حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

اشکالی نداره ما صبر می کنیم

صبر می کنیم جو بایدن ما رو از چین دوباره بخره...فوقش یه کم شلاقمون می زنه ....ارباب که برده ی چندین ساله شو به این  راحتی به رقیب وا نمی ذاره ...حتی اگر این برده به درد نخور شده باشه و نخواستنی

ما صبر می کنیم و اگر از مسئولان کسی یقه و مقنعه مان را چسبید که تو که این همه غر غر می کنی پول نداشتیم حقوق سر برج همین تو رو بدیم 

بهش می گیم

من اگر قرار بود با معاهده شورتکی پورتکی مثل این اوضاع رو روبراه کنم کارهای شورتکی پورتکی دیگه ای بود که خیلی کم خظر تر باشه و جواب دادنش قطعی باشه ...اون کارها ررو می کردم

ای حاکمیت من نفت نفروختی ؟ عیب نداره مردمت که نمرده اند هنوز....مگه صد سال نیست همه دانا مردم جهان میگن درآمدهای دولت از نفت باید بیاد روی مالیات...خوب بیا مالیات رو بکن نود در صد بیا و سیستم ببند از همه اصولی مالیات بگیر ....یک صدم درآمدهای مجازی که حقته رو از راه مالیات نمی گیری.....اونم تو این عصر اطلاعات....

ای حاکمیت من نداری حقوق سه ملیون کارمندتو بدی؟

عیب نداره به سیصد هزار تقلیلشون بده .....والا تو اداره ما از هر ده نفر یه نفر بیشتر کار نداره بکنه .....شلوغ می کنن؟ ای شیطون راه مبارزه با شلوغ کاری ها رو که  بلد بودی .....

نگران بیکار شدن اون دوملیون و هفتصد هزار هستی؟ کافیه مردم رو درست وادار کنی به تولید ...کافیه دست این هلدینگها رو کوتاه کنی کافیه تعرفه ببندی روی کالاهای همین چینی که می خوای نجاتت بده ...همین چینی که مردمت رو تولید کننده هاتو به خاک سیاه نشونده...

کاری نداره که ما هشتاد ملیون مصرف کننده داریم که پنجاه و پنج درصدشون  هنوز جونن هنوز تولید کننده می تونن باشن..البته  اگر شرایط تولید به این بدی نباشه که تو اجازه دادی باشه تا الان...

ای حاگمیت من بیا و یه لیست سی چهل تایی از کالاهای اساسی که می ترسی قحطی بشه و نتونی برای کشور تامینشون کنی بده بیرون به مردم بگو هر کی از اینها برای من بیاره با فاکتور قیمت تمام شده اش ...من قیمت تمام شده ضربدر دو شو بهش میدم ....پولشو از راه مالیات تامین کن ....مالیات رو از این طلافروشها از این کلفتها از این مصرف کننده های کلان بگیر نه از تولید کننده که سلول مغز استخوانته

ای حاکمیت من دست از این گشاد بازی بردار ....حیف لباس پیامبر نیست که این طوری به قبای ناصرالدین میرزای قاجار تبدیلش کردی؟

  • سویدا

آقا فقط به ما بگو کی وادارت کرد این جام زهر رو بخوری و به خورد ما و نسلهای بعدیمون بدی؟

یعنی در حاکمیت آدم به جایی می رسه که پا جای پای ناصرالدین میرزای قاجار بذاره؟ اونم تویی که همیشه منتقد همه ی ذلت پذیران تاریخ بودی؟ فقط به من بگو از چی ترسوندنت؟

از قحطی و گرسنگی مردم؟ 

خدایی کسی که همین الان داره نفت عربستان رو جایگزین نفت ما می کنه قراره با چه بخور نمیری ما رو از قحطی دور کنه؟

خدایی کسی که با مردمش اینقدر شدید و عتید رفتار می کنه ...از چند ملیون ناقابل مسلمون نسل کشی شده اش در اردوگاههای کار اجباری حرف نمی زنم ها از بقیه اون یک ملیاردی حرف میزنم که خونشون توی شیشه است که کارگری می کنن از مهد تا لحد...اون با چه کیفیتی مردم نازپرورده ما رو می خواد غذا بده؟

وا ذلتا!

