داستانها دوستانم بوده اند
به داستان خیلی علاقمندم.هم خواندنش هم نوشتنش
از دوسالگی، دخترم روزی بیست تا داستان از توی داستان دونی من بیرون می کشید ...دیگه داستان دونی من در اومد ها!
چندتایی هم برای دیگران سر هم کرده ام من باب حدیث نفس اینجا فهرست می کنم:
چشمهایشان(آذر 91)
درباره چشمهاییاست که چشمهای سیاه و خوشگل ما خوشگلها را بد نگاه می کنند آنها حتی سیاهی چادر ما را هم بد نگاه می کنند نه لزوما از آن بدها که بهش چشم چرانی می گویند..اما نگاهشان یک جوری است
۱۰ صبح چهارشنبه بیستم شهریور
جلسه اعضای هسته اصلی جبهه م – الف
- خانم دکتر امینه ایمانی، عضو هیات علمی دانشگاه خواجهنصیر و معاون پژوهشی وزارت صنعت-معدن و کشاورزی را یکی از مدرسان حوزه علمیه که عضو جامعه مدرسین هم هست، پیشنهاد داد.
این خانم دروس سطح دو حوزه را در جامعهالزهرا با معدل عالی طی کرده. یکی دو نفر از اساتیدش هم در جامعه مدرسین خیلی بانفوذ هستند و این یعنی حمایت جامعه مدرسین! به علاوه، دکترای مهندسی فناوری اطلاعات هم دارند پس جوانپسند و امروزی هم هست! از همه مهمتر فرزند شهید حمید ایمانی از فرماندهان دوران جنگ و برادرشون هم رییس بنیاد شهید استان تهران است و این یعنی حمایت بنیاد شهید و خانوادههای شهدا و ایثارگران. استاد دانشگاه خواجه نصیر هم که هست! استاد راهنماشون هم تو شورای عالی انفورماتیک همه کاره است! همسرشون هم عضو بنیاد ملی نخبگان و فرمانده بسیج اساتید است، خلاصه حواشی این خانم ملغمهای است از همان شورباهایی که باید برای مجلس دهم پخت! و از همه مهمتر اینکه خانومه. بالاخره میخواستیم یکی دو تا زن تو لیست بذاریم که برامون دردسر نشه. قبلیا هر کدوم به تنهایی با یکی از این عناوین اومده بودند تو لیست، عین چهار سال رو هم مثل موم تو دستامون بودند...
- میترسم شاخش کنیم بعد توش بمونیمها!
- حالا از طرف کی میخوای پیشنهاد بدی؟
- از طرف کسی که نتونن رد کنن! اونجوری که راجع بهش پرس و جو کردم رابطهش با همسرش خیلی خوبه. مثلا از طرف بسیج اساتید!
- ایول؛ بابا تو دیگه کی هستی! راست میگیها! این جوری از اول همه چی رو میسپریم دست شوهرش و یه تیر و دو نشون. هم رضایت شوهرش و هم رضایت خودش!
- البته باید طوری با دکتر محمودی، همسر خانم دکتر، صحبت کنیم که احساس وظیفه کنه و خودش خانومش رو پیشنهاد بده.
***
از قفسه یک دفتر خاکخورده قدیمی که تا به حال ندیده بود، نظرش را جلب و تصادفی باز کرد!
دفتر خاطرات سیاسی شیث ایمانی
دوشنبه پنجم آوریل ۱۹۵۹
امروز خیلی خسته شدم، اما میارزید!
چند سال پیش دخترک چشم سیاهی به دفتر روزنامه من آمده بود تا با مقالههای کودکانهاش وارد حیطه من شود! چنان درسی به او دادم که تلخیاش از سیلی محکمی بیشتر بود. سرد و بیاعتنا بدون اینکه سرم را بالا کنم تا با چشمان نافذش مرا هم عین جوانکهای سر خیابان، اسیر کند. چنان از خودم راندمش که رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد!
دیروز اما دوباره دیدمش. این بار تشکیلات دانشجویان مقیم فرانسه او را فرستاده بود. با او در سالن سینما قرار داشتم، با یک روسری ابریشمیای، صورت هوسانگیزش را قاب کرده بود. ابتدا سخنانی درباره فعالیتهایش در فرانسه و آرمانخواهیها و آشناییاش با ژورنالیستهای فرانسه و احتمالا مطالب دیگری از این دست گفت که بیشترش را نشنیدم، چون فرصت کرده بودم خوب وراندازش کنم. چشمان خطرناکی داشت. واجب بود مثل برخورد قبل تسلطم را حفظ کنم و پرهیزکارانه او را از ورود به حریم شخصیام منع کنم والا با چشمان پرهیاهویش چون عقابی به چنگم میکشید!
