حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

سلام

اگر قابل باشم پیام شما را دریافت کردم

با شما هستم که از ما بیزارید و ما را دشمن خود میشمارید

با شما هم هستم که همه ی امر از شماست ای حضرت صاحب امر

پیام مفصل گوشت برتن آب کن شما این است

شاید انقدر که فحشها می گویند و بیزاران .....بد نباشییم

اما هرگز هرگز انقدری که باید خوب نییستیم

اما قسم به خون خوبان سعی خودمان را خواهیم کرد

دشمن بداند

دوست دعا کند 

لطفا

  • سویدا

بله پریروز دانشگاه تهران بساط خوف و خطر و اشک آور و گلوله بود

دیروز دانشگاه شریف

امروز هم نوبت امیرکبیر است

الهی شکر انقدری دانشگاه داریم که تا 22 بهمن....

طراحی وجود دارد...طرح انقلاب را و طراحش را یکجا می خرم

شریف را به گواهی شاهد عینی از ظهر تا یک شب در محوطه بوده و از امنیتی ها کتک هم خورده روایت می کنم

اولش تجمع دو هزارنفریست توی محوطه 

استاد و دانشجو

بعد فحشهای اهدای عضو نثار نفر اول مملکت .. ... انواع مرگ بر نثار آن چیزی که برایش خیلی مرده بودیم در دهه های گذشته

از شنیدن این فحشها در فضای دانشگاه آن هم به طور دسته جمعی، از استاد و دانشجو اصلا نمی شود مور مورت نشود

بعد امنیتی ها به سفارش حراست یا بی سفارشش چندتایی ون پر می کنند می برند دم دانشگاه علم و صنعت خالی می کنند؟ 

ماذا فازا؟

من هم مدام با شنیدن خبر حضور امنیتی ها به رئیس دانشگاه پیام می دهم که آقای دکتر توروخدا به قیمت مساله دار شدن خودتون هم که هست امنیتی ها را دور کنید ون ها را دور کنید این باعث میشه تجمعهای بعدی انگیزه و خشم بیشتری داشته باشن...سعه صدر لطفا ...خود آقا گفته بزارید فحش بدن .....

البته خبر نداشتم ونها برده اند دم علم و صنعت خالی کرده اند....نمی دانم بخندم یا گریه کنم

بعد وزیر زلفی علوم میاید تا دانشگاه به او بگوید چرا فحش خورتان ملس نیست

و او هم با دیدن چهره بعضی اساتید نمی تواند کنایه نزند به گذشته شان

مردم هم از بیرون حسابی  سر در اصلی دانشگاه را شلوغ کرده اند به سفارش مصی یا به سفارش نگرانی های خودشان یا.....

لیدرهایی که به گواهی مدیر آموزش همه سه چهار ترم مشروطی دارند و احتمالا باطبی وار دنبال ویزا و اپلای هستند بالاخره موفق می شوند راهی اوبن شوند هشت نفرشان البته

رئیس دانشگاه پای سرویسها ایستاده تا هر که اعتراضش را کرد سوار شود برود خوابگاهش

اما صد و اندی نفر هنوز توی محوطه اند 

بعد مدیر دانشجویی برای معترضین سفارش شام می دهد 

و خودش هم ساعت یک و ربع به خانه می رسد

آره دوست عزیز اپوزسیون یا غیر اپوزسیون من 

چمن رسیده به اینجای شعر من

دلم میخواست با تمام خون توی رگم ناز بچه های بدعنق قهرکرده ی مملکتم را انقدر بکشم انقدر بکشم که ارضا بشوند که دیگر دلشان نخواهد قهر کنند 