به چی وعده ات دادند؟

همکاری راهبردی ؟ استفاده از حق وتو؟ خدائی روسیه اش که ادعای نزدیکی آئینی و مذهبی داشت کجا پشتت در اومد که این کافر بیگانه باشه؟

ای چین تو  جهانخوار کی بودی دیگه تو؟

دلم برای برده های دویست سال پیش آفریقایی سوخت که در مزارع آمریکا خرید و فروش می شدند

نمی دونستم به سر خودم و کشورم و بچه هام میاد!

چین با سی کشور دیگه ی جهان از این سندها امضا کرده...قدرتش خیلی زیاده.....امام زمان اگر الان نیایی......می ترسم هزار سال دیگه هم نتونیم ازت استقبال کنیم....

این زهر سهمگین رو همون کسی می تونه بسازه و به خورد سرنوشت یک ملت صدملیونی بده که تونسته تا الان ده ملیون مردم جهان رو به کام مرگ تولید شده در آزمایشکاهش بکشونه

خداااااااااااااااااا به فریادمون برس که هم شرقی شدیم هم غربی در حالی که می خواستیم نه شرقی باشیم نه غربی

  • سویدا

بیست و پنج سال یعنی به اندازه رفتن و آمدن سه تا رئیس جمهور 

بیست و پنج سال یعنی وقتی همین بچه ی توی شکم من هم سرنوشتش شغلش آینده اش هویتش تعیین شده

بیست و پنج سالی که ناگهان قفس شد روی سر ما افتاد بی مقدمه و  قطعا تمدید خواهد شد! کجاست مردی که قرار داد صد ساله ی ترکمانچای را بعد از انقضا نقض کند؟

هرگز آدم خودمان نبودیم

ما را به بردگی گرفتند ....

اگر دویست سال پیش برده ها را یکی یکی شکار می کردند و با مکافات به مزارعشان می بردند حالا ما و مزارع و زمینها و نسلها و آرزوهایمان یکجا شکار شدیم

....

  • سویدا

تارییخ امروز آدم رو یاد ریست فکتوری می اندازه

تاریخ امروز آدم رو امیدوار می کنه به نو شدن

حتی اگر وقتی داشتی از رئیست حلال بود می طلبیدی بهت گقته باشه ما که از شما جز بدی ندیدیم و تو هم گفته باشی ولی ما بدی های شما رو بخشیدیم 

باز هم می خوای احساس کنی صفحه های خط خطی و سیاه و پاره با اون لکه های آبگوشت و کچاب روشون ورق خورده اند  و رفته اند..صفحه نو نه دفتر نو شروع شده

و اگر یادم بمونه که از خدا ممنون باشم چند روزی که به خاطر تموم شدن اون یکی و شروع شدن این یکی گذرونده ام چرب و شیرین و پر خاطره بوده

اما چیزی که امروز تکونم داد این حرفها نیست

یکی از آشناهای ما که به تیزهوشی و شادباشی و هیجان مندی می شناختیمش مهاجرت کرد..همزمان زن هم گرفت ..منتها نتونست زنش رو ببره یعنی بهش ویزا نمی دادند...

سه سال طول کشید این داستان و زنش شاکی شده بود می خواست این زن و شوهری از راه دور رو خاتمه بده اون آشنای تیزهوش همیشه شاد ما که صفتی به اسم صبوری و ساختن و سوختن توی وجودش سراغ نداشتیم ولی خب معلومه که این صفت رو داشته از سریر پادشاهی نفتی این جا خودش رو رسونده بود به بردگی کارگر معدن وار اونجا و تازه داشت زنش رو هم که چهارسالی بود دنبال گرفتنش بود از دست می داد اما تن نمی داد بیخیال مهاجرت بشه و به عشق  و زندگیش برگرده 

باختن در راه عشق رو برمی تابید اما در راه آرمانهایی که به خاطرشون این کشور رو ترک کرده بود نمی باخت

می دونی امروز بعد از این که بالاخره از یه راههای خیلی سختی ماجراهاش ختم به خیر شد و زندگیش سامان گرفت بالاخره مادرش این چیزها رو برای من تعریف کرد....خکمت مخکمی داشت که این چیزها رو امروز برای من تعریف کردند 

ای مدعی اگر در راه ارمانهایی که بهشان ایمان داری مثل این پسر لاادری ضد آرمان و ایده و عقیده ی فامیلتان حاضر به باختن بودی حاضر به قطع شدن یمین و یسار قلیت بودی هرگز این همه در راه نگه داشتن آسایشت خودت و آرمانها و تکه های وجودت رو نمی باختی

