاشته ام...انگار مثل قهرمانهای سریالهای این شبها، دو سه ساله که بوده فروخته امش....انگار به قول عمه اش نامادری اش هستم ....فاطمه ای که از او یک کوه توقع دارم ..توقعهایی که خودم از عهده انجامشان بر نمی آیم...فاطمه ای که هم بچه است هم مامان کوچولوی علی و جواد....علی ای که فقط می خواهیم به هر داد و اخمی هست گریه اش ر ا بند بیاوریم ....این روزها توی شل آب می لولیم!

حالا کی است دوازده شب و فاطمه  بعد از عزاداریهایی که برای خوش نگذشتن و دعوا توی کنج سرد و دورافتاده ای از خانه بر پا کرده ، راه افتاده  کیف ببندد و یادش آمده  آکواریوم و شن های ریز دانه و درشت دانه لازم دارد که بتواند آزمایش علوم فردایش را پاس کند...محمد دود از سرش بلند شده است...آخر داشت می رود بخوابد.. اما می بینمش که می رود توی کوچه و با همسایه کامیوندار صحبت می کند و از ته ماشین او یک عالمه شن میآورد و سرحوصله شن ها را می شوید و از صافی های مختلف رد میکند و دانه بندیهای مختلف را جدا میکند و روی  کاغذهای یادداشت برداریش که به هوای کنکور آنها را تهیه کرده میریزدشان تا خشک شوند! و من و فاطمه چند کلمه از زبانمان استفاده می کنیم که از او تشکر کنیم! همین و همین!

تا سرانجام می رسیم به  برنامه لالا....با آب خوردنها و جیش رفتن های یکی در میان پسرها که واقعا عصبانی کننده است و بعد تعریف کردن داستان پلیسی علمی تخیلی ای درباره شیوع دادن عمدی یک بیماری جدید توسط دانشمندان بد و استفاده از دروغ سنج برای عملیات ضد اطلاعات و ....

قصه انقدری طولانی شد که جوااد و قاطمه بگذارند توی گاراژ و چند جمله ای صمیمانه با علی حرف بزنم...در گوشی و توی بغلم....غصه تمام شدن تفنگش را فراموش کرده بود و آرامتر بود...کلی ازش تعریف کردم  ...بهش گفتم تو رو بیشتر از بقیه دوست دارم و بعد یادم آمد این جمله درستی نیست گفتم تو رو پنجساله که دوست دارم و ولی جواد رو دو ساله! 

اما واقعیت این بود که رئیس مطلق خانه جواد بود...هر وقت قهر می کرد و رویش را به دیوار می گرفت من از وسط ظرف شستن محمد از وسط اخبار و مرضیه از وسط بافتنی می آمدند به دلداری...هر وقت کار بد می کرد همه مهربان دعوایش می کردند اصلا مگر کسی دعوایش می کرد؟

با این حال این گندی بود که من که ما همیشه می زدیم و شب قبل از خواب باید یک جوری رفعش می کردیم...

گفتمش که تو مهربانی و باید مواظب خواهر برادرت باشی....

با تمام این احوال روز کمتر اشتباهی بود...شکر و استغفار به خاطر اولا فاطمه که یکجایی خیلی تندی کردم بهش

بعد علی که شاهد تبعیضی بود که بین او و جواد قائل می شویم

بعد خود محمد که کم قدرش را می دانیم

و مرضیه که توی دردسر با ما بودن افتاده است.

  • سویدا

ثریا خواهر زاده راوی رمان است که یک سالی هست در پاریس درس می خواند و دارد بر میگردد ایران که حادثه محوری رمان اتفاق می افتد. از روی دوچرخه می افتد زمین و به اغما می رود.

