حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

اندیشه ام را ببوس

شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۰۲ ب.ظ

کوهستان با عظمتی بود. مشهور اصلا نبود. قصدمان رفتن به جای خاصی نبود. اما یک دفعه که منظره ی سرسخت آن صخره های پر هیبت آویزان در برابرمان ظاهر شد نفسمان بند آمد.اینجا همان جای ناکجایی بود که باید می نشستم و تو آن حرفهای مگو را می گفتی. وقت تنگ نبود اما حرف باید  همه اش در ثانیه می گنجید. و الا از دست می رفت. نشستی با قیافه ای که از غصه از غرور عین همان صخره ها سخت بود و با من گله کردی ..عاشقم بودی و از بی وفایی ام گله می کردی از دل تنگی ات اما غرورت را هم کنار نمی گذاشتی برای همین وقتی که گفتم آخرین بار که فرصتی برای تو پیدا کردم همه اش صرف حمایت از آن روزنامه  نگاری شد که می گفتی بیخود و بی جهت به زندان افتاده ...هیچ بهانه ام را نپذیرفتی....مثل رعد فریاد کشیدی و مثل ابر بهار باریدی...چقدر که تو دل تنگم بودی .نه تشنه ام بودی می خواستی ام و من در عقد دیگری بودم...همان که وسط حال زارت زنگ زد....تماس تصویری بود که نمی شد قبول کنم اما همین قدر بود که تو ، دیدی اش! به تو گفتم این بنده خدا را که در عقدش هستم هم نمی بینم کلا مدلم این طوری است ....و تو بیشتر گریه کردی اما راضی شدی به همین راضی شدی که عادلانه جفا می کنم ....و من زود از پیش تو رفتم....کیف پولم در شاه عبدالعظیم جامانده بود و قاری بین المللی آورده بودند حرم برای تلاوت و شلوغی نمی گذاشت کیف پولم را پیدا کنم ....اما به این دلیل از پیش تو نرفتم...به آن دلیل از پیش تو رفتم که تو نامحرم بودی هر چند شدیدا عاشقم بودی اما فقط همان یک ثانیه نشستن با تو حلال بود....و  تو طالب بوسیدن چیزی بودی که آن دیگری نگران نمی شد ، غیرتش متلاطم نمی شد اگر تو می بوسیدیش....و آن چیز اندیشه ام بود ....همان که به جای همه ی من دوستش می داشتی!

ای پسر عبوس دل تنگ ای مرد نامراد.....اندیشه ام را ببوس و مطمئن باش با این بوسه  بیشتر از همه ی کسانی که دوستم داشته اند   مال تو شده ام....

اندیشه ام را هر وقت خواستی ببوسی این کتاب من است این را بردار بتکان و  بخوان . حالا که خوب می دانی من عادلانه از دسترس هر دویتان و همه ی آنهایی که روزی دلشان را لرزانده ام خارج هستم در این محکومیت مدید که بعد از فرجام معلوم می شود حبس ابد است یا اعدام!

می دانی در این کتاب نوشته ام که از خوردنی کدام اندوه ها و خون دلهاست که روزی من شده است و از بردنی کدام بارهای سنگین است که روی گرده ام تلمبار شده است....دلت بسیار تنگ است و طاقت نمی آوری این ها را به جای همه ای اینها خوودم را می خواستی با تنی سوزان   در حالی که در لهیب تمنای تو ذوب می شوم.....قول نمی دهم اما بخوان شاید درست با همین کیفیت پیدایم کردی.....

مردمکهای بازپرس پرونده تنگ شده است بازجویی از من برای او مثل شکنجه کردن یک زن حامله است چقدر مودب سوال می کند سه بار تا حالا لیوانش را آب کرده است....متاسفم که به پنجره ی پشت سرش خیره شده ام و به دور دستها .....رفتارم کمی زننده است، شبیه آدمی که دارد خجالت می کشد نیستم شبیه کسی که باعث مرگ این همه آدم شده است....نمی دانم حالتش چطور من را یاد دیروز انداخت که رضا را دم خانه شان دیدم....شش روز بیشتر نیست عقد کرده ایم، در این شش روز به خاطر موج جدید هر دو طوری مشغول بودیم که تلفنهای خسته ی آخر شب تنها به چه خبر ....دیگه جه خبرهای پر از سانسور گذشت....نگفتم باز یک نفر زیر دستم در کمتر از ده دقیقه تمام کرد....او هم نگفت اما احساس می کنم بار او خیلی سبک تر از من بود ....نمی دانم در تضویر بی کیفیت وات ساپی من چه دید که گفت: نگران نباش چیزی نیست....مطمئنم چیزهایی از بیمارستان ما به گوشش خورده شاید او هم به خاطر من دارد خجالت می کشد....ولی حالا در مقابل بازپرس مجالی برای خجالت کشیدن هم ندارم....حتی نمی توانم شرمنده باشم  یا عذر خواه....تیمی که از بیمارستان خودمان جلوی دکترهای بازپرس نشسته بود تمام مدت داشت مودبانه ماله کشی می کرد تا این که بالاخره کم آوردند ....آنجا که گقتم بله من در جریان این مساله بودم ...دارو اشتباه شده بود و من به حای داروی اشتباهی دوز جبرانی را زودتر زدم....رئیس بیمارستانمان سرخ شد و برگشت گفت: باید به ما می گفتی

بازپرس عرق ریزان گفت ....بله کار شما خیلی سخت است خیلی خسته هستید ولی می دانید که مردم چه طوری هستند ....ممکن است ختی از ما شما را بخواهند

این ها را توی سررسیدم نوشتم .....و نوشتم که باید ریسک کرد و جلو رفت تا بر کمبود نیرو و زمان فایق بیاییم.....راستی که کاش این طور که بازپرس هوایم را دارد زنی حامله بودم و به زودی به مرخصی زایمان می رفتم و فراموش می شدم....اما چرا دارم جا می زنم؟ اصلا چرا می خواهم فرار کنم؟

خوب شد دیروز با رضا از در خداحافظی در آمدم....دیروز دم خانه شان نیاز داشتم که بنشینم از بابت تبرئه خودم شاید ، شاید هم برای خالی کردن بارم آنقدر عذر بیاورم بابت تک تک چیزهایی که توی پرونده ام جمع شده بود ....جند تا فحش هم به آن خانم دکتر گامبالوی ناخن کار کرده ای بدهم که تمام اشتباهات خودش را هم می خواست پای من بنویسد.....اما دلم گرفته تر از این حرفها بود ...با همه تلاشی که کرده بودم وجدان خودش خسته شده بود و بیدار شده بود....دیگر توی خودم هم جایم نبود ....برای همین با همه ی گرفتگی به رضا گفتم ....من دیگه طافت ندارم من میرم ...برام دعا کن خیلی داغونم

  • سویدا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">