ای کاش مثل این پسری که عقیده دارد ارمانش دوری از ایده و ایدئولوزی است ...به آرمانهایت می چسبیدی ...محکم

  • سویدا

تس دختر رعیت خیال پرداز تنبل میگساری است که مادر بی خیالش او را به کلفتی یکی از اقوام خیالی شان می فرستد بلکم شوهری پولدار گیرش بیاید و به واسطه او کل خانواده پر چمعیت به نان و نوایی برسند...آقای خانه که جمال تس حسابی چشمش را گرفته رفته رفته بر اثر پرهیز و پروای دختر گرفتار او می شود و سرانجام در فرصتی در تاریکی راه گم کردگی یک جنگل ..به زور تن دختر را تصرف می کند...دختر خشمگین و بی تجربه و بی دانش است اما می داند فاجعه ای رخ داده است....چند ماهی بعد که دختر خودش را به کارگری در مزارع مردم به  جای کلفتی  خو داده است می بینیمش که به فرزند بی پدرش شیر می دهد ...فرزندی که همین روزها در اوج نادانی مسیحی اش هنگام مرگ برای تحات از دوزخی که می پندارد جزو سرنوشت اوست، در خانه با تشتی تعمیدش می کند و بعد به کام گور می گذاردش.....بعدها که کارگر شیردوشی می شود تازه بیست سالش است ...آقایی که قصد بنای مزرعه ای برای خود دارد عاشقانه او را به ازدواج در می آورد و تلاشهای دختر برای گفتن گذشته اش هر بار به نحوی به بن بست می خورد تا درست شب بعد از عروسی....اما آن شب گفتن همان و بیزاری شوهر نواندیش و فیلسوف و از طبقه و کلیشه گریخته و ترک یک ساله او و غرور دختر و رنج بی پایانش در کارگری های مزارع در پایان قرن نوزدهم در انگلستان ....در همین اثنی فاسقی که فکر می کرده توبه کرده است و مبلغ مسیحی شده باز  تصادفی او را می بیند و از سخنان شوهر فراری اش نقل قولهایی می شنود و جنون تبلیغ مسیحی را کنار می گذارد و انقدر به اصرار سراغ دختر و مصایب او و خانواده اش می آید که بالاخره او را وادار به ازدواج می کند درست یکی دو سه هفته بعد شوهر فراری از راه می رسد و دختر که شوهر فراری اش را می خواهد با کاردی شوهر فاسق را از پا در می آورد و یک هفته در فرار از مجازات اعدام با شوهر جان و دل یکی خودش در سعادتی که انتخاب کرده است زندگی می کند و قبل از گرفتار شدن وصیت می کند  خواهرش را به جای خودش بگیرد همسرش.تا زیانی متوجه خانواده نگون بختش نشود.

به این ترتیب دختر زیبای مغرور عاشق فاسقش را می کشد تا به شوهر قانونی و دل خواسته اش خدمتی شاعرانه کرده باشد....خیلی در شاعرانچان

  • سویدا

دنیای سوفی به پایان رسید شاید ده روزی هست که در دست دارمش..شاید هم بیشتر

من را با خیلی از فیلسوفها همراه می کرد و بعد قال می گذاشت و می رفت اما نمی خواندمش تا بدانم فلان فیلسوف در فلان سده چه می اندیشید و جهان بینی اش چه بود...با این حال دانستم که درست تا قبل از زمان نیچه...تا قبل از زمان مدرنیسم تا قبل از قرن بیستم....همه فلاسفه دین را و خدا را ضروری می شمردند و حتی در فرض کنارش نمی گذاشتند ...یا به مدد عقل او را اثبات می کردند یا به نام اخلاق یا اصلا به ضرورت فلسفی...

من می خواندمش تا شیوه ی نو کردن تمام لباسهایم را و نه از آن قدیمی تر شکهای فلسفی اول به خود آمدنم را در یابم...من هم همسنهای سوفی پانزده ساله بودم که در کتاب نیچه چیزی خواندم و به این رسیدم که من وجود ندارم...فکر کن...ششصد صفحه کتاب خواندم تا ضرورتی بر وجود داشتن خودم دریابم...تنها داروین قصه ای گفت از میلیاردها سال پیش و سوپ گرم و سر هم جوشیدن سلولهای آلی ... و تشکیلات فتوسنتز و تشکیل جو و ....قشنگ دیدم که خدا به ترتبیاتی صورت ما را ترتیب داده است و این صورت یکی است از هزاران امکان ... آفرینش خدا را بالاخره در جامه ی قصه در کیفیت دیدم وباز شناختم...

