حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

قرآن عزیز که معتقدم برای این که توی خواندنش توفیق پیدا کنیم باید دور دنیا رو بگردیم و دست خط همه دست به قلمهای جهان را بچشیم تا چشمهای صائبی پیدا کنیم  وتا با رازها و کلمات آشنایی مختصری پیدا کنیم و تا بوی هنر های کم مایه تر مشاممان را برای شنیدن عطر مطلق مهیا کند و تا قدر بدانیم و تابا ادبیات مدرن قرآن آشنا بشویم..... وتا 

استادی می گفت قرآن را می شود (اگر بشود در دسته ای قرار داد )بالاترین جای ادبیات مدرن گذاشت  و یا پست مدرن البته از آن پست مدرنهایی که دیوارهای مدرن را خراب کرده اند و ازش زده اند بیرون ...

قرآن گفته وقتی برای شما مومنان فتحی صورت می گیرد منافقان می گویند کاش با شما بودیم و فوز عظیم می گرفتیم

عینا تنگنای عطش زده سینه ام این روزها که مردم گرسنگی کشیده یمن آرامکو را زده اند همین را می گوید : کاش با شما بودم....ای یمنی هایی که ما به شما یاری نکردیم اما شما ما را دارید یاری می کنید

ما کمک نکردیم شما و بچه هایتان روزی یک وعده نان خشکیده و آب ولرم سق بزنید اما شما دارید کمک می کنمید که کره روی پلوی ما ایرانی ها ارزانتر از شرایط تحریم تامین شود....ای مرد ترین مردم ای به کربلا افتاده هایی که ما کربلا شناسها برای علی اصغر هایتان قطره ای اشک هم نریختیم کاش با شما بودیم...

ای دنیا اف بر تو ...ای تاریخ این روزها را خوب بنویس با خط خوانا بنویس

بنویس سگ و گربه و سوسک و موش مردم جهان توی این مدت جنگ یمن سیرتر و تامین تر از بچه های یمنی بودند

بنویس در عصر شیشه ای مدرن جلوی چشم کل دنیا این همه آدم گرسنگی کشیدند و جنگیدند 

بنویس بقیه مردم جهان سزاوار زیستن نیستند....الا این مرد مردمی که زجر خودشان را و زجرهای استراتژیک ما را تنهایی کشیدند و دم بر نیاوردند....

زمین مال شما مستضعف مردم است  ...این گردنهای شکسته ما  مردم کوفه است که باید به استقبال شمشیر امام زمان برود....

کاش با شما بودیم

خواهر و برادر یمنی سوختم! 

ما و انقلاب ما همه سوختیم! شما بردید!

  • سویدا

شکست را من نخواهم پذیرفت، ونه همچنین کسانی که من دوست دارم. فرزندان من دوستان من. ما دیگر مثل بچه ها نیستیم که می باید آنچه را در آرزوی آنند در دست خود داشته باشند.ده سال بیست سال صد سال برای اراده ما به حساب نمی آید. ما اگر بدانیم چه چیز درست است و باید باشد همچنین می دانیم که این چیز خواهد بود.آن چه در جان ما ثبت شده است همین خود سرنوشت است.با زندگی ما با مرگ ما به تحقق می پیوندد و خدا کند که من باز بتوانم آن قدر زنده بمانم که جانم را در راه آن فدا کنم!

این ها نقل قول از سر کار خانم "جان شیفته است" در گفتگو با عاشق هجران گزیده اش آقای ژولین!

انگار سید علی حسینی خامنه ای است که دارد حرف می زند با سید حسن نصرا...!

  • سویدا

جنبش ضد سرمایه داری در فرانسه نزدیک یک سال است ادامه دارد.رومن رولان در جان شیفته به طور مفصل  یعنی طی هزار و هشتصد صفحه یک انقلاب ناگزیر را به سمت  صواب مندانه ای هدایت می کند. این کتاب که شرحی بر سی سال از عمر سرکار خانم  جان شیفته می باشد طرز تهیه یک انقلاب را شرح می دهد. خیلی مفصل:‌از مراحل اولیه ی تشکیل نطفه آقای مارک و مراحل ماقبل اولیه ی تشکیل روح و حتی با اشاره به  گذشته بی نهایتی که هر موجود انسانی به واسطه تاریخ و ژنتیک ارث می برد . در این انقلابی گری زن بودن نقطه عطفی است محل زایشی است اصلا انقلاب زنی دارد که خیلی ساده به تصرف دیگران در می آید اما بعد که زندگی زناشویی به جان "جناب آقای مارک" بر می گردد...اصلا تو گویی زلال زندگی است که به جان انقلاب بر می گردد....اصلا سودای عشق محرک انقلاب می شود چون جانهایی که توی این رمان  به هم عاشق می شوند به روح و اندیشه و حرکت همدیگر بیشتر دل می بازند تا خط و خال و چشم و ابروی هم!

