حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

رفتم به خانه مادرم..خانه بچگیها...

همه جا شعر باریده بود. توی خانه اش، روی بالشش و لحاف جهیزیه اش خوابیدم و خودم را در آغوشش احساس کردم. بود همان دور و برها بود. و داشت از دیدن نوه های قشنگش کیف می کرد و از شعر خواندن دختر کوچولوی برادر بزرگم دلش ضعف می رفت: تپلو ام تپلو....صورتم مثل هلو....

همان دور و برها می پلکید مواظب بود سیمانهای بنایی برادر کوچکترم خوب آب بخورند، و برای موفقیت فیلم برادر وسطی نذر می کرد. و قد و بالای نوه اولش را سیل می کرد .که وقتی داشت از پیش ما می رفت این تنها نوه اش سه سال بیشتر نداشت! مادرم همه جا بود همه جا زیارتگاه او بود و دور همی شادمان به دعای او شور گرفته بود. مادرم بود وقتی ساعت ده شب به خانه برادر وسطی زنگ می زدیم و بچه هایش گریه می کردند و او هنوز به خانه برنگشته بود...آن وقت دل مادرم شور تنهایی مادر بچه ها را می زد و باز هم نذر می کرد که فیلمش بگیرد و کارش کم بشود و بیشتر به خانمش یاری بدهد....

مادرم هست ....انگشت که روی سنگ قبرش می کشی احساسش می کنی همان طور که او توی هر  شادی و شوریدگی احساسمان می کند. 

با این تریپ جدید مادر - دختری هم خیلی صفا می شود کرد! اصلا احساس می کنم مادرم آن طرف دارد شعر می گوید ....از بس شعر تر می انگیزد بودن در هوای او!

سر قبر او کلاه بافتنی برادر کوچکتر را از سرش برداشتم و موهایش را پریشان کردم و به مادرش گفتم حالا که تو رفته ای آن طرف برای خودت دیوان شعر بیرون می دهی سفارش این بچهکت را هم بکن که می خواهد دانشمند بشود!

رفتم خانه بچگیهایم. اینبار  به جای ساختن سازه های گلی ، با برادر کوچکترم پایه های تمدنی  جهانی  را ریختیم که پول در آن ---دیگر بود و اقتصاد دیگر بود ....آن وقت بیشتر از آنکه حالیم شود بانک دشمن بشریت بوده و روزولت بزرگترین خدمتش به آمریکا کشتن موقتی بانک بوده و مهار کردن قدرت فدرال رزرو بوده ...بیشتر از آنکه در گل مالی کردن کریپتو کارنسی و عمل آوردن ملات پول-طلا با این برادر ، عرق بریزیم ...بیشتر از آنکه حالیم شود در طرحی برای فردا باید پول را بنشانیم سر جایش...بیشتر از این که حالیم شود که نظام زکات عجب چیز با شکوه و الهام بخشی است ....بیشتر از همه این چیزها که عین شعرهای مادرم مستی آور بود 

حالیم شد که رنگ چشمهای برادر کوچکتر عسلی است! فکر کن! بیست و نه سال است این برادر را دارم و تا الان نفهمیده بودم!

  • سویدا

شبی در عراق مهمان برادری از اهالی وادی السلام نجف بودیم ضمن همه جور روی خوش و پذیرایی که از ما کرد وقتی راجع به تظاهرات عراقیها سر حرف را باز کردیم 

آهی از دل برآورد و گفت ما منتظریم اربعین تمام شود و بریزیم توی خیابانها....ساکت بشو هم نیستیم

اعتراضتان به چی هست؟

به این که خون ملت ما را آمریکا و ایران دارند می مکند!

تصور بفرمائید صورت کش آمده مای ایرانی را موقع شنیدن این جمله!

تعجب کردیم به زعم ما شلوغ کن ها می بایست ما به ازای شلوغ کن های ایرانی می بودند و اصولا سر و کاری با این جوانمردی بزرگ مردمی در اربعین نمی باید می داشتند! به زعم ما عجمهای خسیس البته! خصوصا وقتی ما ایرانی ها را هم ردیف آمریکا بلای جان خودشان می دانند!

بیشتر که بحث کردیم ساکتمان کرد اگر ادعای کتاب خواندگی داشتیم باید هم ساکت می شدیم....