که دوستی برقرار شود 

اما چه خیالی چه خیالی می دانم حوض نقاشی من بی ماهی ست

  • سویدا

برادرم زنگ زد که امروز خودت ...نه خودت هم صلاح نیست شوهرت برود دنبال فاطمه

دانشجونماهای دانشگاه تهران برای امثال دخترت امروز  خطر ناک هستند

چطور شده؟

به چادریها حمله می کنند و اوضاع امنیتیست

خندیدم و گفتم برو برادر من نیم ساعتی هست دخترم تعطیل شده

ولی کمی دلم شور افتاد به مدیرش زنگ زدم

گفت امروز بچه ها فقط دست والدینشان میدهیم

و چه همهمه ای بود

این نیز بگذرد

اما این کشور خیلی وقت است آبستن جنگ داخلیست

"شکاف عقیده و فکر" پرده عصمت جامعه را شکافته است

گرگی خواهد زایید 

به نام جنگ داخلی

دریغ که ایران سوریه شود

  • سویدا

پائیزه و پائیزه  برگ از درخت می ریزه  هوا نشد اصلا سرد  اما زمین شده پر از مرگ 

ابر سیاه و سفید رو آسمونو پوشید اما غیر غصه غیر درد هیچی پائین نبارید

دسته دسته کلاغا میرن به سمت باغا میگن آها جوون پیرمرد آبادی باغ تون فدای قار قار ما 

آتیش بزن چاقو بکش بسوزون از کینه های دورون

شاید شد اون چیزی که شده آرزو تو دلهاتون

.....

بچه ها توی اداره با من سر سنگین هستند من هم پای آمدن نداشتم 

هر کدام از ما فکر می کنیم طرف مقابلمان همانی است که دوست ما را چاقو زده یا دستگیر کرده

در حالی که ما از کومله ها هم بیم داریم آنها فقط به یک چیز فکر می کنند : به دست آوردن قدرت 

اما به هر حال این کینه ی بین من و بغل دستی ام بی مورد است 

ما هنوز هم می توانیم با هم دوست باشیم

آنها که می زنند و می کشند اصلا انسان نیستند چه برسد به این که دوست تو عزیز اپزسیون یا من بخت برگشته ی غیر اپزسیون باشند

اما تو به روایتهای ایران اینترنشنال و بی بی سی چسبیده ای که من را در نظر تو لایق جواب سلام هم نمی دانند

در حالیکه اگر می آمدی این روزها تلوزیون خودی می دیدی که چقدر با تو و دوستان ناراحتت همدلی می شود و این کینه ها آنجا وجود ندارد

  • سویدا

اگر از شما دختری  از دست رفت 

از ما هم، همان  دختر از دست  رفت و ننگی ماند و تاریخ پر افتخاری رفت

از شما دلی شکست

از ما پشتی شکست و دلی  و کشتی ای که جامعه وار سوارش بودیم

شما خودتان را محق به جولانگاه آوردید و همه را سنگ باران کردید

ما ایستادیم و سنگ خوردیم و مرگ آرمانها  و آرزوها و  رویاهای پدران و فرزندانمان را یکجا تماشا کردیم

از شما مویی سپید شد

همه طفلان تبار ما  پیر شدند

ما قطعا عزادار تریم

ای بسا شما شاد باشید که راهی برای صدا رساندن پیدا کرده اید

اما ما گناه ناکرده به آتشی سوختیم که هرگز نخواهیم دانست چه کسی برافروخت

ما را دیگر سر هیچ باغ و بوستانی نیست 

شما می توانید به تعطیلات بروید 

دلهاتان همیشه خوش 

مهم نیست که مهسا امینی یک کومله انتحاری بود اینطور که عکسها میخواهند بگویند یا دختری که سکته ناشی از حملات عصبی خونش را به گردن ما انداخت یا ....

مهم نیست که این موهای آراسته که به تظاهرات میروند در عزای اویند یا خود از عزا به در می آیند

مهم نیست که دیروز دو نفر از پلیس را بنزین ریختند و آتش زدند ..مهم نیست؟ مهم هست البته ...