ثریا به اغما می رود و دایی اش از بحبوحه جنگ شبانه بهمن شیر را با لنج خطرناکی طی کند و زیر بارش خمپاره و خمسه خمسه به اهواز و تهران و استامبول و ارزروم و پاریس سفر کند و مدام با محافل برژوایی و خرده برژواهای خارج نشین ایرانی دمخور باشد. طوری که انگار کل پاریس خانه خاله اینهاست... و این که خودشان به خودشان طعنه می زنند چو پاریس نباشد تن من مباد

و فصه دردناکی جنگ را بیشتر از همه کسانی که جنگ را روایت کرده بودند به تصویر کشید. دردناکی آوارگی را از نگاه خرده بورژوایی  بسیار تمیز به تصویر کشیده بود.

  • سویدا

توی عکس خنده سرخوشانه ای دارد. اما حرص زیاد می خورد.ما چهار تا را تنبون به تنبون به دنیا آورده بود . با تنها شیر آب داخل حیاط و با هم خانه ای های نامحرم. بدون حمام داخل خانه

ما همگی دهه شصت به دنیا آمدیم زیر ایوان رو به قروپاشی خانه ای که ارثیه مادرم نبود!‌ حاصل ضرب قناعت و انگشتان آرتروز گرفته اش بود که از پنج سالگی یه خفت یه خفت قالی باقته بود به اضافه انصاف پدر بیکار و تنگدست خمس بده و اهل حساب و کتابی که روا نمی داشت قالی ای که دخترهایش توی خانه اش بافته اند خرج نان و دوغ روزهای تابستان بشود یا آبگوشت روزهای زمستان.

مادرم از یک قرن پیش آمده بود اما به یک قرن بعد چشم دوخته بود. سر و وضع زندگیشان در مقایسه با زنانی که توی شهرستانهای کوچکتر از این زندگی کرده اند بسیار محقرانه تر بود. تا سال هزار و سیصد و شصت که زن بابای من شده بود توی خانه پدری یخچال تلوزیون و حتی لامپ برق نداشتند. برای همین زندگیشان از راه نانوایی کردن خودشان بزچرانی خودشان ماست کیسه انداختن خودشان و گوشت ذخیره کردن خودشان به روشهای قدیمی می گذشت. برای همین یک تابستان آزگار می آمد و می رفت و گوشت نمی خوردند!

قالی می بافتند و بز می چراندند. مادرم ده ساله بود که مادرش را از دست داد. . و خواهر بزرگترش هم ازدواج کرد و از آن روستای بی همه امکانات راهی شهر شد!

وقتی خانه به کلی خالی شد از وجود خاله هایم که به هر حال توی یتیمی و بی مادری برای مادرم چاره ای بودند، پدربزرگم مادرم را به زور فرستاد شهر که به صورت گردشی مهمان سه خواهرش باشد. ظاهرا بهانه کرده بود نان ندارم بدهم اما در واقع او هم آینده را نگاه می کرد که این دختر و دست رنجش باید حفظ شود. برای همین مادرم وقتی زن بابایم می شد اندوخته ای داشت که کمتر دختری از طبقه متوسط مردم چنین اندوخته ای داشتند. حال آنکه به طبقه بندی باشد مادرم در اصل متعلق به ضعیف ترین طبقات اجتماع بود. 

پدرم فراش مدرسه شده بود به سفارش پدرش که روحانی صاحب نفوذی بود و این طوری است که نسب من می رسد به رانت خواران مسلمان ساکن روستاهای اطراف دشت کوهپایه اصفهان....

پدری داشتم مثل خودم ساده با چشمهایی که عین چشمهای ترسیده و تردید دیده ی توی کارتونها همیشه پر از مویرگهای خونریزی کرده بود...

مادرم ما را هر چهار تای ما را و آن دوتایی را که از بارش رفتند خودش دست تنها بزرگ کرد و همراه با بزرگ کردن ما توی شرایطی که هم سن و سالهایمان خانه های مستقل با شیر آب توی ساختمان و آب گرم داشتند...قالی هم می بافت . و این وسط به خاطر این که یگ قالی هفتاد تومنی را تمام کرده بود پدر متشرعش که هرگز ادعای عالم بودن نداشت و پامنبری آن یکی پدربزرگم به حساب می آمد او را واجب الحج تشخیص داد و پتو برداشت برد شبانه توی صف حج اسم نوشت حالا کی است؟ زمستان شصت و پنج در اوج موشگ بارانهای شهرهای ایران

مادرم سال شصت و شش نوبتش شد که به حج برود. حالا بیست و پنج شش ساله است و من را دارد سه ساله و داداشم را نه ماهه و باید ما را بگذارد برود و پدرم اصلا دوست ندارد مادرم را تنهایی راهی کند و توان این را هم ندارد که جلوی حکم بایستد...