در همیشه تاریخ هر حکومت مقتدر مستقلی که همجوار دولت نوپای زخم و زیلی از زیر جنگ در آمده ای شده است و مثلا به او در پاگرفتن کمک کرده است به ازای آن طرف را قشنگ مکیده است ومثل اناری آب لمبو کرده است در کل تاریخ به قدری این جریان طبیعی بوده که ربطی هم به ایدئولوژی و مذهب نداشته پس من نمی توانستم قسم حضرت عباس بخورم  دولت رسمی جمهوری اسلامی ایران هیچ دست درازی ای به عراق نکرده یا حتی برادران عزیزم که عراق را از دست داعش نجات می دادند به ازایش چیزی از عراق نگرفته باشند! راست است که بین ایران و عراق موش می دوانند اما زمینه اش هم وجود دارد که می دوانند

کاری ندارم

دیدم مطمئن ترش این است که منی که این سالها نمک گیر این مردم شدم و انصافا امسال علی رغم مسائل معیشتی پرو پیمان تر از سالهای قبل ...فراوان تر کریمانه تر پذیرایم شدند! حق دوستی و جوانمردی را به شیوه خودشان ادا کنم...پس

آمده ام کارزاری راه بیاندازم و مردم را وابدارم پول حسابی جمع کنند برای ایجاد اشتغال در عراق. برای تاسیس مهمانسراها مثلا....

خدائیش جهان به ما نمی خندد که اربعینها خودمان را به سفره و بضاعت و محیط زیست عراق تحمیل می کنیم و از روی ادب و جوانمردی حرکت متقابلی نمی زنیم؟

لذا اندوخته کوچکم را می گذارم وسط و در شبکه های اجتماعی جار خواهم زد:

کمک به ایجاد اشتغال برای جوانان عراقی وظیفه ی زائران اربعین 

  • سویدا

دارم به این نتیجه میرسم که بنشینم توی خانه دنیوی و اخروی برای خودم و بچه هایم بهتر است. کار آن فرصتی که برای نوشتن لازم داشتم را می توانست در اختیارم بگذارد که یا من نتوانستم از آن فرصت استفاده کنم یا سزاوار نبود ساعت کاری را به کاری دیگر بگذرانم و یا اصلا روزیم نبود که این اتفاق برایم بیافتد

در مورد گشایش مادی هم چیز محسوسی رخ نداده این ماهی دو سه تومن که به خانه میبرم شاید برایم ماهی صد تومن دویست تومنی که به بعضی ها کمک می کنم داشته باشد و در غیر این صورت شاید رویم نمی شد از شوهرم بخواهم اما در مورد زندگی هیچ تغییری ایجاد نشده! الا این که توقعات بچه ها بالاتر رفته و ما هم مدام با نداریم و نمی شود جواب می دهیم

باز اگر میشد خانه را توسعه بدهیم ! ای 

تا آخر امسال به این قضیه فکر خواهم کرد و بعد تصمیم خواهم گرفت

  • سویدا

صد سال پیش انگلیس که احساس می کرد در بزن و بکش جنگ جهانی اول غنائم کافی را به دست آورده برای ساکت کردن قدرتهای گرسنه ای که در این راه با خودش همراه کرده بود به تکه تکه کردن  امپراطوری عثمانی و ایجاد چیزی به نام خاورمیانه پرداخت. عربستان و عراق را به هم وا گذاشت  و خودش شد آقای هر دو البته احترام عبا و عمامه شریف مکه را سعی کرد به اندازه ردای پاپ حفظ کند! با خودش می گفت این یک خلافت اسلامی برای اینها که هم عربند و هم مسلمان به جای آن امپراطوری عثمانی!

سوریه را به فرانسه داد ....قسطنطنیه را به یونان فلسطین را به یهودیان فراماسونری وعده کرد...سر افغانستان و پاکستان  و هند و کشمیر یک عالمه با روسیه جدل کرد اما به هر حال با تمام قوایی که برای قیمومیت و چپاول جهان داشت تاریخ و جغرافیای زمان و زمین را خودش شیرازه کرد....اما اما

اربابان حقیقی عالم که هرگز دانه ای از مورچه ای به ستم نگرفته بودند و بار همه ستمهای جهان را با رگ گردن و شقیق قلب به دوش کشیده بودند در جانهای مردم خاطرات مشتعلی جا گذاشته بودند که در طول تاریخ  هر آب و آتشی که قصد خاموش کردن این خاطرات را داشت  تازه شعله را تیز تر کرد....شعله ها هزار و چهارصد سال توی جانها و ای بسا زیر خاکستر ها زنده ماندند تا امروز شده اند چیزی حدود بیست ملیون شعله که اربعین را چراغانی می کنند