مهم نیست که وقتی می روم بچه را به کلاس برسانم صاحبان این موهای افشان بعنوان دلسوزی تهدیدم می کنند که این چند مدته با بچه هایم آفتابی نشوم

مهم نیست که خشونت با چادریها را حلال می شمارند و به کار می برند

مهم این است که شما احساس کنید در یک جامعه مدنی هستید و هر کاری بخواهید با این کشتی می توانید بکنید

مسئولیت هم که از اساس بر عهده دیگران است

  • سویدا

بالاخره با دوست دغدغه مندی که هیچ جوره قائل به رها کردن مسائل فرهنگی علی الخصوص حجاب نبود به این توافق رسیدیم که بردن و گرفتن زن و بچه مردم هم غلط و مسئولیت زاست هم خطرناک

فقط نمی توانیم این توافق را به سمع و نظرشان و به اتاق فکرهاشان برسانیم که دارند تیشه به ریشه ها میزنند

ای اصلی ها

از کجا که ده ها مثل مهسا امینی سربر نکنند که گرفتند و بردند و خون از دماغشان یا مو از سرشان کم شد؟

این بساط خودش  و ارزشهایی که خیال دفاع ازشان را دارد یکجا دفن میکند

جمع کنید

در کتاب اوباما خواندم ماجرای ندا اقاسلطان کنگره را قانع به تصویب تحریمهای شدید علیه ایران کرد

حالا بعد از ماجرای  مهسا زیاد معطل برجام نمانید ....متاسفانه موقعیت زمانی  قربانی شدن دختر مردم درست همانیست که نفع دشمنان ملت ایران در ان است

اقوام و اشنایان از اهالی اربعین طلبکارند و غضب هاشان را فوروارد میکنند ازشان تقاضا میکنم خشمهای مقدسشان را نگه دارند و در موقعیت بهتری خرج کنند

بچه ها چرا با من قهرین؟ منو با کی اشتباه گرفتین؟

  • سویدا

سلام

عصر روز حرکت تمام تلاشم را کردم که از اداره بکنم و برسم به قافله که هر سرش در شهری بود و همه رو به این سو داشتند

تازه بچه هم در تب ...از صبح بدو بدو نه بخور نه نماز بخوان که چی ....چهار روز می خواهی بروی مرخصی مبادا والامقامان کم و کسری ای داشته باشند و باز هم وقتی می رسی خانه باید سینه ات را از دهن بچه ی از صبح منتظر مانده بکشی تا فلان گزارش را دوباره بفرستی و چون دسترسی نداری باید به هزار جا تلفن کنی تا یاری ات کنند و اصلا مهم نیست که این بچه و آن مادرش هم حقی دارند ...رها کنم غر زدن را 

سفر شگفت انگیز شروع می شود درست نیم ساعت قبل از حرکت تصمیم می گیری ساک ببندی و با توجه به حال خراب بچه ات اقلام سنتی و صنعتی از چند دارو هم برمیداری و شما  گروه عجیب زائر می شوید تو  این کارمند فراری آن بچه ی کوچک که گرما برایش ضرر دارد آن خانم مسن که دیروز از مراسم تدفین پدرش برگشته و دیابت دارد و نقرس و ....آن یکی که همین الان تب دارد ....شماها همه عازمید 

نیمه شب به نهاوند میرسید خانه ی داماد کسی که روزی از بدحادثه همکلاسی شوهرت بوده تا امروز نصفه شب این همه از شماها پذیرایی کند...نخیر نخیر داستان این است  که شما ها از طرف  "حسین(ع)" آمده اید ....و آنچه در این محفل می نوشی و می چشی این همه ناب و گواراست که از دست خود او می گیری اش

ظهر داغ می رسید مرز خسروی ..خیلی چانه زده اید تا به این مرز راضی شده اند تا اول بروید سامرا ...تا با ان یکی دوستان هم همقدم باشید اما مرز را درست جلوی پای شما بسته اند

به قدری از آسمان آتش می بارد که با شرمندگی از ملازمان عذر می خواهی و سوار ماشین هایتان می شوید و تا غروب از میان جنگلهای تنک بلوط و دشتهای بکر کرمانشاه و ایلام می رانید تا مرز مهران

