حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

حنین

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک .....چون عاقبت کار چنین خواهد بود

بایگانی
آخرین مطالب

قال شهید مدرس

امروز مملکت دین و احمدشاه قاجار را باید حفظ کرد

با عرض معذرت وصیت قاسم سلیمانی در حفظ انقلاب و نظام و اقا دقیقا به مثابه همین سفارش این مرد بصیر هست

و نه بیشتر

بله که ما دوست داریم زعیم ما از آن درجه یک های مورد تاییدات بالا باشد اما شواهد نشان می دهد خون ما از دیگر ملتهای جهان رنگین تر نیست  فلذا زعیم ما هم عوض آن نقل قول که می گوید :"چشمش به دهان ولی عصر است"  عین بقیه روسا و رهبر ها چشمش به دهان کارشناسان و مدیران میانی و حصار رسانه ای تنیده شده به دورش است

شواهد زیادند مثلا همین سکوت آقا در قضیه اسفناک یکی خوبه دوتا بسه

مثلا این که به آقا گفتند ما رتبه هجدهم اقتصاد جهانیم و بعد وادارش کردند عذر خواهی کند از این نقل قول در سحنرانیش

 

  • سویدا

روی جداره ی خاک و کاهگل اندود یک ایستگاه چایی صلواتی با خط خودمونی یه جوری نوشته بود السلام علی مولاتنا زینب که قشنگ باهات حرف میزد ...مولاتنا زینب با تو به سخن می امد 

اول جواب سلامت را با مهربانی همانطور که کوه درد را روی سینه  نگه می داشت می داد

به همه کسانی که توی نای مولاتنا شریک بودند جواب سلام میداد

به همه نود ملیون ایرانی که در جز ع  و فزع و نیمه راه پشیمانی از انقلابشان وقت گرفته بودند ازین یکی مولای مادری کرده و رنج دیده کهگوشه چشمی ازاو بخواهند

جواب سلام را تنها نمی داد بال چادر سوخته و خاکیش را روی سر نود ملیون می کشید و میگفت بفرمایید ازین ور 

بیایید گپ بزنیم روی تاولهای کوچکتان ضماد بگذارم

بیایید گفتنی زیاد دارید

بعضی تان ترسیده اید که با اسم و داستان ما سرگرمتان کرده باشند

هق هق گریه کیست که اینهمه ترسیده است مبادا با نام حسین ...حسین را بار دیگر شهید کنند

برخی قهر کرده اید 

بریده اید

من داستان تمام دردهای بشری را می شنوم

من سنگ  صبور همه ام

خوف نکنید 

به هر حال راه نجات ازین طرف است

بفرمایید روضه

  • سویدا

اگر هفته ای یکبار به خودت شب جمعه ندهی می میری

خصوصا که باران سیل وار باریده باشد و نم نم هنوزش ادامه داشته باشد تا به شیوه ی تضمینی از رفت و آمد ملائکه در همه جا خبر داشته باشی: ایستگاه صلواتی چای شیرین...روبروی ضریح و در مسیر های سنگ مرمری  وراهروهای پر از اسم  مشاهیر مدفون و ...تابلوهای زیارت نامه آبی سیر با قاب مطلای امامان 

در همه جا همه جا تند تند به فرشته ای نامه ای سفارشی خورده سفارشی  حواله کنی....

خصوصا که لقمه های جدید از کباب کار درست به دست تو دست به دست شده باشد تا دهانهای صبحانه و ناهار و شام نخورده ی بچه ها

خصوصا که گفته باشند دوباره نامکرر که دوستمان بعد از هزار  و چهار صد سال مشکلش این است که غریب است 

خصوصا که همین معنا را مهدی باکری در گوشت خوانده باشد آنجا که به حمیدشان می گوید برو مشکلت را حل کن یعنی که برو به اعاظم ادعا و قدرت همین الانی تو بحبوحه ی جنگ کتبی نامه بده که از گذشته و حال توبه می کنی تا راهت بدهند که بیایی توی لشگر برای همین اهالی که نه ولی خدایی در راستای منافعشان جلوی توپ و تانک دشمن استراتژی ها و تاکتیکهای نظامی پیاده کنی و وجان بدهی و پیکرت را هم برای خانواده ات باز نیاورند ...خداییش چپ کرددن در این شرایط به هیچ روشنفکر مابی و دگر اندیشی ای نیاز ندارد همین بی مهری ها را ببینی همین خون فشانی هایی را که بساط مصادر وو اولیای امور را بسط می دهد و آنها درباره اش هیچ حق شناسی هم از خوددشان نشان نمی دهند ...