به رغم مدعیانی که منع عشق می کنند به رغم امپراطوری ها و استعمارگرها به رغم برنامه ریزی ها و قدرت خرج کردنها ....همان تکه گوشت بزرگ غنیمتی جنگ دارد در  شعله های میراث هزار و چهارصد ساله اشک میریزد و شکل عوض می کند....مردمی که هزاران جوانشان در جنگ هشت ساله کشته شده بودند و باقی مردم جهان دارند موکب می زنند برای هم. به زودی فرودگاههای تمام کشورهای اروپائی موکبهای استقبال و بدرغه از زائران اربعین می زنند.....

به رغم همه شان ایران و عراق دارند قدرت جدیدی می شوند و زخم و زیلی کردن سوریه هم به جایی نخواهد رسید

همه این مدعیان دارند نفس خودشان را به سفاهت می کشانند: و من یرغب عن مله ابراهیم الا من سفه نفسه

خاورمیانه جدید را همان کسی برنده می شود که هزار و چهارصد سال پیش جنگ روز عاشورا را برنده شد.

رفتم اربعین و آنجا عشق همه کاره بود غذاهای خوشمزه می پخت و "هل بهم" ...." هل بهم" در دهان مردم می گذاشت. و همه را می کشاند و می دواند و با خودش می برد

رفتم اربعین و همه آمده بودند از راستی و چپی حزب ا... و اصلاح طلب، متدین و عرق خور!

گوشهایم چهارتا شد وقتی توی اتوبوس مسافر سر زنده به بغل دستی اش گفت: اصلا عرق نخوردی؟ حتی یکی؟

نه؟

  • سویدا

معلم کلاس پنجم توی جلسه معارفه با اولیا، گفت می خواهم همکاری کنید تا با این همه هجمه علیه فرهنگمان مقابله کنیم و حداقل هایی را توی بچه ها جا بیاندازیم ....اگر به بچه هایتان می گویم نماز بخوانید همکاری کنید...یکی از مادر ها  با اطمینان کسی که منتظر بود بقیه تائیدش کنند گفت: چرا بچه ها رو مجبور می کنید؟ ما دوست نداریم بچه مون نماز بخونه خودمون هم نماز نمی خونیم!

ترسیدم...از هیاهویی که جو کلاس را بلرزاند ترسیدم از زمزمه هایی که در مخالف خوانی با نماز و مذهب بلند شود ترسیدم. ترسیدم از این که خانم معلم خبر نداشته باشد چمن رسیده است به اینجای ایمان مردم و جا بخورد...اما خانم معلم نه ترسید نه از کوره در رفت و نه بحث را واگذار کرد!

خانوم لطفا بحث نکنید...شما بالاخره مسلمونید سنی یا شیعه نماز در حال غرق شدن هم واجبه!

ترسیدم ...یک بار دیگر هم از این که محبوب بشود مغضوب

از چه چیزها که نترسیده ام و بعد از ترس فهمیده ام که بیجا بوده  و فهمیده ام که ترس خودش شخصیتی است خودش ضربدر شرایطی که برای آدم پیش می آید رنگ به رنگ می شود طوری که اگر ماده می شد به اندازه ی پتوی نرمینه طرح و رنگ داشت و تنوع ترسیدم به شعائر بی احترامی شود ترسیدم برایم گران تمام بشود ترسیدم بهم توهین بشود ترسیدم نتوانم سر قولم بمانم ترسیدم خون مردم ضایع شود ترسیدم ایمان مردم ضایع شود ترسیدم جانم مفت از دست برود

ترسیدم برای بچه هایم لازمتر باشد

ترسیدم بگویند چرا ویلا ندادید

ترسیدم نامم گم شود

ترسیدم ریا شود

مقوله مفصلی است ترس ، ترس از دوستان شیطان است.