مهران دیگر همه ناخوشند سی ساعت از سفر گذشته و هنوز مرز در میان است ساعت دوازده شب از مرز گذشته اید تراکم و شلوغی ای در کار نبوده شما ها خیلی معطل شده اید خیلی ساک جابجا کرده اید خیلی با راننده وانت و با برنامه ریز دعوا کرده اید دعوا های زن و شوهری و زنداداش خواهر شوهری و مادر فرزندی را هم پشت سر  گذاشته اید ...می بینی ای امام...ما اینیم دیگه...تا شما چه باشید درباره ما ....داستان همه این است:  منی ما یلیق بلوءمی ...منک ما یلیق بکرمک

چند ساعتی هم حسین کریم می نشاندتان سر مرز منتظر  تا  ماشینی کرایه کند و ببرد شما را به کوت به خانه ای که تازه اسباب کشی کرده به آن

سوار ماشین وحشت می شوید شما ها و اسبابها و بچه هایتان 

پلیس هم دو ساعت نگهتان می دارد اطفال از شدت تاریکی و تراکم به خواب می روند به استغاثه می افتید 

منی ما یلیق ب عجل ی منک ما یلیق بحلمک

مصمم می شوی که دیگر نمی آِیی به این سفر 

می بینی ای امام حالا کارم به قهر و ناز و نوز هم کشیده ...

دقیقا سحر است که نشسته اید باز هم غرق در شور و شرم و شوق و شکر سر سفره ای به چه درازا و گلوی بچه خار است و نمی تواند چیزی بخورد ....

و چاشت روز پنج شنبه است که حسین کریم برایتان چشمه جدیدی از کرم رو می کند چند ملیونی که کرایه می نی بوس تا کاظمین است را تنها با دو عدد اسکناس به دستت می دهد و راهی می شوید و ظهر رسیده اید پیش پدر و پسر امام رضا 

تازه حماسه را آنجا می آفرینید شما را سوار ماشینی می کنند و خودشان از پیتان راهی می شوند و هم را گم می کنید می مانید دو تا زن و شش تا بچه کوچک و شهر غریب بدون پول بدون تلفن با ده تا کوله!

مگر معجزه چیست؟ 

با این وضع شلوغی شما می توانید تنها ظرف دو ساعت همدیگر را پیدا کنید

شب جمعه از پدر و پسر امام رضا خداحافظی می کنید که بروید پیش پدر و پدربزرگ امام زمان اما نه می آید جواب استشاره ها و استخاره ها 

پس راهی کوی علی می شوید مرد شماره یک

نزدیک اذان صبح در خانه یکی از اهالی نجف که سابقه دوستی دارید با او ساکن می شوید اما نمازهای صبحتان فوت می شوند و غصه می خورید 

می بینی امام

منی ما یلیق ب ضعفی منک ما یلیق ب قوتک

طرفهای چاشت راه می افتید پابوس امام ..مولا...مرد شماره یک ...همان که دوستش دارید 

ظهر هم می گذرد تا به او برسید و شلوغی بیداد می کند و تشنگی غوغا می کند و گرما اما محضرش چیزی دارد که نمی گذارد حتی توی دلت بگویی نمی آیم دیگر نمی آیم بلکه می گویی عیب ندارد همه می ارزد مردن به دیدن تو می ارزد

جمعه به شام می رسد که شلوغی و تراکم و ازدحام زایران رعب آور می شود همه یاد منا افتاده اند و صدای استغاثه است که از آه های موقت ملیونی زیر طاق مولا می پیچد...راهی بیتوته می شوید 

خانه ی ابوحسنین کرار با آن مادر فرهیخته اش که دبیر ریاضی است و خودش که مهندس کامپیوتر است و خانمش که پزشگ است و این همه با لطف از شما پذیرایی می کنند فردا سحر یعنی صبح شنبه می خواهید بیافتید توی مسیر مشایه ...پیاده به سوی پسران علی مرتضی که بچه ها تب می کنند و تا شب می مانید در خانه ابوکرار و غروب راهی کربلا می شوید با اتوبوس کولر دار و سحر یک شنبه است که از مبیت کربلاییی تان راه می افتید به زیارت در دو کروه و طرفهای بعد از ظهر ماشین آماده شده تا شما برکردید سر مرز مسیری که چندین ساعتش فقط نخلستان است و فرات....آه ای فرات