فقط باید با خدا معامله کرد 

و این جوری شوق پرواز طیار می شود  برای انسان

  • سویدا

روز عفاف و حجاب است. تازه از دست من ملامتگر فرار کرده بودم...

ملامتگری که می گفت هنجارهای مهم را باید مدام متذکر شد...تو اگر بگویی او اگر بگوید آنها و آنها اگر تکرار کنند ...هنجار حرمتش نمی شکند..

من ملامتگری که به من فحش می داد ...ای واداده ای منافق ای ترسو

من ملامتگری که سحر ماه رمضان امسال از دهن واعظ این نکته را در یافته بود: واجبی که همه دیگر کارهای نیک در مقابلش قطره اند در برابر دریا امر به معروف است....

آره تازه داشتم از دست این من ملامتگر راحت می شدم و با خودم تسویه حساب کرده بودم که دیگر در ترویج حجاب به شیوه ی تذکر خیابانی هیییچ خیری نیست که...

خلاصه تازه داشتم برای خودم سر در لاک مشی "موسی به دین خود و عیسی به دین خود" را دنبال می کردم که....

همکار عزیزم توی آسانسور که برای جلسه می رفتیم گفت: چند تا مقنعه رنگی دارم نمی پوشم بیارم برات...و خندید که ما که ایشالا خدا بخواد دیگه قراره بذاریم کنار از فردا

فردایی که می گفت همین روز عفاف و حجاب بود

خندیدم و گفتم ایشالا ...و گفت همت کنیم باید

دیگری را شنیدم  که توی مترو به دهه هشتادی قدبلندی که روسری اش دور گردنش بود جایش را بخشید آفرین که حجاب نداری و دختر خوبیم هستی

و دیگری که به قاعده ی دست فروشی وارد قطار شد اما اول کلام گفت: دیدین بعضی این خانم چادریا چه سمی توی نگاهشونه و مظلومانه داد خانم چادری مسنی را در آورد که معترض بود با چادر چی کار داری

دیدم نه عزیز جون ازین خبرا نیست ....دم فروبستی به وقتش حالا بخور....

اما راستش را بخواهی دیگر از من گذاشته است این نبرد را به دهه هشتادی ها وا می گذارم و همه امیدم به آنهاست

بچه ها بفرمائید برای آنچه که می خواهید بجنگید 

اگر آزادی حجاب است اسمش یا امنیت روانی شوهرتان در بیرون خانواده است یا هر چه که بخواهید اسمش را بگذارید

اگر تا الان پدر بچه های من توی کوچه  و مترو و اتوبوس با زانوی برهنه زنی زانو به زانو نبوده است محصول جنگیدن دهه چهلی هاست

حالا نوبت تجدید جنگ است

همگان بفرمائید مبارزه

  • سویدا

ما را سر باغ و بوستان هست آنجا که تویی ....

دیروز نه پریروز رفتیم تنگه واشی....پدرشوهرم میگفت این تنگه ای است برای اینکه وا...شی

وا شدیم

از سنگهای لیز زیر آب، آبی که می برد تو را به راه خودش اگر محکم نمی بودی در راه خودت...خطر کردیم و گذشتیم....جیغها می زدند و صدا بین صخره های مخوف چنان محشری به پا می کرد که هر چند فکرت پیش نوزادی بود که گذاشته بودیش یا آن دو تا که خیس برگشته بودند ...اما دعوت آب و هیجان را هم نمی توانستی رد کنی

رفتی و رفتی هر لحظه امکان داشت در گودالی گردابی بلغزی و بغلطی...اما لبخند بی اختیار ثانیه به ثانیه روی صورتت گشوده تر می شد...وه چه نشاطی دارد آب

یکی دو باری هم درغلطیدی میان صخره و سنگ و آب ....تنها فرق سرت خیس نشد و افتادن تو مزید هیجان جماعت بود....اما از این مسیر بی پایاب که گذشتی....چه لذتی داشت دشت بکر و خالی و خلوت پیش رو...بی اختیار آنها که زودتر از تو می گذشتند بی اختیار به زبان آورده بودند که بهشت که می گویند اینجاست....و بود 

