حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

حملات قلم

شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ق.ظ

این دو سه روز اخیر خیلی سرم شلوغ بود خیلی. به قدری که سیزده بار برای پراندن خواب و خماری قلم در یک انسان بالغ سی و چهار ساله و بلکه جوانتر از او، کافی بود

اول این که چهارشنبه در مراجعت به خانه با یک استاد قالی ملاقات کردم که در معرق فرش کار را به جایی رسانده بود که آدم حیرت می کرد! محمد با همه انکارش او را تحسین کرد!

تا آخر شب که رفتیم خانه یکی از دوستان هنر دوست و کم بیش هنرمند محمد که تازه از بیمارستان مرخص شده بود و دیدم که او هم با دیدن این کوزه ی معرق فرش همان حسی را پیدا کرد و همان کلماتی را بر زبان آورد که من! حسابی سرم گرم بود و خماری و قلم دور بودند! اما همانجا هم قلم یکی دو تا حمله به من کرد!

من جمله این که به من گفت اگر این استاد هم می خواست مثل تو هی خودش ، کارش را ادیت و دیلیت کند کارش به اینجا نمی کشید و او حتما یکجایی به خودش اعتماد کرده

یکبار دیگر هم با دیدن هشتاد نود هزار کلمه ای که بدون ویرایش و تایپ خوب دخترک متولد شصت و هفت بیرون داده بود خواب زده ...باز قلم حمله کرد! و گفت زیاد ننویس! کم انداز و راست و باز هم تکرار کرد که درباره همه چیز ننویس! فقط درباره یک چیز بنویس و بقیه چیزهایی که به آن یک چیز ربط دارد را هم بیاور!

بار بعدی هم که قلم حمله کرد آنجا بود که توی اتاق زایمان و میان درد زهره به خودش یادآوری می کرد که از چه کسانی باید به دعا یاد کند، به او گفتم برای گنه کاران جهان دعا کن....و بعد که خبر زایمانش را نمی دادند و من و محسن هر کدام به نحوی داشتیم با دعا و یک سری وعده و وعید به حضرت حق، گوشه چشم عنایتشان را جلب می کردیم.......قلم حمله کرد....گنه کاران جهان! همان نژاد بشریت که قطره خونی بیش نیست و همه اش یکی است و هر جای پست و اعلایی افتاده است از خودش یک عالمه استعداد در بدذاتی را رویانده و پرورانده و به منصه ظهور رسانده است...کانهو بشریت پیکره واحدی است که از این خونریز تر و یمن و آمریکا و میانمار و محیط زیست دار تر نمی شد که بشود....حتی ایدئولوژی هایی که به استالینیسم و لنینیسم و غیره منتهی شدند و حتی چیزی به اسم ایدئولوژی اسلامی ....همه اش از آمیخته ای است که اراده علو در ژنهای این قطره آب گندیده  به هوا بر خاستانده است!

و دار آخرت برای غیر اراده علو و فساد است و من داشتم پشت در اتاق زایمان برای شادی روح رومن گاری دعا می کردم که غیر از او کسی را با گنه کاران جهان همدرد نمی دیدم!

دفعه بعدی آنجا بود که سردیم کرد!

خسته ی بیمارستان زیر کولر و تخت لذیذ زهره اینها وارد هپروت امکان شده بودم و نشتر جست و خیز علی و جواد و مهدی روی کمرم، هم بیدارم نمی کرد....که افکار سرد هجوم آوردند....چهره ی جنین وار تازه به دنیا آمده ای که در مقدمش داشتیم برای گنه کاران جهان دعا می کردیم و انواع اصرار و التماسها و وعده وعید هایی که با حضرت حق داشتیم و این که من عمیقا خودم را مدیون و بدهکار زهره اینها احساس می کردم و خودم را خیلی باری به هر جهت و رانده شده و رجیم و مغضوب و تمام چیزهای دیگری که هر روز باید توی نماز ازشان دوری کنیم می دیدم و او را در مسیر و وروبه  رشد  و ....و احساس می کردم که تمام مدت چقدر بشریت خودش را جدی گرفته! خودش را  و این قطره آب گندیده ای را که به تصادف امکان سر از نسبتی شل و ول با وجود در آورده ....