از نحوه آشناییاش با خسرو، رابط بچهها در فرانسه پرسیدم، بیشتر میخواستم دریابم که خسرو را از راه به در کرده یا نه! وقتی از مهربانو گفت و بیماری خسرو و آن کلمات محترمانه را در مورد او به کار برد، خاطرم آسوده شد که خسرو در باغ جمال این دخترک سرگرم تفرج نبوده، اما احسنت به ذکاوت خسرو!
اگر روزی بنا باشد زنی در این تشکیلات رشد کند، باید چون این لعبت، اسلحه زنانه داشته باشد. این زن با چشمهایش در هر زندانی را باز میکند و هر زندانبان پولادینی را ذوب میکند! فقط ضرب شصت دیگری لازم است تا بنشیند سر جایش و بیخود کباده نویسندگی نکشد! اصلا زن را چه به این افاضات...
دفتر خاکخورده را فوری بست. حتی در خلوت خودش از تصور اینکه این جملات روی شاگردان و هممسلکیهای پدربزرگش چه تاثیری داشته چندشش شد! در دل با آن دخترک چشم سیاه احساس همدردی میکرد. سراغ آینه رفت. با نگاه خریدارانه ورانداز کرد. رفت به خاطرات دور؛ دو نجوا با دو صدای مردانه، یکی آشنا و دیگری دور...
- اون دختر سفیده، چادریه؟
- آره
- نه بابا اون که خیلی بداخمه
- پارتیزانیه واسه خودش. اون روز از سرویس جا مونده بود با این چادرش میدوید مثل اسب!
در کتابخانه مرجع، از پشت پارتیشن در آن غروب زمستانی بین ترم؛ ناگهان متوجه شده بود دو تا از پسرهای دانشکده راجع به او حرف میزنند. راجع به دختر چادری سفیدرویی که از او واهمه دارند! فکر کرد نکند کار خطایی کردم؟ گوش تیز کرد:
- همه بچهها تو خوابگاه میشناسنش، یه جورایی همه بچههای کلاسشون ازش واهمه دارند. کافیه نصف روز وایسه پای صندوق! هم رای میاره، هم کار بچهها رو راه میندازه، خصوصا بسیجیا که از دست کیمیا و فائقه خیلی شکارن، ترجیح میدن این و رفقاش بچپن تو اتاق انجمن!
- خل شدی! بچههای بسیج روز انتخابات انجمن توی دانشکده هم آفتابی نمیشن، چه برسه پای صندوق!
- کافیه چو بندازیم که میخوایم بچه مذهبیها رو وارد انجمن کنیم و انجمن رو پاکسازی و تعدیل کنیم! اونوقت هم یه رونقی به انتخابات انجمن میدیم، هم از اتهام لاقیدی درمیایم!
- آها! اون وقت به دختره هم همین رو میخوای بگی؟ با این تیپ و قیافت؟
- من که نه. ضیغمی رو میفرستم جلو!
- ضیغمی دیگه کیه؟
- موذن مسجد، مداح اهلبیت رو نمیشناسی؟
از صدای خنده آن دو نفر به خودش آمده بود! صورتش داغ شده بود. از طرفی هیجان و کنجکاوی و از طرفی مستی غرور دخترانه، داغش کرده بود. با خودش تکرار کرد: «واهمه همه پسرا از من!» خیال میکرد گفتهاند: «همه پسرا شیفتهاش هستند. با خودش قرار گذاشت پیشنهاد نامزدی برای انتخابات انجمن را رد نکند! با خودش میگفت: «چراکه نه! حالا که ازم واهمه دارند، چنان درسی بهشون بدم که دیگه جرات نکنند دانشگاه رو جولانگاه نهضت آزادی کنند» اما وقتی از این خیال خوش بیرون آمد که داشت توی تالار بزرگ با همان طرز چادر پوشیدن معروفش از خیل دانشجویانی که برای سخنرانی دبیر نهضت آزادی آمده بودند با شیرینی پذیرایی میکرد! وقتی محسن او را کشید بیرون و محترمانه و از سر ناراحتی گفت: «خانم ایمانی شما نباید پذیرایی کنین. شما چرا آب به آسیاب اینا میریزین؟» از سر تا پا غرق عرق شد. میخواست بگوید: «نه! بعدش قراره برم پشت و تریبون زیرآب همشونو میزنم» که دبیرانجمن پیدایش شد و گفت: «رسم نیست خود بروبچ انجمن برن پشت تریبون! شما هم به هر حال عضو انجمن هستید.» و با نگاهی به محسن و لبخندی معنادار گفت: «شما حرفات رو بنویس، بزنیم تو برد»!