حالا آخرهای داستان که سوفی سردر می آورد از این که سرانجام وجود ندارد که قصه ای بیش نیست که نمی دانم ای بسا روح جامد تر از جمادات است ....همچنان که مردانی که در مه حرکت می کنند چون جامدترند.....از آن بر می گذرند...

بالاخره به این رسیدم که من وجود دارم ....نه از کجا معلوم...سه هزار سال دور زدم دور تاریخ اندیشه بشری...آخرش سر همان کوچه اول ماندم...حالا در شرایطی که این بچه ها را به دنیا آورده ام و مرگ را این همه از نزدیک دیده ام چه جای این تردیدهاست...

بدیش این است که می خواهی از قالب تنت خالی شوی و بروی جایی که کاری متناسب با این نیروی نمی دانم اهریمنی یا اهورایی هنگفت در وجودت داری صورت بدهی...نه این همه کارهای پیش پا افتاده و پوچ....

می نویسم تا در دنیاهایی که تویشان قویترم بدانند که من می خواستم کاری بکنم...می خواستم

  • سویدا

وقتی مدام داری می دوی یکی به این دلیل که برای دویدن تربیت دیده ای توی مدرسه و دانشگاه با اول شدنها و تشویقها و صاحب جایگاه شدنهایی که برای بقیه عمر مجبوری این جایگاه را نگه داری ...یکی به این دلیل که هدف از دویدن هم برایت مهم است ...پول است اعتبار است اول شدن است هر چه که هست خیلی برایت مهم است 

خلاصه وقتی داری می دوی سینه ات که سوخت و نفست که کم آمد می آیند دعوتت میکنند به ایستادن و نفسی چاق کردن تازه کم کم به این فکر می کنی که چرا داری می دوی و چرا اینقدر تند و اصلا از اولش که نمی خواستی سر از همچین جایی در بیاوری پس این جا چه می کنی

حالا مردمی که رنجت را می بینند دعوت به آرامشت می کنند.آرام که شدی باز دوباره به این فکر می کنی که تا آرام می شدی چقدر از تو جلو زده اند اعتبارات چقدر بالا رفته است ...مدلهای مبلمان خانه ها و طلاهای آویزان از دستها چه خبر شده است ...اینها دارند می گویند ما داریم قدرت مالی را در دست می گیریم و بعد از این مائیم که حق سخن گفتن داریم

خلاصه اینجاست که باید هم از دویدن دست کشید هم از آرامش جستن

حالا می نشینی و فکر می کنی ...اصلا آمده بودم چه گنم؟

  • سویدا

توی گروه دوباره هیاهویی به پا شد...همه یک تنه با تمام خشم حمله می کردند به آقا که ورود واکسن فایزر را ممنوع کرده بود....(اگر زیرآبی از آقا سرپیچی نکنند خیلی جلوی خودشان را گرفته اند)

و من را صدا کرده بودند برای فریاد زدن سر آقا...البته به طعنه

اگر صدایم نمی زدند خودآزاری نداشتم که چیزی بگویم...

گفتم از دوستی و دشمنی گذشته فایزر بد سابقه است چند میلیارد دلار تا حالا جریمه تخلف داده است..در پرتغال و نیجریه داستان درست کرده است...همین امروز ای بی سی نیوز مرگ پزشکی که فایزر زده بود را تایید کرد...

ریختند سرم....فحش بود که از هر طرف می آمد

توهم زده اید شما ها ...اینها هرگز فکر ملتشان نیستند..شما تخصصی در این زمینه نداریند ...این ها بروند توی حجره شان آخوندیشان را بکنند..ما پشتمان به بهترینهای ژنتیک ایران گرم است..همه دارند می خرند چرا ما نخریم...

باز هم دم آنها گرم که می گفتند نمی خریم چون نمی توانیم بخریم ..یا آنها که می گفتند می خریم فقط به خواص می  زنیم 

یکی گفت اینها سرمایه اجتماعی شان را از دست داده اند اگر بگویند شب است می گوییم روز است....آه چه حرفش کنج قلبم کمانه کرد....