وقتی این کتاب را سر صف نماز جماعت می خواندم درست در دقایقی که روحم روی آزاد اندیشی و گریز از تحمیق با ایدئولوژی و اساسا گریز از ایدئولوژی تمرکز می کرد زن بغل دستی ام پرسید : خیلی گناه می کنن که این شعار را میدن...و من هم داشتم بی اختیار تکرار می کردم:‌مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس مرگ بر ضدولایت فقیه!  قیافه سوالی من را که دید ...زن خانه داری بود قشنگ سن مادرم...تکرار کرد مرگ بر ولایت فقیه یعنی چه؟ این که می شود مرگ بر اکثریت

توی دلم گفتم اکثریت هم که باشند لزوما برحق نیستند اما باز توی دلم گفتم برحق نبودن چیزی است و مرگ برشان آرزو کردن آن هم بعد از تکبیرات نماز چیز دیگری

از این گفتم گفت ها زیاد اتفاق افتاد تا من به این سوال رسیدم :که دستور پخت فرانسوی  انقلاب بهتر است یا اسلامی اش..کشور همیشه در حال انقلاب فرانسه  معمولا جای آزادیخواهان وهنردوستان و ادبا بوده و حالا که یادم می آید روزهای نوفل لوشاتو با خودم می گویم سرزمین رومن رولان همیشه در حال مرینیت کردن یک انقلاب بوده است...پس باید با دقت درمورد جان شیفته خواند و در مورد کارل مارکس و در مورد انقلابی که ما یکبار کردیم و بعد زیرش باد دادیم...و بعد این روزها که هنوز روی قلبمان فشار ماجرای پر رمز و راز کربلا جریان دارد....انقلابی که نازنازان و دلنوازان تاریخ راه انداختند و هنوز هم با تمام شورش و عزا و ماتمش در جریان است و سعی می کند ما را از جوب عادات بگیرد و به خود بیاورد....با جان شیفته که همراه می شوی بارها و بارها به خودت می گویی این قسم انقلابی گری پر ریاضت و با این همه سخت گیری علیه نفسانیات در درون هر جانی باشد  یقینا انبار کاهی است که شعله ای از کربلا لازم دارد تا جهانی را بسوزاند 

باید بخوانم و امیدوار بمانم که یک منتظر انقلابی از اول برای خواندن آفریده شده.. اگر نا امید نباشی شاید کفش جفت کنی نیروهای حرکت و عمل را هم بتوانی بر عهده بگیری

جوگیر نوشت: بعد از همراهی با جان شیفته کشف کرده ام که خودم و آرزوهایم و بچه ها و همسرم خرده بورژواهای بی غم هستیم

جوگیرتر نوشت: از روی تعریف روسبیگری توی ماجراهای آسیا  و مارک با تمام حفاظتی که از حجاب و شئونات به عمل آورده ام از اتهام روسبیگری در خانه خودم مبرا نیستم! این خیلی باشکوه است که ....

  • سویدا

جان شیفته آوردگاه اندیشه و عمل است این یک عملگرای فطری ای است که اندیشه به او قوت می دهد. آن یک اندیشه ورزی است که کلمات بازیچه هایش هستند و عمل آرزوی دست نیافتنی اش...هر دو راستگو و نترس ...هر دو در صمیم جان با دروغ و ترس آشنا

و من بچه مسلمان که به تماشا نشسته ام نمی توانم از افزودن اکسیر ایمان به تقلاهای ارواح در شیشه حبس شده ی این اندیشمندان و عمل ورزان نیکو سرشت خود داری کنم...خود رومن رولان هم نمی توانست! او چندبار حتی نزدیک بود از فرط اشتیاق یک نطفه  از ایمان به مریم باکره مانده از ایمان و ایدئولوژی رمانش تلقیح کند! 

