حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

عهد و عهد و عهد

می نویسم اینجا و چند جای دیگر

که عهد یادم باشد...معاهده عدم گسترش سلاحهای دادی!

توی خانه ما جا برای خوشبختی و عمیقا سر به سجده گذاشتنهای مکرر زیاد هست اما چیز نادرست آبرو ریز افتضاح دیگری هم که توی خانه ما زیاد است داد و بیداد است. خجالتش برای نه نه خانواده است که گفته اند مثل صدا و کوه است اعمال ما و دنیا

هر وقت از سلاح داد برای جلوگیری از خطر و سر و صدا و برای به کار واداشتن بچه ها و برای خیلی کارهای دیگر استفاده کرده ام این داد توی یک تصاعد هندسی دو به توان سه در بچه هایم منتشر شده است....منتشر شده است!و خانه پر از داد و بعد از بعد هم بیچارگی و شلیک آخرین گلوله ها ...که توی این آخرین گلوله ها ...صحبت از می میرم و بمیرم و بکشم و می کشم هم هست

ای وای چه بد! 

همینجا می نویسم که دیگر نباشد 

دیگر نباشد داد و بیداد و نباشد کار زیادی که آخرش بشود خستگی که آخرش بشود فریاد...نباشد مهمانداری که آخرش بشود رودربایستی و خودزنی

  • سویدا

فکرش را هم نمی کردم که در حماسه جنگ و صلح با مرگ این طور روبرو بشوم. طوری تولستوی مرگ آندره را شرح کرده بود که مرگ اندیشی من منقلب شد. من که به شخصه سه تن از گرامی ترین عزیزانم را در بالین احتضار ملاقات کرده بودم هرگز این همه شعور و معرفت نسبت به مرگ نداشتم...من که به واسطه همین مرگهایی که از نزدیک نزدیکم گذشته اند و به واسطه فرهنگ مرگ اندیشمان و به واسطه امیرالمومنین نورانی مرگ دوستمان این همه به مرگ نزدیک بودم باید می نشستم سر سفره آقاجون تولستوی و لقمه های مرگ را از دست او می گرفتم!

تولستوی تصویر احتضار و مرگ آندره را مثل  چراغی از فرابینی  روی حضور دو تن از شادترین و معنوی ترین شخصیتهای داستانش پرتو افشان کرده بود.هر چقدر سعی کردم که شبیه کاری که در مورد رومن گاری و بصائر او انجام می دهم بگردم و جمله های طلایی این صحنه را در بیاورم نشد...کار تولستوی تو کلیتش جواهری بی بدیل است که می تواند این ناشناخته گرانبها را به زندگی هایمان دعوت کند. بدون شناختن مرگ زندگی را هم نشناخته ایم و به وصیتهای مکرر مولا درباره مرگ اندیشی وقعی نگذاشته ایم.

از صبح که آندره را در بستر مرگ آن طور که تولستوی نشانم داد دیده ام دیگر آن آدم سابق نشده ام....راه رفتنم پیگیری کردنم اراده ام ...مقابله ام با برخوردهای ناراحت کننده ....همه و همه زیر پرتو مرگ طور دیگر شده اند....کم ناراحت می شوم و کم خسته می شوم و کم لذتها غرقم می کنند!

مرحبا بر این مرد مرگ اندیش تر... 

  • سویدا

خواهر دار شدم. خواهرهایی که هنوز معلومم نبود که در پذیرفتن دست محبتشان کوتاهی کرده ام. هنوز معلومم نبود که دزدکی چقدر دل بهشان سپرده ام و چقدر بار تنهایی عاطفی ام را روی دوش مهرشان گذاشته ام. اما همیشه یک چیز سخت این وسط هست. این جور وقتها....این جور دلگشودن ها و دل سپردن ها الان که توی انبساط است و خرم است و خوب است برای روزی که انقباضی پیش می آید مهیایمان می کند یا نه؟

آیا من روزی که کوچکترین ناراحتی و صدمه ای در راه این دوستی ها برایم پیش بیاید به خودم می گویم این تلخی به آن شیرینی های بسیار دیگر "در!"

یا آماده ام که همه سوابق را دفن کنم و به جای همه آنها بغض بگذارم.....

این سوال مهمی است این فقط یک اندرز ی که امروز به خودم می دهم برای فردا نیست!

این کنکاشی است که به شیوه آن مرد روسی بزرگ باید به آن بپردازم به خاطر عشق به خاطر شناخت به خاطر شور به خاطر مستی و به خاطر چیزی که برایش آفریده اندمان

باید خودمان را و چیزهایی را که مانع دوست داشتن و قاطی شدنمان با مردم می شود را بشناسیم...این را باید بشناسیم و دردهایی را که مردم به خاطرش به آتش جنگ می افتند

  • سویدا

امروز به دنیا آمدم. امروز در گرماگرم نبرد بارادینو....در میان خون و توی نسیم شهادت در میان مومنان مسیحی روسی که با ناپلئون مقابله می کردند به دنیا آمدم ...روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس که منتظر بودم به دنیا آمدم  درست مثل سی و پنج سال پیش که  من را مادرم در گرماگرم عملیات خیبر به دنیا آورد...البته نه توی ایستگاه اتوبوس که توی زایشگاه

.....آمدنم مبارک ...به امید روزی که رفتنم هم مبارک باشد!