صدای پیامک گوشی او را به خود آورد. ساعت از ۸ گذشته بود و کمکم آفتاب غروب میکرد. نماز عصرش را نخوانده بود. زیرزمین خانه پدری، کتابخانه دنج پدرش، ساعتها بود امینه را از زمان و مکان کنده و برده بود.
۱۹۲ را شمارهگیری کرد: امروز سهشنبه بیستوششم شهریورماه سال ۱۳۹۴، اذان مغرب ساعت هشتوبیست دقیقه. قطع کرد. از غروب دقایقی گذشته و نماز عصرش قضا شده بود، اما دست و دلش به کاری نمیرفت. پیامک دیگری رسید. نگاهی کرد. محسن بود: «برای شب چیزی نمیخوایم؟»
پیامک قبلی: «راستی صبحی رفته بودم دکتر توانا رو هم دعوت کنم. گفتم ببین کیا همش از جداسازی دانشگاهها حرف میزنند! زد زیر خنده! آخه با دکتر مددی توی یه اتاقن!»
«محسن! محسن! این وسط این محسن با همه طالبانیسمش بیشتر یار غار من بوده!» چرا این افکار به ذهنش هجوم آورده بود؟ انگار خودش را توی دالان درازی میدید به درازی عمرش. آدمها از کنارش رد میشدند، وراندازش میکردند، اما هیچکس خودش را نمیدید! گویا همه سایهاش را میدیدند. فکر کرد شاید تاریکی زیرزمین و فرو رفتن در کتابها حالش را خراب کرده. سرش درد گرفته بود. وای اذان مغرب! قرار بود شب اعضای ستاد مهمان او باشند!
جلسه ستاد انتخابات جبهه میم - الف:
- خانوم دکتر، نوبت شماست بفرمایین.
دایی بلندگو رو برسون دست حاج خانوم و لبخندی کنج لب حضار.
امینه ندید چون داغ بود؛ نه داغ استرس که داغ از «آتشی که به زیر دیگ سوداست!» این جور وقتها این تعبیر محسن همیشه برایش تداعی میشد. اما حضار داغ چاییای بودند که جلویشان مینشست.
- مملکت بدون تعارف اوضاع خوبی نداره. اقتصاد بحرانزده است. تورم و کمبود کالاهای اساسی، نایی برای مردم باقی نگذاشته، کاری ندارم که با این وجود دل و دماغی برای شرکت در انتخابات برای مردم میمونه یا نه!
حضار زیرچشمی به هم نگاه میکردند.
- اما من شدیدا معتقدم کاری که برای این اقتصاد محاصره شده میشه کرد، تنها از طریق رونق دادن به اقتصاد کشاورزیه!
دایی سیگاری روشن کرد و بدون اینکه اجازه بگیره پرید توی حرف امینه. «خواهر اینا رو ما بهتر از شما میدونیم، اینجا که اتاق بازرگانی نیست! کشاورزا هم فردا پای تریبون شما نیستند! فکر نون باش که خربزه آبه!»
امینه انگار نشنید چون با همون ریتم ادامه داد:
- باید در علوفه، سویا، گندم، ذرت، دانههای روغنی، چغندرقند و چند کالای دیگه که سالها مطالعه من در این زمینه اهمیتشون را نشون میده، به سرعت تولید و حمایت بالا بره، باید از شرکتهای دانش بنیانی که روی افزایش بهرهوری در کشاورزی تمرکز دارند حمایت کرد...
باز دایی «خواهر شما بیا یه کار بکن، ما همیشه خانومایی که میان توی لیست رو میذاریم آخرش حرف بزنن. اونم درباره حقوق زنان و زنان سرپرست خانوار و حقوق و بیمه برای زنان خانهدار و از این حرفا»
امینه این بار بدون اینکه بفهمد توی حرف دایی آمد و با همان ریتم و لحن ادامه داد.
- «... و مهمتر از همه اشکال در عدم مدیریته. چرا کشاورزای بیچاره باید یک سال سیبزمینی بکارن، پیاز گرون بشه و سیبزمینی مفت! بعد سیبزمینیها رو از توی زمین جمع کنند، سال دیگه عکس این قضیه و هر سال کشاورز ندونه چی باید بکاره؟»
این بار رییس ستاد فوتی در بلندگو کرد و گفت: «خانم دکتر ایمانی منظور آقای ناصری اینه که شما برای فردا چی میخواین بگین؟ به نظر ما صلاح نیست این حرفها فردا مطرح بشه. شما روشهای موفقیتآمیز قبلی رو با کمک خانوم دکتر توانا و خانم دکتر بهمنی مرور کنید.