من نشسته ام و چهار چیز در هم پیچنده ی از هم جدا را می بینم که برقراری اعتدال بینشان پیر امتها و تاریخها و تمدنها را در آورده است.که امامها را کشته است  و یا تیغ در گلو و خار در چشم زنده نگاهشان داشته است.

یک: نظم حاکم

دو: آرمانطلبی علی رغم نظم حاکم

سه: ایمان به آرمانهای حقیقی

چهار: محافظت از ایمان توده ها در مقابل بازی بزرگان

این چهارتا در حوزه اجتماعی هستند و اما در حوزه فردی می بینم که:

یک:اندیشه ی صائب در درون  

دو: ایمان استوار به حقیقت آرمان

سه : اراده عمل در بیرون 

چهار: علم به گذشته و اشراف به آینده

باید با هم به اعتدال برسند اما کو اعتدال

آیا من صفات امام را برنمیشمرم؟ آیا دارم به این نتیجه نمی رسم که هر فرد از امت باید امامی باشد و بین این چهار به اعتدال درستی رسیده باشد تا امام امت را بتواند پیدا کند؟

آیا این مساله بغرنج کل تاریخ نیست؟ آیا این همان چیزی نیست که خمینی و امت خمینی چهل سال پیش خود را بر آن می دیدند که  سرانجام محققش کنند؟

چقدر نمی دانم! چقدر نمی توانم! چقدر نمی فهمم! چقدر نمی بینم

باید دانست وگرنه شخص می میرد. خلا تاب نمی آورد. اگر گفتی گنداب ایدئولوژی را دور می زنی زیاد دور نرو که باز پایت را از هر جا برداری درون ایدئولوژی دیگری خواهی گذاشت!

  • سویدا

داشت چهل سالش می شد اما قشر نازک روی دانه اش را نتوانسته بود بشکافد و از دل خاک بیرون بزند! داشت چهل سالش می شد که کم کم به فکر افتاد استخوانی بترکاند ....هنوز زیر خاک نپوسیده بود. عجب صبری در دانه اش نهفته بود.

زن ساده لوح باهوش همه دنیا را از طریق همانچیزی که زیر دندان خودش می توانست بیاورد می شناخت....شناختن چیزهای فراتر را به کمک قوه تخیلش رها کرده بود. یعنی خیال می کرد می شناسد شان و برای همین کاری به کارشان نداشت!

زن ساده لوح تمام بدیهای خودش را با قبراقی و خلاقیت تمام سنجاق می کرد به دیگران

و چون سعی داشت خودش را موجود با انصافی بداند از خوبی های خودش هم توی دیگران خیلی چیزها می دید یا الکی با کمک تخیلش خودش را به دیدن می زد!

 همه چیز را از تنگنای خودش شناخته بود....خدا را دین را تاریخ را جامعه را جنگ را بیماری و فقر را صلح را همه و همه را آنقدری که با بزاق دهان خودش بتواند تر کند شناخته بود و خودش را عارف و فیلسوف و کتابخوان و همه چیز دان می شمرد. 

ولی حتی راه به بچه هایش هم نمی برد. همسرش را که مطلقا نمی فهمید! خواهر برادرهایش که مرده و زنده شان اصلا برایش فرقی نداشت. از زیر و بالای جهان هیچ خبر نداشت! دوستانی که توی مدرسه این همه باهاشان می آمد و می شد و می گفت و می خندید می مردند و زنده می شدند نمی فهمید ..همیشه دیگران به او زنگ می زدند او اینقدر از ادب یاد گرفته بود که هر از گاهی بگوید: ببخشید من زنگ نزدم!

وااای او را چه می شد!

داشت چهل سالش می شد که خودش خودش را ازخواب سعی کرد بیدار کند...خودش را توی خواب صدا زد ! بنا بود از خود به در بیاید و دنیا را ببیند!

یک قطره شبنم صبح روی پلکش افتاد....شاید این بیدار شدن و از خود به در آمدن را هم بالاخره با کمک تخیل در خواب می دید و زحمتش را از سر خودش جمع می کرد...شاید هم بالاخره بعد از چهل سال پوسته خودش را پاره می کرد و به جهان می آمد....حالا وقتی بود که باید به جنبش در می آمد...این را فهمیده بود که همه این کارها وظیفه اش بوده است و به جای همه وظیفه هایش خوابیده است و خواب دیده است شاید بالاخره روزگار او را بیدار می کرد! شاید اگر این هوسی که در او می جنبید پا می گرفت شاید

کسی را سراغ دارید که کمکش کند؟ خودش خیال می کند شاید بتواند از محرم مایه بگیرد!