مادرم می رود حج آن سال خونین برگزار می شود و مادرم می آید و همین طور که دارد به آینده نگاه می کند سوغاتی من را  می دهد!‌تنها عروسکی که دوران بجگی داشتم را!

و باز هم و باز هم باردار می شود رمق از تنش می رود...جنگ است همه چیز کوپنی است حقوق پدرم ناچیز است. شجاعت جبهه رفتن هم ندارد و الا مادرم حرفی ندارد او را بفرستد...

مادرم توی صف کوپنها می ایستد مادرم تمام خریدهای خانه را می کند حاضر نیست ریالی گرانتر خریدن چیزی را برخودش ببخشد اگر بداند با نیم ساعت پیاده روی و عرق ریزی می تواند چیزی را ارزانتر گیر بیاورد اصلا درمورد رنجی که باید متحمل بشود با خودش چون و چرا نمی کند....هیچ یاد ندارم از سوپریها و قصابی های محل خرید کرده باشد!

توی همه این بحبوحه ها درس هم می خواند همیشه آرزوی سواد و علم داشته و توی روستا به او اجازه نداده بودند سر کلاس سپاه دانشی ها بنشیند ...آخر بزغاله ها را جه گسی می چراند؟

مادرم امتحانات نهایی پنجم دبستان را با من همزمان داد....توی درسها قرار بود کمکش کنم که نکردم...بچه بازیگوشی بودم و مادر مغروری بود!

توی ریاضی مبحث کسرها کمیتش می لنگید و حق هم داشت معلمشان خودش هم این بحث را نمی دانست! آخر بعضی روزها من هم سر کلاس مادرم می نشستم!

اما به هر حال مادرم  از امتحان نهایی سراسری ریاضی پنجم دبستان با سردرد به خانه آمد آن روزها از شدت خطرناکی ایوان و اتاقهای خانه ای که توی آن زندگی را شروع کرده بودم با رفت و آمدها و کوششهای مادرم ...ساختمان سرایداری مدرسه ای را که پدرم آبدارچی اش بود به ما داده بودند...یادم نمی رود مادرم از امتحان ریاضی برگشت و جواب سوالها را با من چک کرد..بارم نمره ها را هم حفظ بود همین که فهمید ده نمره جواب داده است خیالش راحت شد و کف اتاق دراز کشید...تا با سردردش چند ساعتی سر کند!

دلم خیلی برایش تنگ شده برای این دستهای گرم و ماهر و پر از زندگی...مادرم از وسط چه بحبوحه هایی حامل بمب انرژی و زندگی بود. جنگ خانه خرابی...پدرم که درکش نمی کرد و ما....ما زبان نفهمهایی که به هر حال غیر از این که فرزند آنها بودیم فرزند روزگار هم بودیم و مادرم نمی خواست از روزگار عقب باشیم.. برای همین در شرایطی که دخترها و پسرهای خیلی طبقه شان از ما بالاتر برای آینده شان برنامه ای نداشتند و سر از راه و روش بعضا غلط پدر و مادر خودشان توی زندگی در می آوردند مادر من  با همین پنج کلاس سواد و کتابهایی که خوانده بود از همان بچگیهای ما می دانست که ما باید برویم دانشگاه ...باید برویم درس بخوانیم...مادرم حتی من را که آنروز توی محله سنتی شهرمان کسی دخترش را دانشگاه نمی فرستاد آن هم شهر غریب یا اصرار وادار کزد که رشته مورد علاقه ام را در هر شهری که قبول می شوم انتخاب کنم!

یا للعجب دختر سرایدار مدرسه و دانشگاه آن هم در شهر غریب!