امینه ولی ادامه داد: «من ۵ سال پیش به همت نخبگان چند رشته، سامانهای برای هماهنگی کامل بین کشاورزان طراحی کردم که متاسفانه مستقر نشد، روی اون برنامه دارم مانور میدم!»
دایی فوری گفت: «پس حقوق زنان و مسائل زنونه رو من روش مانور بیام!»
شلیک خنده حضار امینه را کاملا عصبی کرده بود...
خانم توانا خنده را قطع کرد. «این مسائل زیاد مطرح شدند، از این به بعد هم مطرح میشن. پیشنهاد میکنم به خانم دکتر ایمانی اعتماد کنید تا روی مسائلی که دغدغهاش رو دارند تمرکز کنند، بنده هم روی این مسائل کار میکنم.»
***
- امینه خیلی نجابت به خرج دادی!
- چرا؛ چرا این کار رو کردند؟
- مساله مهمی نیست عزیزم، سیاست زن و مرد و پدرو مادر نمیشناسه! باید پوست کلفت باشی!
- کاش میشد مستقل عمل کرد!
- شوخی نکن! تو هیچی از ماجرای مجلس نمیدونی!
- چرا میدونم که مستقلها شانسی ندارند!
***
چهارشنبه ۲۷ شهریورماه ۱۳۹۴:
داشت وارد اتاقش میشد که گوشی زنگ خورد؛ محسن بود.
- سلام، کجایی؟
- سلام، دانشگاهم
- مصاحبه دکتر رسولی رو دیدی با سایت صبا؟
- دکتر رسولی؟
- رییس ستادتون دیگه! بزن ببین! حرفای خوبی زده، اما اینا باید حرفای تو باشن!
- آها! اومد!
آه از نهاد امینه بلند شد. خداحافظی تندی کرد و ناباورانه به صفحه مانیتور خیره شد:
دکتر رسولی: «ما این دوره تمرکزمان روی کشاورزی است! سامانهای برای ارتقای عملکرد ارائه خواهیم کرد که تمام کاستیها و ناهماهنگیها را از بین ببرد. استفاده از این سامانه...»
از عصبانیت گیج شده بود. باز دکتر توانا زنگ زد، جواب نداد، رفت روی صندوق صوتی.
امینه جان نگران نباش، مصاحبه دکتر رسولی را ببین! خیلی به نفع ماست! راستش به تو نمیاومد بری تو جلسه از این حرفا بزنی! اینجوری بهتره. بهتره این حرفها از زبون یک مرد زده بشه!
کلمه به کلمه جمله آخر، از زبون زنی که سن مادرش را داشت، برایش تلخ و در حکم ناسزا بود. این حرفها! آره این فقط «حرف»ها! انگار نه انگار که حاصل عمر امینه بود این حرفها...
عصبانیت خوره روحش شده بود. این بار به دکتر بهمنی زنگ زد:
- مهری جان دارم خفه میشم، این دیگه چه بساطیه؟
- نباید حرفهای تو رو مصادره میکرد، اما تو با جو ما آشنا نیستی. این کارها رو در حکم دست توی جیب هم کردن برادران صمیمی میدونیم، خیلی پیش میاد! مهم اینه که اهمیت این حرفها رو دکتر رسولی فهمید!
- مساله این نیست که حرفهای من رو دیگری از زبون خودش زده، چون اساسا اینها حرف نیستند. میفهمی؟ اونا توی جلسه حتی مهلت ندادند من جزئیاتش رو بگم! مساله اینه که معلومه عزمی برای پیگیری این کار ندارن! این خیلی منو میسوزونه. خیلی!
- امینه جان، ایشالا بیای توی مجلس، خودت میشی و خودت، وقت میکنی سه تا و چهار تا از این سامانهها درست کنی! تعداد نطقهای علنیات هم بیشتر میشه! نگران چی هستی خواهر؟
- نگران این که چقدر دیر به دنیا اومدم. کاش امینه حرمسرای صفوی بودم. کاش!
- خداحافظ
امینه آهی کشید، نگاه حسرت بارش را روانه دوردستی رویایی کرد، با خود زمزمه کرد، «درستشون میکنم!»
- ۹۴/۰۸/۱۸