حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

ملت عشق

چهارشنبه, ۶ دی ۱۳۹۶، ۰۵:۴۴ ب.ظ

ملت عشق را می خوانم نوشته الیف شافاک ....یک زن که در نگاه اول شبیه هنرپیشه ها یا فوقش معلم هاست...البته معلمهای خوشگل

درباره اسلام بیشتر از من می داند...بهتر از من قرآن را می شناسد و آیه های الرجال قوامون علی النساء را بهتر از من بلد است تفسیر کند

روابط بین الملل خوانده و به اندازه چپ اسلامی مایه های سیاسی در ملت عشقش دارد...

همه اینها را دارد و با آن نگاه پلورالیستی اش می تواند چشم حزب اللهی ها را در بیاورد...اما...امان از عشق

عشقی که او از روایت مولانا و شمس تبریزی رروایت می کند به راحتی می تواند تحت تاثیرت قرار بدهد...

تو میفهمی همه ی درگیری هایت با همه از کمبود عشق است

روزی که اولین بار نقیان را دیدم ..اثری از بی نهایت در او بود...آن روزها ترس و لرز کیرکگور را می خواندم..همه اش درباره شهسواری ابراهیم و بی نهایت حرف می زد...اما این روزها که به قول شمس نقیان نفس من را نشانه رفته و مدام عصبانیم می کند دیگر آن زلالی بی نهایت را به یاد نمی آورم...امروز که خواهرش را دیدم ...آرامشی عمیق در او یافتم...شاید همان بی نهایت زیبا بود...حالا برای این که خشم و ناراحتی ام را بپوشانم قرار است چهره خواهرش را بیاد بیاورم

شبنم و رویا هم یادم آوردند که آخرین بار انقدر از دست نقیان ناراحت بوده ام که ممکن است خون پدر نقیان از آه من باشد...و من را این سوزاند...اعترافش در سکوت اینجا هم برایم سنگین است وقتی خبر فوت پدر نقیان را شنیدم یک احساس دوگانه داشتم...یک خنده ی بی اختیار از آنها که وقتی با رویا و شبنم هستی مجبوری بزنی ..اضافه شده بود به این که لابد چند روزی راحت خواهم بود و آن هم اضافه شده بود به این که ای بابا...

بنده خدا عزادار شد...

ولی حالا بعد از سر گذراندن همه این ماجراها خودمانیم چقدر کم عشق در بساط داریم..

زهره آرام گفت دیدم خودت زنگ نمی زنی من هم زنگ نزدم

ممن وانمود کردم با او حرف می زنم یا برای او می نویسم ...گفتم از نزدیک شدن به تو می ترسم....نه که از تو بترسم از...این که تاراحتت کنم میترسم ...نه که از تو بترسم....از این که ناراحتی ات یک ملیون برابر در من منفجر شود و خشونتی خاموش یا پیدا را در من بیدار کند ...از این می ترسم..آخر ای خواهر عزیز که روزی مثل مولانا که پی شمس بود پی ات بودم و امروز این فدر از تو فراری هستم ...من از کمبود عشق رنج مییبرم آن هم در حالی که بیش از بقیه به خاطر داشتن شوهر خوب و تو و بچه ها در معرض عشق هستم

راست گفته بود مریم ...از سر خود واکنی

همه کارهایم از سر خود واکنی شده اند این هم مال کمبوذ عشق است

کمبود عشق....

کمبود عشق بود که تلفنم به تو هم صرفا به خاطر از سر خود واکنی بود!

تو را و نگرانی ام درباره تو را از سر خود وا می کردم..

وقتی مادرت راز تو را برایم فاش کرد آن را از سر خودم وا کردم و با خوددم  گفتم وقتی بپرسی چرا خواهم گفت ترسیدم دوست نداشته باشی  بدانم! یا مثلا می خواستم خودت بگویی...اما همه اش از سر خود واکنی بود...حتتی موفق شدم به محمد هم بروز ندهم ...که بعدا بهانه داشته باشم بگویم تو هم می دانستی و نا محرم جمع من بودم

 

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">