آن یکی گفت کاش آزاد می گذاشتند هر کس می خواست برود بزند...ظاهرا حرف بی ضرری بود اصلا آقا معمولا داخل این جزئیات نمی شود به خاطر همین هزینه های هنگفتی که برای سرمایه های اجتماعی اش دارد ..اما احتمالا به گوش آقا هم رسانده اند افتضاح کارآزمایی ردمیسیور را

حتما خبر دارد که داروی آزمایشی رایگان ردمیسیور ...سراز بازار سیاه در آورد و در شرایطی که بی اثر بودنش اعلام شده بود هنوز رانت خورهای مرگ برشان باد دارند می سازندش! کارخانه اش را عین قارچ سبز کرده اند از زیر زمین

به هر حال ولی این همه هجمه همه ی آنچه طعم گوارای زندگی در دهانم بود را به مزه ی تهوع بدل کرد

وقتی شکست می خوریم

آبرویمان است که دارد چرک می خورد

جوانی آرمانهایمان است که دارد چروک می خورد

وقتی شکست می خوریم از همه حجم بودنمان عرق می آید بیرون و ما آن را می خوریم

  • سویدا

تازه الان دنیای سوفی را گشودم. چه عطشی بود آب چهل سال را طلب داشت.خبر نداشتیم. امیدوارم پر بیراهه نباشد از راه فلسفه رفتن. باز در مجلس سلیمانی نشستن و با هزاران سوال پارادایمی فلسفی خود را تنها و وحشت زده دیدن...طوری که بخواهی آخر و عاقبت حیات فکری معنویت را به زور دعای عاقبت بخیری از ورطه جهنم در بیاوری....فلسفه میخواد فارغ از علتهای پیش پا افتاده که این آمد و آن رفت مسیر تاریخ بشری را بشناسد و ای بسا به این سرنوشت معترض است. حالا در کتابم که تا مثل افلاطونش رسیده ام و روحم را نزدیک بوده از تن بیرون بیاورد سرفصل ملموس جدیدی می گشایم....سر فصل سلیمانی...حقا با حساب کتابهای من این مرد شوریده ای متمایز بوده است ولو اینکه یک سطر فلسفه ننوشته باشد....که نوشته است بر خاک بیابانها نوشته است. جای قدمش اثر های شگفت دارد و صحراهای یمت و سوریه و عراق و شلمچه های خودمان خیلی می ارزد حالا

  • سویدا

خدا کسی است که روزی دوبار جلوی چشم هر آدمی می آید....یکی وقتی این چشم بسته می شود و آن روح راه می افتد برای خودش گردش..و دومی دوباره است که این چشم باز می شود....اگر هم طوری شد که هیچ روز و شبی خدا سراغ چشم تو نیامد 

خدا همان کسی است که پنج شنبه گذشته جلوی چشم همه ما آمد

بعدازظهر بود سعید به زهرا گفت نفسم تنگی می کنه...

می خوای برو محض خاطر جمعی یه عکس قفسه سینه بگیر

ساعتی بعد ولی زهرا هرچی به سعید زنگ میزنه جواب نمیده...سعیدی که همیشه جواب میداد...علی اکبر و عباس ساکتند و نور کوچولو هم خوابه...یه بار دیگه زنگ میزنه زهرا...اینبار صدای پرستار اورژانس جواب میده: خانوم بیایین حال مریضتون خوب نیست...

زهرا دیگه نمی فهمه چطوری بچه ها رو و این شیرخوره ی نوزاد رو تحویل همسایه میده و خودشو میرسونه ....ااما دیر میرسه..از دو دقیقه پیش سعید دیگه نیست..خدا اومده ..خدا با این بلایی که سر همه ما ها آورد خودش اومد جلوی چشممون...

حالا می دونم خدا کیست

خدا همان کسی است که یک جوون تو دل بروی خوش تیپ از دوستای نزدیکمون  رو پنج شنبه عصر خیلی خیلی ناگهانی سکته داد  و زن و سه تا بچه ی قد و نیم قدش رو تنها گذاشت....ما در مقابل فقط خدا رو می خوایم پیام تسلیت و گل و ویدوئو و کلیپ برامون نفرستید

------------------------

و خدا آمد روز تشییع جنازه که این دو تا پسر قد و نیم قد را  آوردند سر خاک و گفتند بابا اینه

خدا آمد 

فرشته ها فریاد زدند...

آرزوها را کوتاه کنید ....طاقتها را بلند کنید...مرگ نزدیک شماست

  • سویدا