حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

تس دختر رعیت خیال پرداز تنبل میگساری است که مادر بی خیالش او را به کلفتی یکی از اقوام خیالی شان می فرستد بلکم شوهری پولدار گیرش بیاید و به واسطه او کل خانواده پر چمعیت به نان و نوایی برسند...آقای خانه که جمال تس حسابی چشمش را گرفته رفته رفته بر اثر پرهیز و پروای دختر گرفتار او می شود و سرانجام در فرصتی در تاریکی راه گم کردگی یک جنگل ..به زور تن دختر را تصرف می کند...دختر خشمگین و بی تجربه و بی دانش است اما می داند فاجعه ای رخ داده است....چند ماهی بعد که دختر خودش را به کارگری در مزارع مردم به  جای کلفتی  خو داده است می بینیمش که به فرزند بی پدرش شیر می دهد ...فرزندی که همین روزها در اوج نادانی مسیحی اش هنگام مرگ برای تحات از دوزخی که می پندارد جزو سرنوشت اوست، در خانه با تشتی تعمیدش می کند و بعد به کام گور می گذاردش.....بعدها که کارگر شیردوشی می شود تازه بیست سالش است ...آقایی که قصد بنای مزرعه ای برای خود دارد عاشقانه او را به ازدواج در می آورد و تلاشهای دختر برای گفتن گذشته اش هر بار به نحوی به بن بست می خورد تا درست شب بعد از عروسی....اما آن شب گفتن همان و بیزاری شوهر نواندیش و فیلسوف و از طبقه و کلیشه گریخته و ترک یک ساله او و غرور دختر و رنج بی پایانش در کارگری های مزارع در پایان قرن نوزدهم در انگلستان ....در همین اثنی فاسقی که فکر می کرده توبه کرده است و مبلغ مسیحی شده باز  تصادفی او را می بیند و از سخنان شوهر فراری اش نقل قولهایی می شنود و جنون تبلیغ مسیحی را کنار می گذارد و انقدر به اصرار سراغ دختر و مصایب او و خانواده اش می آید که بالاخره او را وادار به ازدواج می کند درست یکی دو سه هفته بعد شوهر فراری از راه می رسد و دختر که شوهر فراری اش را می خواهد با کاردی شوهر فاسق را از پا در می آورد و یک هفته در فرار از مجازات اعدام با شوهر جان و دل یکی خودش در سعادتی که انتخاب کرده است زندگی می کند و قبل از گرفتار شدن وصیت می کند  خواهرش را به جای خودش بگیرد همسرش.تا زیانی متوجه خانواده نگون بختش نشود.

به این ترتیب دختر زیبای مغرور عاشق فاسقش را می کشد تا به شوهر قانونی و دل خواسته اش خدمتی شاعرانه کرده باشد....خیلی در شاعرانچان

  • سویدا

دنیای سوفی به پایان رسید شاید ده روزی هست که در دست دارمش..شاید هم بیشتر

من را با خیلی از فیلسوفها همراه می کرد و بعد قال می گذاشت و می رفت اما نمی خواندمش تا بدانم فلان فیلسوف در فلان سده چه می اندیشید و جهان بینی اش چه بود...با این حال دانستم که درست تا قبل از زمان نیچه...تا قبل از زمان مدرنیسم تا قبل از قرن بیستم....همه فلاسفه دین را و خدا را ضروری می شمردند و حتی در فرض کنارش نمی گذاشتند ...یا به مدد عقل او را اثبات می کردند یا به نام اخلاق یا اصلا به ضرورت فلسفی...

من می خواندمش تا شیوه ی نو کردن تمام لباسهایم را و نه از آن قدیمی تر شکهای فلسفی اول به خود آمدنم را در یابم...من هم همسنهای سوفی پانزده ساله بودم که در کتاب نیچه چیزی خواندم و به این رسیدم که من وجود ندارم...فکر کن...ششصد صفحه کتاب خواندم تا ضرورتی بر وجود داشتن خودم دریابم...تنها داروین قصه ای گفت از میلیاردها سال پیش و سوپ گرم و سر هم جوشیدن سلولهای آلی ... و تشکیلات فتوسنتز و تشکیل جو و ....قشنگ دیدم که خدا به ترتبیاتی صورت ما را ترتیب داده است و این صورت یکی است از هزاران امکان ... آفرینش خدا را بالاخره در جامه ی قصه در کیفیت دیدم وباز شناختم...

حالا آخرهای داستان که سوفی سردر می آورد از این که سرانجام وجود ندارد که قصه ای بیش نیست که نمی دانم ای بسا روح جامد تر از جمادات است ....همچنان که مردانی که در مه حرکت می کنند چون جامدترند.....از آن بر می گذرند...

بالاخره به این رسیدم که من وجود دارم ....نه از کجا معلوم...سه هزار سال دور زدم دور تاریخ اندیشه بشری...آخرش سر همان کوچه اول ماندم...حالا در شرایطی که این بچه ها را به دنیا آورده ام و مرگ را این همه از نزدیک دیده ام چه جای این تردیدهاست...

بدیش این است که می خواهی از قالب تنت خالی شوی و بروی جایی که کاری متناسب با این نیروی نمی دانم اهریمنی یا اهورایی هنگفت در وجودت داری صورت بدهی...نه این همه کارهای پیش پا افتاده و پوچ....

می نویسم تا در دنیاهایی که تویشان قویترم بدانند که من می خواستم کاری بکنم...می خواستم

  • سویدا