  • سویدا

روزی روزگاری دوبازرگان شامی یک منزلی مدینه از تشنگی داشتند تلف میشدند وقتی ملایکه ی رخ پوشیده بهشان آب رساندند یکیشان که از همه نیکو جمال تر بود به سخن در آمد که من غلام حسین بن علی هستم.بازرگان شامی به خاطر عشق ش به داشتن چیزهای ناب. رفت به نزد حسین بن علی و با هزارهزار دینار خواستار غلام او شد. و در شرم و امتناعی که توی چهره حسین دید رنجش شیرین معشوقی از عاشقش را دید اما توی  تفسیرش درماند به قدری که رهگذری کنارش کشید و گفت آن کس که خواهنده ی اویی ابالفضل العباس است برادری که همیشه خودش را غلام برادرش میداند. این نمیدانم چه بود آنقدری بود که مشغولم کرد همانطوری که رمانهای واقعی و در زندگی تنیده مشغولم می کنند. این است آن معرفتی که بعد از یک عمر حسین حسین کردن هنوز هنوز تشنه اش هستیم. تشنه در حد مرگ.جای مطهریها خالی است تا گریبان این رمان با شکوه را از دست نماد پردازیهای بت گنانه از دست تاویلهای مرده و منجمد از دست عزاداریهای جامانده پشت حجابهای ظلمت برهاند. درد داشت که هنوز توی پارک دانشجو برای قاسم حجله بسته بودند هنوز حرفهای نه نه قمری هیچ در هیچ…..ای وای دردش فریاد می خواهد. اگر غربت امام به پایان رسیده بود زمین،از امام زمان در حجاب نبود …..حالا که،این غربت هست، انقدر که زمین و زمان را می شود چاک داد از شدتش  اینقدر که نامه حسن به حسین که سفارش قاسم را تویش کرده بود هنوز طنین دارد هنوز من الغریب الی الغریب حرفها و نامه ها رد و بدل می شود و ما در حجاب مانده های ظلمات مدرنیسم وسط پارک پاتوق قوم لوط کار بهتری نداریم که یک نامزد نر برای قاسم درست کنیم ‌و سوزم سوز وای از جدایی سر بدهیم واین غم خفه مان

نکند که عجب وضعی پیش آمد برای امام که هر چه در روزگار داشت را نصف روز بیشتر نتوانست جلوی روزگار جولان بدهد با آن همه صبر وتدریجی که در کار میدان فرستادن عناصر وجودی انقلابش داشت. چرا آدم این همه را نخواند و در کلاس پیش دبستانی این شبیه در کردنهای بچه گانه بماند؟ آه  که اگر سواد داشتیم در تاریخ خیلی می خواندیم. سواد که هیچ اگر چشم داشتیم در این رمان عظیم در این کتاب الله قویم می خواندیم که غربت ادامه دارد و آن وقت پای این سفره لقمه ها را درشت تر برمیداشتیم برای ساعت تغذیه نسلهای طفلکی بعدی هم بر میداشتیم. یا حسین جمال خودت را عشق است کاسه ما را تا صدسال دیگر خودت پر شراب کن. ما با غم تو به کجاها که میخواهیم برسیم. ما با غم تو به آن دولت کریمه ای میخواهیم برسیم که سرانجام تو و لبخندت آنجا نشسته اید وه که چه ها می کنید. ما را برسان لقمه برای صد سال دیگر

 

  • سویدا

شنیده بودم سوره هود پیامبر را پیر کرده اما به غلط فرض می کردند مفسران به خاطر آیه های عذاب بوده

امسال قاسمیان طور جگر سوزتری تاریخ را و تمدن را و حرکت و استقامت را تفسیر کرد که به معنای پیر شدن پیامبر خیلی نزدیکتر بود!