چه کسی می تواند قدر مادر به این روشنی را بداند؟

و الان که خودم مادر شده ام 

با تمام وجود درک می کنم که هر چقدر اضافه کاری بکنم در این سمت شامخ مادری به گرد پای مادر خودم هم نمی رسم...

مادری که تازه پنحاه سالش شده بود وقتی از دنیا می رفت...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد

  • سویدا

آدم چقدرمی تواند خودش، خودش را درست ببیند؟ خیلی کم

اصلا آدم خودش را نمی تواند درست ببیند. به آینه همیشه نیاز هست و آینه چقدر این روزها کمیاب شده است. همه خوش-آمد تو را می گویند و کسی مقابل تو نمی ایستد تا تو را آن طور که هستی به تو بازتاب بدهد. اما یک نفر در این وانفسای مجیز گویی و ستایش-پراکنی که همه از کنار دیوار شکسته نفسانیات همدیگر آرام و بی صدا حرکت می کنند، جلوی من ایستاد . بعد از اینی که کمی من باب همدلی با من راه آمده بود، و من هنوز داشتم نق می زدم یک دفعه بنا را گذاشت بر اینکه مقابلم بایستد و من را آنطور که پیدا هستم به خودم نشان بدهد:

داد زد: بسسه دیگه هی نققه می زنی...ما چه روزها دیدیم و چه کارها کردیم حالا تو از راه نرسیده دور برداشتی برای ما!کار کردن خودت رو هم دیدیم...چرک شلخته

مهم نیست که سر چی بود ماجرا. مهم این هست که خلاف آمد عادت سبب شرم و شورمندی ای شد که اساس کار ساختنهای جدید است. ساختن رمان بلند مرتبه ای که آسمان عادتها را خراش می دهد و انقلاب متواضعانه و بی شعاری در شعور جهانی انسان به پا می کند. طوری می شود که تو عوض می شوی ...کانه مهره ای کوکی که کوک تمام می کند و چشم باز می کند و برای راه رفتن زنده و گرم انسانی به خودش می آید.

شورمندی وشرم است که از راه خوش-آمد نشنیدن ...از راه انتقاد تند  و درستی که اولش اشک به چشمت می اندازد به جانت می افتد.

نگاه کردم کل سازمان ثبت احوال کشور با آن قدمت یک صد ساله اش برایم ملعبه ای دلزننده بود ....و بودن من آن طور که آنجا به سر می بردم  بازی وارفته ای بود که فقط به درد این می خورد که بر نگونساری و بی هیچی اش توی کتابها افسوس بخورند . اصلا  یک دست مایه ی مفصل برای داستایوفسکی و چخوف و رومن گاری  است که حالا حالاها بنشینند به  نوشتن و نوشیدن و تلخند زدن !

همین است که از شدت شرمساری، رحم لیز و چسبنده ای که تو را نگه داشته،  به اشمئزاز می افتد و جداره اش با فروخوردن این شرم، منقبض می شود طوری که تو! ای طفل نازنازی به تاریکی چسبیده! از آن کنده می شوی....این  قابلگی کار همانکسی است که آینه جلوی روی تو گرفته ...اوست که تو را دارد از رحم نفسانیاتت به دنیای بزرگ و بیرونی مناسبات اجتماعی می زایاند...

و همین است که جهان سرخ می شود پیش چشمت..همه بودنت همه رفتن و آمدنت همه با بچه ها نیمچه نیمدار سر و کله زدنت، همه صبح کردن و خوردن و شب کردن و کارخانه انجام دادنت، همه پلکیدنت، همه بچه بزرگ کردنت ...همه شوهرداری کردنت ..همه و همه زیر سوال می رود. باژگونه می شود و می شود همینی که هست! وتو حساب می کنی که سی و پنج سالت شد  و نشدی حتی سر سوزنی شبیه کسی که می خواستی بشوی. شبیه کسی شدی که یارای دیدنش توی آینه را نداری....شاید با چشم پرآب بنشینی سر سجاده ای و دعایی بکنی.....آدمم کنید لطفا !

  • سویدا