و تو فقط دلت می خواست آنها که پای بساط و بچه های خواب مانده بودند هم از این طرف بیایند....نمی توانستی دشت را فقط نگاه کنی...چهچهه بلبلها را فقط بشنوی و چریدن اسبی در منظره را فقط تماشا کنی

نمی توانستی حیرتت را با پشت سرهم گفتن ای خدای بزرگ ای خدای بزرگ فرو بنشانی

نمی توانستی بایستی...دشت دعوتت می کرد...اما تو فقط آمده بودی نگاهی بیاندازی و برگردی ....دشت رهایت نمی کرد

و وقتی برمیگشتی به برادرت که سراسیمه دنبال طفل گمشده ی تو می گشت و از تو سراغش را می گرفت می گفتی ولش کن پیدا میشه تو فقط برو برو از تنگه ردشو ...برو جان من برو جان من 

چه مادری بودی ...تو نبودی که قبلش یک دیگ غصه ی بچه هایت را بارگذاشته بودی و مدام داغ داغ از آن می چشیدی؟ بچه ات در این دشت شلوغ پرخطر بیشتر از نیم ساعت گم شده است....کو طبع غصه خور نگرانت کو؟

و تو راست می گفتی ...بچه ات چند ثانیه بعد از آن که همه را واداشتی دست از نگرانی بردارند پیدا شد

غصه خوردن چه فایده ای می توانست داشته باشد؟

آن آب آن هیجان آن تنگه ی خطرناک آن صخره های عبوس بلند ....آن جماعت مست و سرخوش ..آن دشت خلوت خیال پرور

همه می گفتند غصه ها را فراموش کن ....

بعله آقا جون

ما را سر باغ و بوستان هست چون آنجاست که تو هستی

  • سویدا

سلام

نمی دانم امروز چرا منتظر یک چیز فوق العاده شاد کننده هستم..شاید هم از درون می جوشد

یادم نمی آید قبلا کی چنین حسهایی را داشتم اما تقریبا شبیه روزهای  اردوی چندروزه یا موقع برنده شدن در مسابقه داستان نویسی یا شبیه وقتی هستم که معدل دخترم 20 می شود ..یا شبیه وقتی که استاد سر کلاس از سوالی که می پرسم تعریف می کند و می گوید معلوم است کسی که این سوال را می پرسد غیر از دود چراغ، خون جگر هم خورده است...

یا شبیه وقتی هستم که حال مادرم بعد از سونو و سی تی اسکن خوب است و آزمایش ها هیچ پیشرفتی توی سرطانش نشان نداده اند.

شاید شبیه موقعی هستم که شب بیست و سوم آهسته درگوشم گفته باشند ..باشه باشه به شرطی که دختر خوبی باشی ...یا شاید حتی شرط هم نگذاشته باشند

شبیه وقتی که با کاروان همکارهای بابا می رویم مشهد و مامان خوشحال است که راه هتل انقدری نزدیک هست که از توی سرشورها بیاندازیم سمت باب الجواد و برویم خودمان بی منتظر ماندن برای بقیه به حرم

حالم شبیه وقتی است که قهرمان رمانی که می خوانم قله قاف را نوردیده است موفق شده است دوستانش را متقاعد کند که بیگناه است .

نه نه حالم شبیه وقتی است که رئیس جمهوری که انتخاب کرده ام به وعده هایش عمل کرده است و کسب و کارها توی کشورم رونق گرفته اند.

شبیه وقتی هستم که خواب دیده ام انتظار به پایان رسیده است ...کسی آمده است که زندگی را معنا می کند اما من فعلا محضرش نیستم فقط دلم گرم این مطلب است که او آمده است...خواب دیده ام و از خواب بیدار شده ام و مزه ی این گرمای شیرین کم کم دارد محو می شود

نمی دانم شبیه کی و کجای زندگیم هستم اما چیزی نوید بخش و گرم در من می جوشد.

  • سویدا

این داستان تلخ و ترش و چاشنی دار که اگر خوب مزه مزه اش کنی ته مزه ی شیرین هم دارد ....داستان شکستهای ماست.داستان ایرانی درباره تمدت ماست.اصلا ماجرای خود خود تاریخ ایران از شروع امپراطوری اش تا مذلت ناصری و پهلوی اش همین است اما این نیست .داستان حال کنایه و نماد در کار کردن ندارد انسانی تر از این حرفهاست ...با این کتاب می شود زندگی کرد و با این کتاب می شود توی یک دعوای مفصل زن و شوهری توی سر طرف مقابل کوبید....