گفت غرض از این هزار سال انتظار برای ظهور منجی همان چیزی است که پیامبر را پیر کرد...همان چیزی است که انقلاب را قبول دارد ولی کودتا را نه

همان چیزی است که نمی گذارد تا جایی که بتواند نمی گذارد عثمان با شورش و چیزی شبیه کودتا از میان برداشته شود تا از هوچی گری و پیرهن عثمان سازی جلوگیری شود نه برای این که آبروی جناح عدل حفظ بشود و روزنامه های زنجییره ای نتوانند زر مفت بزنند برای این که عقول و منطق و مشی مردم هماهنگ بشود برای این که مردم همراه شوند و این که مردم همراه بشوند با یک انقلاب جهانی به ساعت ما شیعه ها هزار و اندی طول کشیده است و اگر حالا هم قرار است نسیم فرجی بوزد باید یادمان باشد که قضیه هم پیر آدم را در می آورد بس که انقلاب است و جهاد است و از کربلا آب می خورد و خطری است و هم قرار است پیررمان کند چون پابپای عقول خزان زده مردم باید حرکت کنیم مردمی که ممکن است مرتضی پاشایی را امروز و فردا کس دیگری را تتلو را یا هر کسی را انقدر فالو کنند که امر مشتبه بشود امام کیست؟

این نه برای این است که بگرخیم برای این است که حداقل خودمان را از خیل مردمی که نمی فهمند و دنباله روی می کنند نمی فهمند و دنباله روی نمی کنند نمی فهمند و کوفی می شوند مردمی که خوبند نخبه اند برجسته اند و کوفی می شوند جدا کنیم اگر می توانیم و این خدایی ضجه ندارد؟

هزار سال دیگر هم که برای چیزی که خدا و حسین نوشتند و بچه ها و یاران پرداختش کردند و شخصیت پردازی و زاویه دید و درونمایه و سبک و امضا را با عظمتی معادل عظمت قرآن تکمیل کردند گریه کنیم هنوز ممکن است نفهمیده باشیم نه که سخت باشد که ما سختیم که ما راه افتادنی نیستیم که ما جز مردمی هستیم که توی شهرمان دو  طفلان مسلم بس که بی پناهند بعد از یکی دو ماه تعقیب و گریز سر بریده می شوند و ما نمی فهمیم!

فهرست این نمی فهمیم ها بعلاوه علاقه حضرت باری به این که حتما تا جایی که ممکن است عده بیشتری از ما بفهمیم پیامبر را به فریاد درآورد وای که این همه پیرم کرد!

و من پیر شدم از این که رهبران جامعه ام انقلاب را کرده اند توی قوطی ودسترنج همه این شلوغ کاریهای پنجاه و بلکم شصت سال اخیر شده این که حکومتی برود و حکومت دیگری بیاید کارهایی را که حکومت قبلی داشته با کمک خارجی ها نرم و روی غلطک انجام می داده با سختی و ذلت پی بگیرد و تازه تحریمش هم بکنند که بگوید غلط کردیم کلا خودمان و هفت جد و آبادمان اما به قول قاسمیان این انقلاب کردن از آن کارهایی نیست که دکمه غلط کردم برایش گذاشته باشد سنت تاریخ! یا کاری که کردی را تا آخر تا استقرار حکومت حق در کل زمین ادامه می دهی یا میدهندت استکباره بخوردت تا دیگر از این غلط ها نکنی

برادرم قاسمیان تو هم پیرمان کردی بس که شیرمان کردی که بجهیم و بدریم پرده براندازیم و فلک را  سقف بشکافیم اما کردیمان توی قوطی این که حرف بشنوید و خارج نزنید!

یک سری باید به قرارگاه امام رضای تو بزنیم ببینیم این حرکتهای از پایین به بالای تو چه طوری است! به درد تز  دادن و مدینه ساختن می خورد یا نه

  • سویدا

در عجبم از تو که این همه سوخته ای و این همه ساخته ای 

در عجبم از تو که در سوختن اسباب کاملا سوختن برایت فراهم بوده و در ساختن هم خودت هیچ کم از کمال کار نگذاشته ای

در عجبم از تو و آن خیزابهایی که در تو سر بر می آرد چه سهمگین اند! باز اگر بی رگ بودی .....

در عجبم از تو و این منظومه کاملا بغرنجی که تو را ستاره آن کرده اند....سیاره هایی که گرد تو می گردند هر یک خورشیدی را کله پا می کنند.