  • سویدا

قرآن عزیز که معتقدم برای این که توی خواندنش توفیق پیدا کنیم باید دور دنیا رو بگردیم و دست خط همه دست به قلمهای جهان را بچشیم تا چشمهای صائبی پیدا کنیم  وتا با رازها و کلمات آشنایی مختصری پیدا کنیم و تا بوی هنر های کم مایه تر مشاممان را برای شنیدن عطر مطلق مهیا کند و تا قدر بدانیم و تابا ادبیات مدرن قرآن آشنا بشویم..... وتا 

استادی می گفت قرآن را می شود (اگر بشود در دسته ای قرار داد )بالاترین جای ادبیات مدرن گذاشت  و یا پست مدرن البته از آن پست مدرنهایی که دیوارهای مدرن را خراب کرده اند و ازش زده اند بیرون ...

قرآن گفته وقتی برای شما مومنان فتحی صورت می گیرد منافقان می گویند کاش با شما بودیم و فوز عظیم می گرفتیم

عینا تنگنای عطش زده سینه ام این روزها که مردم گرسنگی کشیده یمن آرامکو را زده اند همین را می گوید : کاش با شما بودم....ای یمنی هایی که ما به شما یاری نکردیم اما شما ما را دارید یاری می کنید

ما کمک نکردیم شما و بچه هایتان روزی یک وعده نان خشکیده و آب ولرم سق بزنید اما شما دارید کمک می کنمید که کره روی پلوی ما ایرانی ها ارزانتر از شرایط تحریم تامین شود....ای مرد ترین مردم ای به کربلا افتاده هایی که ما کربلا شناسها برای علی اصغر هایتان قطره ای اشک هم نریختیم کاش با شما بودیم...

ای دنیا اف بر تو ...ای تاریخ این روزها را خوب بنویس با خط خوانا بنویس

بنویس سگ و گربه و سوسک و موش مردم جهان توی این مدت جنگ یمن سیرتر و تامین تر از بچه های یمنی بودند

بنویس در عصر شیشه ای مدرن جلوی چشم کل دنیا این همه آدم گرسنگی کشیدند و جنگیدند 

بنویس بقیه مردم جهان سزاوار زیستن نیستند....الا این مرد مردمی که زجر خودشان را و زجرهای استراتژیک ما را تنهایی کشیدند و دم بر نیاوردند....

زمین مال شما مستضعف مردم است  ...این گردنهای شکسته ما  مردم کوفه است که باید به استقبال شمشیر امام زمان برود....

کاش با شما بودیم

خواهر و برادر یمنی سوختم! 

ما و انقلاب ما همه سوختیم! شما بردید!

  • سویدا

شکست را من نخواهم پذیرفت، ونه همچنین کسانی که من دوست دارم. فرزندان من دوستان من. ما دیگر مثل بچه ها نیستیم که می باید آنچه را در آرزوی آنند در دست خود داشته باشند.ده سال بیست سال صد سال برای اراده ما به حساب نمی آید. ما اگر بدانیم چه چیز درست است و باید باشد همچنین می دانیم که این چیز خواهد بود.آن چه در جان ما ثبت شده است همین خود سرنوشت است.با زندگی ما با مرگ ما به تحقق می پیوندد و خدا کند که من باز بتوانم آن قدر زنده بمانم که جانم را در راه آن فدا کنم!

این ها نقل قول از سر کار خانم "جان شیفته است" در گفتگو با عاشق هجران گزیده اش آقای ژولین!

انگار سید علی حسینی خامنه ای است که دارد حرف می زند با سید حسن نصرا...!

  • سویدا

جنبش ضد سرمایه داری در فرانسه نزدیک یک سال است ادامه دارد.رومن رولان در جان شیفته به طور مفصل  یعنی طی هزار و هشتصد صفحه یک انقلاب ناگزیر را به سمت  صواب مندانه ای هدایت می کند. این کتاب که شرحی بر سی سال از عمر سرکار خانم  جان شیفته می باشد طرز تهیه یک انقلاب را شرح می دهد. خیلی مفصل:‌از مراحل اولیه ی تشکیل نطفه آقای مارک و مراحل ماقبل اولیه ی تشکیل روح و حتی با اشاره به  گذشته بی نهایتی که هر موجود انسانی به واسطه تاریخ و ژنتیک ارث می برد . در این انقلابی گری زن بودن نقطه عطفی است محل زایشی است اصلا انقلاب زنی دارد که خیلی ساده به تصرف دیگران در می آید اما بعد که زندگی زناشویی به جان "جناب آقای مارک" بر می گردد...اصلا تو گویی زلال زندگی است که به جان انقلاب بر می گردد....اصلا سودای عشق محرک انقلاب می شود چون جانهایی که توی این رمان  به هم عاشق می شوند به روح و اندیشه و حرکت همدیگر بیشتر دل می بازند تا خط و خال و چشم و ابروی هم!