همه در حال پرستش اند و معتاد ....معتادند به پرستیدنی هایی که انگار براتشان را می دهند تو گویی و می پرستند آن چیزها را که از غم فارغشان می کند و در خیال بال و پرشان می دهد....

این تلنگر محکمی به زندگی من است ..در تمام درجا زدنهایم در تمام ناکام شدنهایم در تمام مشقهایی که خودم ننوشتم و بعدش پسرم ننوشت در تمام جاماندنها از کلاسها در تمام جواب ندادن پروگرمها در تمام بی برنامه شدن ها در تمام یادم رفتن ها تمام اهمال ها...واااای خدای من

در تمامشان معتاد بودم و خیال پرست 

از زندگی اینچنینی بوی خیر نمی آید 

در همسرم هم رگه های مشابه را می بینم اما فکر کنم مسئولیتی در قبال آن نداشته باشم و ای بسا دارم زیاده روی می کنم

اما در فرزندان این هست خوب هم جدی است ...و من کسی هستم که خودم را بالاتر از این می بینم که در کارگاههای برنامه ریزی و چه کنیم فرزندانمان در زندگی شان برنامه داشته باشند شرکت کنم 

آخ که چقدر من فرامرز این کتابم

  • سویدا

وااای چقدر این کتاب زیباست که به قلم نادرابراهیمی درباره زندگی ملاصدرا نوشته است

#مقلد برای این تقلید نمی کند که بار مسئولیت از دوش خود بر دوش اهل فضل بگذارد..مقلد مغلوب تقلید را هم بی قدر میکند پدر

کتاب آمده است تا بگوید نه تنها هیچ ذره از مثقالی در آسمانها و زمین در کارنامه اعمالتان ناپدید نمی شود که هیچ غوری در دریای هیچ اندیشه ای هم، از سرمایه تاریخ بشریت کم نمی شود ..گم نمی شود.

ملاصدرا اوقاتش را به سه قسمت می کرد ...

یکی برای اندیشه

یکی برای معاش و اهل بیت و شاگردان

یکی برای رویا پردازی در گذشته

چه کسی باور می کرد آنچه در شبهای دراز ملاصدرا را بیدار نگه می داشت تا به گذشته هایش برود و نیتی، فکری، خشوعی اندیشه ای را در گذشته بار دیگر زندگی کند و از آن برای آینده اش توشه بردارد امروز بعد از این همه سال چراغ راه منی بشود که با او کمترین تماسی نداشته ام؟

# ای دل من بکوش در راه حقیقت بکوش و در این کوشیدن دل گرم باش به این که در برابر چشمان خدا، تاریخ و بشریت هستی

  • سویدا

من  می دونستم امروز آبستن یک عالمه بحث است

مشکلی ندارم ولی 

حداقل مدیون وجدان خودم نیستم

آنچه را جوابش را ندارم

یکی خاوری که چرا نمی گیرندش...چرا گذاشتند برود....

یکی قطرکه باوجود نفتی بودن رشد کرده....البته عقیده دارم هنر نمی کند که یمن را می زند در راستای منافع خودش

از بچه ها پرسیدم مشکل اصلی ما چیست الان

گفتند اینها(حاکمیت) و بعدش هم گفتند شما (طرفداران)

گفتم اقتصاد 

وبحث بالا گرفت 

و نشد پای خودمان و نقشمان در سیستم را وسط بکشم

آخرش می خواستم بگویم ایها الناسی که شما مردم تمیز هستید ما مردم کثیف مگر نمی گویید اکثریت با شماست

خب قیام کنید ....بکشید و کشته بدهید و نظم امور را در دست بگیرید اگر تا عمق جان به آنچه امروز می گویید باور دارید

اما نشد بگویم 

چنان شکافی در جامعه افتاده که هزار برابر چسب های مولفه ی قلوب هم انرژی و نخبگی  داشته باشی نمی توانی جمع و جورش کنی

انقلاب فرانسه  در قرن نوزدهم از 1797 تا 1830 که خیابانها صحنه جنگ شده بود که مردم هم را می کشتند یکی طرفدار پادشاهی یکی جمهوری خواه

آه انقلاب فرانسه تو را در راه ایران می بینم

و سردی آهن را روی شقیقه هایم..حس خیلی بدی دارم خیلی بله گفتم و خیلی پذیرفتم و خیلی در موضع انفعال و تدافع رفتم و خیلی تهمتها را پذیرفتم ...