در عجبم از تو...پیش نیامده بود در این سی وشش سال زندگی کسی این همه اعجاب در من بیانگیزد. آن هم کسی که مدارش در مجاورت مدار من به این نزدیکی می گذرد...کسی که روزش با روز من شروع می شود. با روز من شروع می شود؟

در عجبم از تو و با تمام تعجبی که از کوچکی من و زندگیم و مشکلاتم بر می آید به جان تو و بزرگیت  و بزرگی مشکلاتت دعا می کنم اما  دعای مثل منی به کار مثل تویی می آید؟

پروردگارا چه عجیب است چیدمان انسانها....همیشه وضعیت طوری می شود که خوبها برای بدها فداکاری می کنند ....بهترین ها برای معمولی ترینها و ای بسا پست ترینها فدا می شوند....و اگر رسم بر این باشد دیری نمی گذرد که بدترین ها بر جا می مانند! می دانم سنت تو بر این است : وقتی کسانی  راه فداکاری را انتخاب کنند نه برای بازماندگان نه چندان جالبشان که برای تو! آنها را به نوری تبدیل می کنی برای تماشاچی های احتمالا حقیر به جا مانده! بلکم یکی دو نفر این میان از گنداب خویش کنده شود و پا توی راه رشد و رستگاری بگذارد!

پس اگر این طور است فرشته های رحمتت را بر قلب دوست بزرگم نازل کن. حالا که زندگی  او در مقابل چشمان تو به این ورطه هولناک افتاده است و او در مقابل چشمان تو و به سبب شکوهی که تو در درونش گذاشته ای راه فدا شدن را در پیش گرفته است کاری کن که سیاره های منظومه اش از این فدا شدن مایه بگیرند قوت بگیرند و به راه بیافتند تا او چشمش به جوانه هایی که از خون دلش می جوشند روشن شود و بهترین پاداشها را از دست خودت بگیرد.

  • سویدا

به به ! جان شیفته خوراکی مطبوعی است از نان و پنیر و عشق و آرمان طلبی و روح!

آنت قهرمان داستان که می خواهد معنای تاریخی زن بودن را بهبود بدهد خودش را در حالی به مردی وامیگذارد که دارد از او خداحافظی می کند چون آزادی روح خودش را در ازدواج با او در خطر می بیند! یک زیبایی غیرواقعی ترش و خوشمزه و به موقع که مهارت نویسنده به گوشت سپید کبوتروار آنت چاشنی می کند!

آنت باز در راه دوست داشتن یکی دیگر از هم دانشکده ای های خودش را همراهی می کند ....دوست داشتن گوشت سپید ما را بیشتر از قبل مرینیت می کند حتی اندکی بر آتشش هم می دارد اما همچنان آبدار و تازه و جذاب ....برای با لذت و زیبایی خوردنش دیر نمی شود! رمان هزارو سیصد صفحه دارد و تازه حالا صفحه سیصدیم!

آنت و آن آتش از هم باز می مانند چون ژولین که عشق پاشی می کند به طناب اخلاقیات کاتولیک طوری بسته است که تمرد آنت از این در بستگی روی نفس عشقش اثر می گذارد...پس آنت خودش را به او نمی دهد!

چرخ می گردد و نویسنده  رقیب دوست داشتنی و معشوق ترد و دلبر و تیز مغز و بسیار-فهم قدیمی را که بازی آنت با او بر تردی و طعمناکی رومان بسیار افزوده بود را به کار می گیرد  و این بار که این مرد به پای آنت می افتد پنج دقیقه نویسنده وقت صرف می کند تا آن روح استثنائی را روح یک زن را که به درستی برآمده ای از جنگلی از ارواح است و نه تنها یک روح!  به جواب نه می رساند...چه درونمایه شگرفی! ای دوستدار من من نمی توانم با این حجم عمیق از شک گرایی تو کنار بیایم...شک که زندگی را رنج را مبارزه را روح را بی اجر می گذارد تحمل ناپذیر تر از ذات رنج و مبارزه است....من را بی ارج کنی تحمل پذیرتراست تا آرمان ناشناخته و روح مبارزه جوی من را ...یعنی که خدای من را

و شگفتی های این زن آنجا اوج میگیرد که در چهل سالگی شوهر یک زن دوست داشتنی و عشوه گر  را بیی که خود بخواهد از او می گیرد و سه سوته به تعلق مرد در می آید..مردی سخت روح و مبارز و گرسنگی کشیده و خودخواه و نا زیبا!