و همه ما نبودیم اگر نبود آن لحظه خجالت آوری که هیجانی بر پدرهامان می رفت!

و همه ما فکر می کنیم آن لحظه یا لحظات دیگر بالاخره ما باید می بودیم که هستیم! و خبر نداریم از جفای ممکن! ما  ممکن بود باشیم یا نباشیم همان طور که این نوزاد تازه رسیده که موقع پا به جهان گذاشتنش همه کائنات را به مدد خواندیم!

سردیم کرده بود لابد اما این سردی من را بیشتر توی دامن رومن گاری انداخت و اشک تاسفی که بر هبوط هر چه بیشتر "وضعیت بشری" می ریخت ، را به خوردم داد!

اینجا هم از همانجا ها بود که یاد قلم گرمم کرد!

بعد که محاسباتم غلط در آمدند و به خاطر نگفتن حرفی و پی گیری نکردن امری دماغم سوخت بهتر واقف شدم که چقدر رویا مرا اشراف زاده و عوضی کرده!

قلم حتی پای انیمیشن پهلوانان شبکه پویا هم به من نیشتر زد....آنجا که قلم احوال خود پسندی خواجه ارغون را به تصویر می کشید...آنجا که ارغون بعد از تخمه شکستن در مقابل حمله راهزنان، بعد از تارانده شدنشان توسط بچه های پوریا ...برای راهزنان لغز می خواند و گویا باورش شده بود که جلال و جبروت بر باد رفته اش هنوز برای تاراندن راهزنها کاری است! 

قصه ای که انسان مفلوکی را و دختر از خود راضیش را چه خوب تصویر کرده بود..رفتار دخترک را هم! که برای به نوکری قبول کردن پهلوانها تمام شجاعت غلبه بر خویش آنها را به میدان آورد! و سرانجام دعوای زنجیر پراه کنی الماس و صفدر و پا در میانی کاشی های زورخانه که مزین به نام علی بودند برای شکستن زنجیری که می توانست کلید اآزادی همان دختر باشد!

کی ما این همه وچود داریم؟

و از کی این همه وجود پا به میدان گذاشته>؟

قصه ها می توانند وجود آدم را بالاتر بکشند! یاد قیدار بخیر!

اینجا هم قلم معرکه گرفت و به من گفت هی دختر محمود آبدارچی چرا نمی نویسی قصه شیرینی که در آن پهلوانی این طور رخ بترکاند؟هی پس تو به چه دردی می خوری؟ تنها چیزی که به خاطر نوشتنش بر رومن گاری و بر امیر خانی حسرت خوردم قیدار بود و سگ سفید

الا یا وضعیت بشری!

قلم را باید تراشید و در خون دل تازه ریخته شده ی مردم روزگار نوکش را باید تر کرد و با آن به مدد خیال باید افقهای واجب الوجود را ترسیم کرد...بله به مدد خیال و به مدد علی  و به مدد شناختی که از همه قوای نفسانیه انسان به دست می آِید. شناختی که نشان می دهد ممکن الوجود این همه راه تا واجب الوجود را با چه پای لنگی باید طی کند...ا

اگر این  قبیل نوشتنها نباشد به چه کار می آید قلم ؟  اگر این تصویر ها نباشد این ممکنی که جهان را به سوی تقدیر ویرانی سوق می دهد! کی دلش بر گنه کاری خودش بسوزد و پشت کدام در اتاق زایمانی اشکی برای صنف گنه کاران در صندوق توبه ای ذخیره کند؟؟؟

پی نوشت:

به خودم انگیزه دادم که بلند شوم بروم یتیم خانه ایران را ببینم و از او الهام بگیرم که برای قحطی در پیش رو چه تمهیداتی می شود اندیشید!...با الهام از محمد جواد بنک دار و قیدار و علی ابن ابیطالب

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">