حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

هدیه تولد

دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۰۸ ق.ظ

درونم قبض و بسط مفصل جدیدی به راه افتاده...می گویند اسفندها خون آدم به جوش می آید....برای مثل این روز آفتابی قشنگ نوبهاری.....طبیعیه که خون آدم به جوش بیاد.....شایدم حق آدمه که روز تولدش خونش به جوش بیاد....

اما قبض و بسط از جای دیگه ای اومده ....

از همون جائی که...

با خانم محترم و نجیب و مافوقم، توی اداره  به یک فروند  "قبض" برخورد کردم. این جمله رو دشت کردم: اشتباهات شما زیاد شده است. بیشتر دقت کنید

اشکم گرفت....

اشکم گرفت که دست پختم بایر روی گاز مونده بود و کسی نمی خورد

اشکم گرفت که شوهرم بهتر از من سینک رو برق میندازه

اشکم گرفت که با بچه ها بلد نبودم چطور رفتار کنم یا سوارم بوده اند یا زیر پایم مثل ته سیگاری در حال له شدن....

اشکم گرفت که دیدم در حال سقوطم....به ورطه آخر یاس و افسردگی ...

اشکم که گرفت نشسته بودم و به قرآن و التماس و دعا فکر می کردم...کسی را دارم که وقتی اشکم میگیرد و توی قبض می افتم دعاهایم را اجابت می کند...

از سمت من همه چیز بر فنا و از سمت او ....

آه منی ما یلیق بلومی و منک ما یلیق  بکرمک

اما خلوتی که با شریک نشستیم بساط بسط را فراهم کرد و توی آفتاب صبح که خیابان های شهر را پیچ و واپیچ زدیم بسط فراوان تر شد....

رادیوی ماشین گفت اگر کسی ذره ای تکبر با خودش ببرد بوی بهشت را نمی شنود و پلاکارد وسط خیابان زیر عکس شهید گفته بود: جهاد با نفس 

و آن یکی موج رادیو داشت همچنان در مورد تقویت اعتماد به نفس و عزت نفس صحبت می کرد....

براق شدم توی چشمهای نفس بی چشم و رو که اشتباهاتش زیاد شده بود که تکبر داشت با خودش بر می داشت....یک بنر دیگر هم در حینی که داشتم دقیق جاهایی از نفسم را که باید باهاش جهاد می کردم علامت گذاری می کردم  آمد روی اعصابم...کارگاه داستان نویسی..داستان کودک...

لجم گرفت...

بازرسی نفس، مچم را گرفت که چرا لجت گرفت....گفتم ایناهاش بگیرش که در رفت این همون تکبره است..

این همون چیز فشل و گوزویی است که به تنبلی تمام خودش را توی وجود من ولو کرده است و نمی گذارد برای دقت کردن برای یاد گرفتن  و برای خیلی چیزهای دیگر به خودم فشار بیاورم...

خود خودش است...همین است که همه نویسنده ها و خواننده ها را که رقبای عشقی من در زمینه نوشتن هستند اندازه خودم و کوچکتر از خودم می بیند و نمی گذارد که من به یک کارگاه داستان نویسی بروم ...مدام هم زمزمه می کند خودم همه چیز را بلدم..نمی خواهد به کارگاه مارگاه بروی...

بدم نمی آید چیزی بلد باشم...اما هر چه نگاه می کنم نمی بینم چیست که بلدم....

بگذریم....سی و چهار را امروز پر کردم

روح نه نه خدا بیامرزم شاد....چقدر در مردنش کوتاهی کردم....خجالت می کشم از روی ماهش

برایش یاسین می خوانم حین خجالت کشیدن....هنوز باید از او عذرخواهی کنم!

سی و چهار را تمام کردم با کارمندی ثبت احوال بر دوشم و طعم نازنین نوشتن و سرودن در ذائقه ام و امیدهای بسیار پیش رویم 

و سه کودک طفل معصوم در پس سرم!

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">