ما ماه علقمه و خورشید کربلا را کم زیارت کردیم

آه ای فرا ت گم زیاد شدیم در این سفر و کم پیدا شدیم

آه ای فرات ما هنوز خیلی خیلی تشنه ایم تشنه تر از آنی که برگردیم به دیار

و یک نیمه شب دوشنبه است که باردیگر مهرانیم 

تا یک نیمه شب سه شنبه که بالاخره تهرانیم باز 

برای برگشتن به اداره استرس داری و شرم و حجالت رفیقانت شماتت می کنند که چرا رفتی

رئیسانت رفته اند و برایت گله گزارش گذاشته اند 

همین است 

سفر شگفت انگیز پر ملامتی که مدام توی دلت مثل موجهای بی قرار شبهای طوفانی به رفتن و نرفتنش فکر کرده ای و حالا که رفته ای  برگشته ای احساس می کنی خیلی جامانده ای هنوز پیاده روی جاماندکان را لازم داری

 

  • سویدا

هنوز هم هوا خوبه

می خندیم خاطره می گوئیم سربه سر کچلی شوهر دختر خاله می گذاریم... قبرستان است که باشد

و گریه در درون موج می زند ..چهلم کسی است که خودش  و دختر و همسرش خاطره ها ی خوب منند

به خاطر  رفتن خودش و داغدار شدن دختر و همسرش گریه موج می زند

اما مجال نیست

هوا خوب است 

آیت اله نیست ..از امروز به بعد دیگر نیست

اولش واکنشی نشان نمی دهی مثل خیلی ها استتوسش نمی کنی

بعدش استتوس ها را می بینی و می شنوی 

باورت می شود مهم بوده است رفتن او ....انقدری که گریه موج بزند

مهمتر از رفتنش طعمی است که زیر دندان روحت می آید ....آیت اله ناصری ای اینجا با ما هم دوره می زیسته است ،صاحب نفس.   او را داشته ایم و خبر نداشته ایم...نه که نشناسیمش اما نمی شناخته ایمش

اما هوا خوب است

چشم انداز نخلستان ها و زوار پیاده در پیش است 

کدامشان را بیشتر دوست دارم ..مزار را یا زائران  را یا خاک راه را 

هوا خوب است گریه موج می زند دستت دنبال کارهای نکرده در هوا می چرخد ...نمی دانی کدامشان را کی باید بکنی

مجال نیست ..حتی اگر اجل برسد مجال ندارم به او برسم

  • سویدا

برادرم نیست 

مدام نیست در این تابستان داغ مدام در مرزهای جنوبی فعالیت می کند

ترتیبی برای نبودنش وجود ندارد..فقط ممکن است گاهی که زنگ می زنی به او متوجه بشوی که نیست

این دلت را خیلی زیاد می لرزاند

پسرش را روی سنگفرش چرک  و داغ خیابان خوابانده است چقدر مثل پسرم است پسرش .

دخترش هم عروسکی روی جدول نشانده و با او نجوا می کند...

این کنج داغ و شلوغ و کثیف را مثل خانه ای از روی ناچاری ..نه مثل زندانی در آغوش کشیده اند..پذیرفته اند...این چه سرنوشتی است که به اندوهناکیش تن در داده اند

و خودش البته مثل من نیست شاید بیست سال از من کم سال تر است...

در برابر این سرنوشت که من خانه و کاشانه و محل کارم مرتب است جای پسرم و دخترم یک چهاردیواری مفروش و خنک است و او....من دیگر من به این حالت حاد دچار است تمام هویتم تمام بود و نبودم می لرزد ...ضعف می کند...

اما با همه ی این شدائد جدی

فقر ترس سایه ی جنگ ندانم کاری و ایرانی بازی

با خطری که اجل همیشه برای همه داشته است

با ترسی که همه باید از عاقبت خودشان داشته باشند

من یک زیستگاه امن و قشنگ برای خودم دارم خارج از دنیا . خارج از آخرت

که در آن دختر نوجوانی یا پسر نوجوانی یا روح بی جنسیت نوجوانی فقط از لیوان نعمتها لب به لب می چشد و می نوشد از لحظه ها از فصل ها خصوصا شهریورها و مهر وآبان ها ..اسفندها  و فروردین و اردیبهشت ها ....مثل تالارهای آذین بسته عبور می کند و برای خودش لذت ذخیره می کند و نوش می کند و دوش می گیرد 

هوا برای نوشتن در این مامن دور از زمانه و تهدید ...دور از دنیا و آخرت  چقدر خوب است....