این آهن سرد چیزی نیست که جان من فقط را بگیرد

این آهن سرد که حامل گلوله های داغ است پیشانی تاریخ و مردمم را خواهد شکافت....پیشانی تمام آنچه دین و آرمانم هست

حال دزدان جنایتکار چگونه است ؟ حالا که  من صرفا به خاطر وفاداری به این امید که می شود ما می توانیم ...اینقدر معذبم و غرق در حس گناه حال قدرتمداران چکونه است؟ 

بدی حالم شاید هم به خاطر خیانتی است که همین الان مرتکب شده ام....پذیرفتن تمام تهمتها به امیدی که به اصل حرفم برسند ....و نشد

اما اینکه از من پرسیدید  اگر مردم موثرند پس من مردم حالا چه کنم؟

می گویم حداقل طرفدار اون پزشکی که از مالیات فرار می کنه نباش

اونم وقتی که به عقیده اقتصادیون راه درآمدن دست دولت از جیب ملت مالیاته

  • سویدا

مردم فکر می کنند دین را آورده اند پوششی برای تمام کارهای بدشان در حکومت باشه......من فکر می کنم ریاکاری و نفاق همیشه آفت دین اجتماعی و سیاسی بوده اما.....

مردم فکر می کنند مشکل اقتصاد ما دزدی مسئولان و وابستگی به قدرتهای شرق مثل چین و روسیه است....من فکر می کنم دزدی ها و وابستگی ها خودشان علت چیزی نیستند بلکه معلول مساله ی بسیار بزرگتری هستند به اسم بیماری هلندی اقتصاد

مردم فکر می کنند خب اگر قرار به وابستگی بود چه آمریکا چه چین و روسیه.....من فکر می کنم مردم در این مورد کاملا حق دارند الا اینکه ایشالا اینقدرها هم که می گویند ما وابسته به چین و روسیه نیستیمآرام

مردم فکر می کنند مالیات ندادن دکترها و خیلی های دیگر اشکالی ندارد....و استادم که خودش کاملا مخالف نظام است به من گفته تنها راه درمان فلج اقتصاد ایران مالیات است  و بنابراین مالیات ندادن این افراد مهمترین اشکال و مهمترین دزدی است!

مردم فکر می کنند وابستگی ما به پول نفت اشکال ندارد.....وانفتا

مردم فکر می کنند این که بیزینس ها نقش اصلی اقتصاد ما را ندارند اشکالی ندارد...واحسرتا

مردم فکر می کنند این که ما به جای دویست هزار تا کارمند دولت پنج ملیون و هشتصد هزار تا داریم و اینها حقوقشان را از حکومت می گیرند و اینها خودشان مولد نیستند و اینها پشت میزهایشان نشسته اند وبلاگ می نویسند و تحلیل سیاسی می کنند و اخبار می خوانند و معامله می کنند و هر کاری می کنند جز کار چون کاری وجود ندارد و همه کارها دست بیزینس هاست و با این حال کارمند را هم مرخص نتوانسته اند بکنند.....واویلا

آه مردم فکر می کنند همه ی این ها اشکالی ندارد و اقتصاد مریض ما از پس همه اینها می تواند بر بیاید

فقط دزدی اگر نکنند حاکمان.....ای بابا دزدی که نکنند والا آخرتشان جهنم است و در دنیا متاسفانه مکانیزم محکمی برای زدن توی دهنشان نداریم

مردم در این قدر غیر منطقی فکر کردن تقصیری ندارند سرمایه های اجتماعی از دست رفته است ...این آن چیزی است که حاکمان را باید به آب و آتش بیاندازند..این که اگر بگویند روز است  مردم خواهند گفت که شب است

و اما بعد نوشت....

وقتی صحبت از زندگی علنی و آزاد خاوری شد اینکه در متری شیش و نیم همه ی خارج  رفته ها  برگشتند چون با پول قاچاق...اینکه بخواهند می توانند کسی با این همه محافظ را برگردانند ...زم را

دیگر کاملا تسلیم شدم 

رفتن خاوری آن هم رسمی از مرز ...دیگر لکه ننگی نیست که بشود پاکش کرد

علامت سوالی نیست که حذف بشود

  • سویدا