وقتی این کتاب را سر صف نماز جماعت می خواندم درست در دقایقی که روحم روی آزاد اندیشی و گریز از تحمیق با ایدئولوژی و اساسا گریز از ایدئولوژی تمرکز می کرد زن بغل دستی ام پرسید : خیلی گناه می کنن که این شعار را میدن...و من هم داشتم بی اختیار تکرار می کردم:‌مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس مرگ بر ضدولایت فقیه!  قیافه سوالی من را که دید ...زن خانه داری بود قشنگ سن مادرم...تکرار کرد مرگ بر ولایت فقیه یعنی چه؟ این که می شود مرگ بر اکثریت

توی دلم گفتم اکثریت هم که باشند لزوما برحق نیستند اما باز توی دلم گفتم برحق نبودن چیزی است و مرگ برشان آرزو کردن آن هم بعد از تکبیرات نماز چیز دیگری

از این گفتم گفت ها زیاد اتفاق افتاد تا من به این سوال رسیدم :که دستور پخت فرانسوی  انقلاب بهتر است یا اسلامی اش..کشور همیشه در حال انقلاب فرانسه  معمولا جای آزادیخواهان وهنردوستان و ادبا بوده و حالا که یادم می آید روزهای نوفل لوشاتو با خودم می گویم سرزمین رومن رولان همیشه در حال مرینیت کردن یک انقلاب بوده است...پس باید با دقت درمورد جان شیفته خواند و در مورد کارل مارکس و در مورد انقلابی که ما یکبار کردیم و بعد زیرش باد دادیم...و بعد این روزها که هنوز روی قلبمان فشار ماجرای پر رمز و راز کربلا جریان دارد....انقلابی که نازنازان و دلنوازان تاریخ راه انداختند و هنوز هم با تمام شورش و عزا و ماتمش در جریان است و سعی می کند ما را از جوب عادات بگیرد و به خود بیاورد....با جان شیفته که همراه می شوی بارها و بارها به خودت می گویی این قسم انقلابی گری پر ریاضت و با این همه سخت گیری علیه نفسانیات در درون هر جانی باشد  یقینا انبار کاهی است که شعله ای از کربلا لازم دارد تا جهانی را بسوزاند 

باید بخوانم و امیدوار بمانم که یک منتظر انقلابی از اول برای خواندن آفریده شده.. اگر نا امید نباشی شاید کفش جفت کنی نیروهای حرکت و عمل را هم بتوانی بر عهده بگیری

جوگیر نوشت: بعد از همراهی با جان شیفته کشف کرده ام که خودم و آرزوهایم و بچه ها و همسرم خرده بورژواهای بی غم هستیم

جوگیرتر نوشت: از روی تعریف روسبیگری توی ماجراهای آسیا  و مارک با تمام حفاظتی که از حجاب و شئونات به عمل آورده ام از اتهام روسبیگری در خانه خودم مبرا نیستم! این خیلی باشکوه است که ....

  • سویدا

جان شیفته آوردگاه اندیشه و عمل است این یک عملگرای فطری ای است که اندیشه به او قوت می دهد. آن یک اندیشه ورزی است که کلمات بازیچه هایش هستند و عمل آرزوی دست نیافتنی اش...هر دو راستگو و نترس ...هر دو در صمیم جان با دروغ و ترس آشنا

و من بچه مسلمان که به تماشا نشسته ام نمی توانم از افزودن اکسیر ایمان به تقلاهای ارواح در شیشه حبس شده ی این اندیشمندان و عمل ورزان نیکو سرشت خود داری کنم...خود رومن رولان هم نمی توانست! او چندبار حتی نزدیک بود از فرط اشتیاق یک نطفه  از ایمان به مریم باکره مانده از ایمان و ایدئولوژی رمانش تلقیح کند! 

من نشسته ام و چهار چیز در هم پیچنده ی از هم جدا را می بینم که برقراری اعتدال بینشان پیر امتها و تاریخها و تمدنها را در آورده است.که امامها را کشته است  و یا تیغ در گلو و خار در چشم زنده نگاهشان داشته است.