اینها همه دروغهای شیرین یک رمان است رمانی که می کوشد از چهره زن گرد  و خاک تاریخی بتکاند      حالا که در گرماگرم صفحات چهارصد و پنجاه به بعدیمووووچه جگری از من حال آمد که استعداد و رنج این زن در آن همه کوشیدن برای زندگی برای چرخاندن خودش و پسر بی شناسنامه بی پدرش و از آن سخت تر حفظ کردن شرافتش و گنج دوست داشتنی که از این همه کوشش در روحش ذخیره شده بود بالاخره رونمایی شد بالاخره این گنج مخفی کشف شد! این جگر خواننده را حال می آِورد....این حقیقتی است که زیبایی باید دیده شود ...این عطشی است که خدای بی نیاز هم به آن متصف است! های های های

جان شیفته به تو از بچه ها می گوید از بزرگترها از دعواها از ناتوانیها و از نیرومندیها....

و آن برکنده شدن از این عشق وحشی سودایی خشونت بار

گفتگوها بسیار لذیذ تفتیده  و کباب شده ...به اندازه و به جا

دلم می خواهد عین نوشته های کتاب را اینجا کپی پیست کنم:

آنت به خاطر حفاظت از عشق و از روح خودش بر آن شد که فلیپ را نبیند به دهی گریخت یک ماه بچه اش را به خواهرش داد و گریخت..در این اثنا فلیپ تنها از روی سودای پرسه زنی عاشقانه با ماشین تا حوالی جایی که آنت بود آمد و برگشت و آنت بیشتر نتوانست مخفی بماند به پاریس برگشت تا گفتگوی فوق عاشقانه ای را به خوانندگان رمان عرضه کند و فلیپ که کم مانده بود در را بشکند بر او نبخشید که سودایش را آنت اجابت نمی کرد....کوشید تا سودا را از خود براند و در این بحبوحه زنش هم یاد گرفته بود که خودپسندی های مرد را نوازش کند و لعبتکانی را پای پیکار قلمی مرد بفرستند به کامنت پراکنی و این نوازش شیرین مرد را به زنش نزدیکتر و از معشوقه اش دورتر می کرد!

من هم با همه خودپسندی از راه خیالم کوچه ای زدم بین فیلیپ آنت و فیلیپ خودم و کم کیفور نشدم از این بافور!

  • سویدا

خواب دیده دوستم و خوشحال است خوابی که جزای خیر ببیند بابت دیدنش

خواب دیده از دستفروش مترو پرسیده این بلوز چند و او گفته پنج تومن...و این پنج تومن را که داده و بلوز را که گرفته ..دستفروش گفته ببخشید فکر کردم جوراب را پرسیدی..بلوز پانزده تومن است. خواب بیننده زیر بار نرفته و انقدر پول دخترک دمپایی پوش را نداده که  یکی از مردم دخالت کرده  و دست توی کیف پول خواب بیننده کرده و حق دستفروش را به او برگردانده...خواب بیننده همین طور که دمپایی های کرمی کهنه دستفروش را در حال پیاده شدن از قطار می دیده به دخالت کننده پریده و مادر فرد دخالت کننده خسارت دوست خواب بیننده ام را داده ...وقتی دوستم پولش را پس گرفته باخبر شده که ای دل غافل مترو رسیده به یک ایستگاه ناشناس: ایستگاه ولیعهد شاه...سراسیمه بیرون پریده و دلواپس تونلهای تودر تو و تاریک را طی می کند بلکم به مکان و زمان آشنا برگردد...از یک پرتگاه می پرد تا خودش را به مترویی که احتمالا جای خوبی می رود برساند

می رساند خودش را به مترو...قطاری با واگنهای مجلل و مبله و فراخ و خوش رنگ. آنجا که خودش را پیدا می کند می بیند دمپایی های کرمی تنگ و پاره دخترک دست فروش را به پا دارد....

این است سزای مجموعه تراکنشهایی که سر آن بلوز اتفاق افتاد!.

خواب دیده دوستم و خوشحال است که در پایان فیلم یک درس اخلاقی هم گرفته است!

خوابی که شاید شما هم ببینید

  • سویدا