در این جهانی که خلقتش را خالق مطلق به خودت واگذار کرده و پنداری مثل آن کسای حدیث برانگیز خودش  هم بی اجازه به آن وارد نمی شود..

حیف که فقط برای نوشتن ذوقش را دارم و نه وقتش را و مجالش را

فقط اینجا را نقطه گذاشتم

هوا برای نوشتن خیلی خوب است حتی اگر مرده باشی

  • سویدا

چند وقتی کتاب رو و خصوصا قصه رو گذاشته بودم کنار...یعنی مجبور کرده بودم خودم را

تمام جوارح روحم درد می کشید صفر صفر که شدم دیدم نه فایده نداره 

پاشنه را ورکشیدم و رفتم کتابخونه سر خیابون و یه دونه قصه توی یه کتاب از هم پاشیده با شیرازه ی تکه تکه و جلدی که ذره ذره داره پودر میشه 

گرفتم آوردم خونه 

این باعث شد کوچیکه در کمال تعجب ببینه که مامانش به زور میخواد بنشینه و بهش شیر بده و اصلا هم عجله ای برای آزاد کردن سینه از دهنش نداره مثل بعضی وقتها

این باعث شد که دعواهای مفصل پسرها با خونسردی های عجیب و چشمهای خمار من مواجه بشه

این باعث شد که تمام خستگی ها بپره و تا صبح چشمها باز باز باشه و کتاب که تموم شد هنوز خوابت نیاد

اما اینها مهم ترین اتقاقاتی که با قصه توی زندگی من افتاد نیست 

دید و عمق و بصیرت و پندآموزی ها و حکمت های محشر داخل قصه عجب چیزهای به درد بخوری هستند ، اصلا بابت همین قصه هاست که اینقدر دربرابر سرد و گرم روزگار و تنوع و تطاول مردم و مشکلات یک چیز گرم  و محکمی در من می جوشه و خودم رو یه گرگ بارون دیده به حساب میارم

 اما این هم مهمترین   و حیاتی ترین نقش قصه نیست 

از همه مهمتر  که قصه  رو از نون شب واجب تر می کنه اینه که ...

مادامی که داری توی یه قصه غور می کنی ..چیزی که محصول یه عالمه فکر و حکمت و صبوری و تامل و کنجی نشستن نویسنده است ...و البته که مهمه نویسنده آدم مایه داری باشه

سوار بال پریهایی هستی که به خرج اون نویسنده تو رو به هدفی و به مقصد و مقصودی روی ابرها حرکت می دهند ...هم حرکت لازمه ی حیات روحه  و هم مقصود داشتن ضربان حیاته ....

از روی دست قصه هاست که عضلات روحت ورزیده می شوند تا هر دمی از دمهات سطر زیبایی از یک رمان وزین باشد ...بی هدف نگاه نکنی بی هدف احساس نکنی بی هدف چیزی خطور نکند به ذهنت بی هدف یاد خاطره ای نیافتی.....

و اگر قصه نباشه وای

وای به مردی که قصه نداشته باشه 

وای به مادری که شب قصه ای برای خوابوندن بچه ها نداشته باشه 

وای به زن خونه داری که برای روز و شب تکراری  و کارهای تکراری خونه ش برای بارداریها و به دنیا آمدنها و دندان درآوردن ها و مدرسه رفتنها و مقطع عوض کردنها و مراسمهای تکراری بچه هایش قصه نداشته باشد

وای بر هر کس که برای عمر طولانی خودش تدارک قصه ای نبیند 

زندگی بعد از این زندگی برای او در عالم بعدی مدام خوابهای آشفته خواهد بود بی سیر منظم داستانی بی لذتی بی وحدتی

  • سویدا