یک: نظم حاکم

دو: آرمانطلبی علی رغم نظم حاکم

سه: ایمان به آرمانهای حقیقی

چهار: محافظت از ایمان توده ها در مقابل بازی بزرگان

این چهارتا در حوزه اجتماعی هستند و اما در حوزه فردی می بینم که:

یک:اندیشه ی صائب در درون  

دو: ایمان استوار به حقیقت آرمان

سه : اراده عمل در بیرون 

چهار: علم به گذشته و اشراف به آینده

باید با هم به اعتدال برسند اما کو اعتدال

آیا من صفات امام را برنمیشمرم؟ آیا دارم به این نتیجه نمی رسم که هر فرد از امت باید امامی باشد و بین این چهار به اعتدال درستی رسیده باشد تا امام امت را بتواند پیدا کند؟

آیا این مساله بغرنج کل تاریخ نیست؟ آیا این همان چیزی نیست که خمینی و امت خمینی چهل سال پیش خود را بر آن می دیدند که  سرانجام محققش کنند؟

چقدر نمی دانم! چقدر نمی توانم! چقدر نمی فهمم! چقدر نمی بینم

باید دانست وگرنه شخص می میرد. خلا تاب نمی آورد. اگر گفتی گنداب ایدئولوژی را دور می زنی زیاد دور نرو که باز پایت را از هر جا برداری درون ایدئولوژی دیگری خواهی گذاشت!

  • سویدا

داشت چهل سالش می شد اما قشر نازک روی دانه اش را نتوانسته بود بشکافد و از دل خاک بیرون بزند! داشت چهل سالش می شد که کم کم به فکر افتاد استخوانی بترکاند ....هنوز زیر خاک نپوسیده بود. عجب صبری در دانه اش نهفته بود.

زن ساده لوح باهوش همه دنیا را از طریق همانچیزی که زیر دندان خودش می توانست بیاورد می شناخت....شناختن چیزهای فراتر را به کمک قوه تخیلش رها کرده بود. یعنی خیال می کرد می شناسد شان و برای همین کاری به کارشان نداشت!

زن ساده لوح تمام بدیهای خودش را با قبراقی و خلاقیت تمام سنجاق می کرد به دیگران

و چون سعی داشت خودش را موجود با انصافی بداند از خوبی های خودش هم توی دیگران خیلی چیزها می دید یا الکی با کمک تخیلش خودش را به دیدن می زد!

 همه چیز را از تنگنای خودش شناخته بود....خدا را دین را تاریخ را جامعه را جنگ را بیماری و فقر را صلح را همه و همه را آنقدری که با بزاق دهان خودش بتواند تر کند شناخته بود و خودش را عارف و فیلسوف و کتابخوان و همه چیز دان می شمرد. 

ولی حتی راه به بچه هایش هم نمی برد. همسرش را که مطلقا نمی فهمید! خواهر برادرهایش که مرده و زنده شان اصلا برایش فرقی نداشت. از زیر و بالای جهان هیچ خبر نداشت! دوستانی که توی مدرسه این همه باهاشان می آمد و می شد و می گفت و می خندید می مردند و زنده می شدند نمی فهمید ..همیشه دیگران به او زنگ می زدند او اینقدر از ادب یاد گرفته بود که هر از گاهی بگوید: ببخشید من زنگ نزدم!

وااای او را چه می شد!

داشت چهل سالش می شد که خودش خودش را ازخواب سعی کرد بیدار کند...خودش را توی خواب صدا زد ! بنا بود از خود به در بیاید و دنیا را ببیند!

یک قطره شبنم صبح روی پلکش افتاد....شاید این بیدار شدن و از خود به در آمدن را هم بالاخره با کمک تخیل در خواب می دید و زحمتش را از سر خودش جمع می کرد...شاید هم بالاخره بعد از چهل سال پوسته خودش را پاره می کرد و به جهان می آمد....حالا وقتی بود که باید به جنبش در می آمد...این را فهمیده بود که همه این کارها وظیفه اش بوده است و به جای همه وظیفه هایش خوابیده است و خواب دیده است شاید بالاخره روزگار او را بیدار می کرد! شاید اگر این هوسی که در او می جنبید پا می گرفت شاید

کسی را سراغ دارید که کمکش کند؟ خودش خیال می کند شاید بتواند از محرم مایه بگیرد!

  • سویدا