حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

 صدای پر ابهت مردانه ای به مویه بلند بود، از همان توی کوچه می شنیدیم.

وارد شدیم : حسین آقا تمام قد بلند شد اسم تک تکمان را برد: محمدآقا خوش آمدی، علی آقا خوش آمدی...شرمنده کردی، اومدی دخترعموتو ببینی علی آقا...دیر اومدی علی آقا....چقدر غصه شما رو می خورد می گفت دختر عموم بچه هاش از آب و گل در نیومده بودن...چقدر عروسیتون خوشحال بود....

و دوباره و دوباره هر پیر و جوانی که وارد میشد از مویه های حسین آقا آتش میگرفت....برای هر کسی درد و دلی داشت ...با یکی از چشم به راهی همسرش می گفت...با یکی از مهربانیش...با یکی هم از درد خودش...به خواهرش میگفت: عزت چراغ خونم خاموش شد...عزت بچام یتیم شدن...عزت در خونم بسته شد...

خویشاوندی با آن مرد راست قامت و ستبر و پر ابهت با آن موهای سفید و صدای پرطنین و کلام  دل نشین ، همیشه برایم و برای همه مایه مباهات  بود، اما اگر وصف ضیافت آن روز را از کسی می شنیدم باور نمی کردم...پیش از آن ندیده بودم مردی برای از دست دادن همسر بیمارش، آن هم پس از آن همه طول، این قدر بلند بلند مویه کند..من انگار مریدی را می دیدم که برای مرادش مرثیه سر می دهد... مرید جگر خون و دل سوخته ...

 اما درس بزرگتری که نوحه گریش به من داد بسیار ناب و بی نظیر بود...پیش از این، در روضه ها همین شراب در کام من ریخته شده بود که حسین علیه السلام نگذاشت خشونت غبار انگیخته در کربلا، فروغ قلب را در کام بکشد و رقت آن را برباید.

این نوحه گری ها رواج نیکویی هم بود...تبلیغ بلیغی بود که پدری از مهر مادری می کرد..نورافشانی و زیبا پراکنی بود....و لاجرم قشنگ بود....قشنگ ناب ....از جنس ایوان طلا....از جنس عطر یاس..از جنس یک اندوه شریف...از جنس دل و غصه

یاد من باشد که مرگ هر چند لاجرم و ناگزیر، اتفاق بزرگی است که باید بزرگش داشت به خاطر بزرگی خود مرگ و بزرگی انسانی که مرگ او را از ما میگیرد...

 

  • سویدا

آماده یک خداحافظی باید بشوم ..با جمعی که هنوز سلام مرا جواب نداده اند. در بینشان بودم ، خوب به آنها گوش دادم ..حداقل خودم فکر می کنم خوب گوش دادم ..اما نمی دانم چه شد که گوششان را نتوانستم برای شنیدن حرفهای وقت و بی وقت خودم بکشم!شاید چون اکثرا نا محرم بودند و دست بدون دستکش به گوش نامحرم نمی شود زد! یا شاید هم برای اینکه صدای من به گوش آنها نا محرم بود و دم در فیلتر می شد....نه فکر نکنم مساله فقط از گوش آنها بوده باشد احتمال زیاد مساله از زبان من بوده است...من نتوانستم با جمعی که هفت هشت بار، باری سه چهار ساعت کنارشان بودم زبان مشترک پیدا کنم اما خیلی تلاش کردم...باید بدهم آنچه را نوشته ام دیگران بخوانند و بگویند اشکال کار کجاست یا اصلا چیزی از این حرفها سر در میاورند یا نه؟

اما به هر حال اگر دو سه بار دیگر در این جمع حاضر شوم ...اگر...

باید برای خداحافظی از محفلی آماده شوم که مرا خوب شخم زد. باید این آخر کاری تخمی پیدا کنم که در این شخم پنهان کنم...قضای آسمان شد شاید و چیزی از این ماجرا برخاست که ارزش درو کردن داشته باشد!

شاید آن تخم ارائه ای باشد  درباره ماجرای متدولوژی

  • سویدا

دیروز پی مقصدی برای اولین بار رفتم تلگرام...دوست و آشنا هر که دیده بود مرا محبت و لطف باراند...آنچنان که در گذشته و در بیرون نبارانده بود....مدتی به حال و احوال گذشت...دوستان بیست سال پیش و فامیل و آدم شوهر و...

همه ما دل تنگیم...خیلی مدرن هم دل تنگیم...خیلی می گشتم که بفهمم چرا لذت دارد این حرف زدنها و عکس مبادله کردنها و شکلک فرستادنها.....چرا این چه لذتی است؟ نفهمیدم...فقط فهمیدم همان لذتی است که در وبلاگ نویسی نیست...این اجابت همان دلتنگی است که در وبلاگی که خوانده نمی شود و نظری پای منظوراتش نمی نشیند، اجابت نمی شود....

این آب احتمالا شور است اما شوریش حس نمی شود...لذتی است که وابسته ات می کند....

شاید ناگهان از توی جمع پا شدن و دامن تکاندن و سیم را از پریز کشیدن دور از ادب بود..اما چاره ای بود که در آستانه بیچارگی مجازی باید برای خودم و دل تنگی های مفصل توجیه نشده ام می کردم....

کاش آدمها دل تنگیهایشان را جاهای قشنگ تری اجابت می کردند...

من هنوز در مقابل این کانالها بسیار مقاومت دارم. دل تنگی هایم را باید از خیابان رد کنم و به مدرسه برسانم...

  • سویدا

  ویتامینی باز در بدن اندوهم کم آمده است. 

دستم محکم به دستان غم آمده است.

تکرار می کنم خودم را نشخوار می کنم خودم را...

ازآب شور دریا بیمار می کنم خودم را

باید به سوی شعر رفت با جان بر لب آمده مبادا سوی غیر رفت

ترسم بسوزد غیرتی این جان  و این لب را بدوزد  هیبتی

در تنگنای دل در عمق خستگی

بیچاره ای از خود گدایی می کند تحسین و حال تازه ای

نام تو چیست ای جستجوی کوچکی در دست طفلان هوس همجون عروسکی

هرچند از تو بیتابم و تاب و تبم از آن توست

 خودت می دانیم  پایان من در دستان توست!

پایان به من دادن کمی اندوه  و آهش آن توست 

اما نترس از درد من این درد، درد زایمان توست

  • سویدا

فاطمه امروز یه چیز جالب برام تعریف کرد:

مامان امروز خانوم گفت اگه یه جوب آب بودین دوست داشتین می رفتین کجا

مرجان و نیایش کمی مکث کردن نتونستن چیزی بگن

باران گفت : آمریکا

پانیذ گفت: پاریس

ملینا گفت: ژاپن

دیگه زدم زیر خنده و فاطمه هم همراه شد، خنده من از شگفتی بود...خنده اون هم از تعجب 

بهش گفتم تو گفتی کجا؟

گفتم روستا

  • سویدا