پدرشوهرم جنگ و صلح را توی دستم دید و درباره اش پرسید و من تاثر برانگیزترین عدد را به کار گرفتم: این داستان مردی است که یک ملیون نفر را به کام مرگ کشیده است...پدرشوهرم خیلی متاثر شد ...مدتی با تاسف و افسوس فراوان فقط تکرار می کرد چرا؟ که چی بشه؟ برای چی ؟ هدفش چی بوده؟

امروز در گرماگرم نبرد بارادینو  جوابی برای این چرا ها دانستم

این ها را باید تولستوی بعد از نبرد خونین بارادینو به من بگوید با همان ادبیاتی بگوید که موقع وصف نبرد سی و سه روزه و هشت روزه ی اسرائیل می شنویم .

از تولستوی بهتر می پذیرم این حرف را تا از رهبر خودمان و رهبر حزب ا... که برد ما در جنگ هایی که خودمان را برنده اش می دانیم به خاطر برتری روحی بود. به خاطر ایمان بود... 

تولستوی می نویسد ناپلئون بیهوده خودش را دل خوش می داشت که تعداد کشته شدگان فرانسوی کمتر است!

تولستوی می نویسد نه به لحاظ حفظ جانها  و نه به لحاظ حفظ مسکو دستاورد خاصی نداشتیم اصلا بارادینو بدترین جا برای شروع جنگ بود اصلا عقب نشینی اسمولنسکی خیلی بد بود...خلاصه خیلی توضیح می دهد درباره جنگ که یکیش به خودستایی مردم پیروز شبیه نیست اما تهش می گوید ما پیروز شدیم و ناپلئون این کسی که تاریخ و خودش او را و فقط او را مسئول این جنایات می داند ... .اینجا باخت. جالب این است که این میان تولستوی انگار تنها کسی است که مخالف  مسئولیت مستقیم ناپلئون درباره این همه جنایت است.

اما به هر حال از او ممنونم که جواب پدرشوهرم را دارد می دهد...چرا ناپلئون چنین کرد؟

جوابی توی نوشته هایی است که در تاملات ناپلئون توی جزیره هلن نوشته شده....جوابش ایده ها و آرمانهای ناپلئون است...جوابش 

دنیایی است که او  تصویر کرده! و بابتش قشون کشی کرده است

....آری ناپلئون از ایده هایی که برای کل اروپا بلکه کل بشریت در گسترش عدل و داد دارد سخن می گوید ....این که آرزو داشته است خودش با امپراطوریس سوار اسبهایشان عین دهقانهای ساده بر اقصا نقاط مملکت بگردند و دیکتاتوری را پایان بدهند و حکومت مشروطه را به پسرشان وابگذارند و همه جا جلوی بیداد را بگیرند!

کجا بودیم ...وسط ایده های آرمانشهرانه ی مردی که همپای مسیح می دید خودش را وایده هایش را...

نه واقعیتش این است که وسط نبرد بارادینو بودیم.....

که تولستوی آن را پایان واقعی ناپلئون می داند، درست روی همان چمنزار زیبا  و سرسبزی که نارنجنکی دود کنان منفجر می شد و تا می آمد منفجر بشود آندره شجاع و نازنین را به این فکر وا می داشت که آیا این مرگ است ؟ من آن را نمی خواهم درست به این جهت که این زمین و سبزه و شبنم و آفتاب و آسمان را دوست دارم! اما این فکر مانع از انفجار نارنجک و اصابت ترکشش به شکم و دنده ها و روده های آندره نشد! آن هم آندره ای که خودش و یک سوم گردانش بدون این که تیری شلیک کرده باشند کشته می شدند چون خلاف دستور فرمانده ای که ذخیره نگهشان داشته بود فرمانده دومی آمد و دستور داد روی بلندی بایستند .....و نه نه به این علت به این علت واقعی که جنگ بدترین و گریه دار ترین و خونبارترین چیز دنیاست...به این علت که آدم باید تا انتهای دنیا بدود و از دست جنگ فرار کند...

  • سویدا

 عصری وقتی به هوای پارگ آمدیم بیرون و سر از مجلس ختم همسایه مان در آوردیم ...تریلی زن و شوهر جوان و مادر و نوباوه خردسال را به همانجایی فرستاده بود که ....

آدم جدی به خودش می گوید بودن یا نبودن ...میرایی یا مانایی

زندگی چیست . چه اعتباری به دنیا هست وقتی بچه به آن ترگل ورگلی را می اندازد بیرون بدون هیچ توضیحی!

سی و پنج سالم شده و این همه چسبیده ام بهش که چی؟

 

  • سویدا